خدمات تلفن همراه
قرآن تبيان- جزء 13 - حزب 25 - سوره یوسف - صفحه 242
نرم افزارهای رایگان تلفن همراه
بازی و سرگرمی
قرآن
مفاتیح
نهج البلاغه
صحیفه سجادیه
اوقات شرعی
مسائل شرعی
گنجینه معنوی
آشپزی
مناسبت ها
الحان قرآن
صحیفه نور امام خمینی ره
پنل عضویت
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ
53 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ
54 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ
55 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
56 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ
57 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنکِرُونَ
58 - صفحهى 283
[سوره يوسف (12): آيات 58 تا 62]
ترجمه آيات
برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او ايشان را شناخت ولى آنها وى را نشناختند (58).
و هنگامى كه (يوسف) بار آذوقه آنها را آماده كرد گفت: (دفعه آينده) آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آريد، آيا نمىبينيد كه من حق پيمانه را ادا مىكنم و من بهترين ميزبانانم؟ (59).
و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل (و پيمانهاى از غله) نزد من خواهيد داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد (60).
گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعى مىكنيم موافقتش را جلب نماييم) و ما اين كار را خواهيم كرد (61).
سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت: آنچه را به عنوان قيمت پرداختهاند در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش آن را بشناسند و شايد برگردند (62).
بيان آيات [بيان آياتى كه وارد شدن برادران يوسف را بر يوسف (عليه السلام)- كه اينك حكمران بود!- و گفتگوى آنها را حكايت مىكنند]
فصل ديگرى از داستان يوسف (ع) است كه در چند آيه خلاصه شده و آن
______________________________________________________
صفحهى 284
عبارت از آمدن برادران يوسف نزد وى، در خلال چند سال قحطى است تا از او جهت خاندان يعقوب طعام بخرند، و اين پيشامد- مقدمهاى شد كه يوسف بتواند برادر مادرى «1» خود را از كنعان به مصر نزد خود بياورد، و اين برادر، همان است كه با يوسف مورد حسادت برادران واقع شد و برادران در آغاز داستان گفتند:" لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ" «2» و بعد از آوردن او، خود را به سايرين نيز معرفى نموده، سرانجام يعقوب را هم از باديه كنعان به مصر منتقل ساخت.
و اگر در ابتداى امر، خود را معرفى نكرد براى اين بود كه مىخواست اول برادر مادريش را احضار نمايد تا در موقعى كه خود را به برادران پدريش معرفى مىكند او نيز حاضر باشد و در نتيجه صنع خداى را نسبت به آن دو و پاداشى را كه خداوند به آن دو در اثر صبر و تقواشان ارزانى داشت مشاهده كنند و بعلاوه وسيلهاى براى احضار همه آنان باشد. و اين پنج آيه متضمن آمدن فرزندان يعقوب به مصر و نقشهاى است كه يوسف براى احضار برادر مادرى خود كشيد، كه اگر بار ديگر محتاج به طعام شدند تا او را نياورند طعام نخواهند گرفت، ايشان نيز پذيرفتند.
" وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ".
در اين جمله مطالب زيادى حذف شده، و اگر متعرض آن نگشته براى اين بوده كه غرض مهمى بدان متعلق نمىشده، غرض تنها بيان چگونگى پيوستن برادر مادرى يوسف به وى و شركتش در نعمتها و منتهاى الهى او و سپس شناختن برادران و پيوستن خاندان يعقوب به او بوده و اين قسمتها كه مورد غرض بوده منتخبى است از داستان يوسف و وقايعى كه بعد از رسيدن به عزت مصر رخ داده است.
برادرانى كه براى خريدن طعام به مصر آمدند همان برادران عصبه و قوى بودند (كه او را به چاه انداختند) و برادر مادرى همراهشان نبود زيرا يعقوب بعد از واقعه يوسف با او انس مىگرفت، و هرگز او را از خود جدا نمىكرد و اين معانى از آيات زير به خوبى استفاده مىشود.
و بين وارد شدن ايشان به مصر و بيرون آمدن يوسف از زندان و منصوب شدنش به وزارت ماليه و خزانهدارى كل، و رسيدنش به مقام عزيزى مصر بيشتر از هفت سال فاصله بوده، زيرا برادران بطور مسلم در بعضى از سالهاى قحطى به مصر آمدند تا طعامى خريدارى كنند، و اين سالها بعد از هفت سال فراوانى اتفاق افتاده، و ايشان از آن روزى كه يوسف را بعد از بيرون شدن از
_______________
(1) منظور برادر پدر و مادرى است.
(2) سوره يوسف، آيه 8.
______________________________________________________
صفحهى 285
چاه به دست مكاريان و كاروانى كه از كنار چاه عبور مىكردند سپردند ديگر او را نديدند، و يوسف آن روز، كودكى خردسال بود، و بعد از آن، مدتى در خانه عزيز و چند سالى در زندان و بيشتر از هفت سال هم هست كه عهدهدار امر وزارت است، بعلاوه اينكه او روزى كه از برادران جدا شد يك كودك بيش نبود و امروز در لباس وزارت و زى سلاطين درآمده، ديگر چگونه ممكن بود كسى احتمال دهد كه او مردى عبرى و بيگانه از نژاد قبطى مصر باشد و خلاصه چگونه ممكن بود برادران حدس بزنند كه او برادر ايشان و همان يوسف خودشان است.
بخلاف يوسف، كه برادران را در آن وضعى كه ديده بود الآن نيز در همان وضع مىبيند و كياست و فراست نبوت هم كمكش مىكند و بىدرنگ ايشان را مىشناسد هم چنان كه فرمود:
" وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ".
[در خواست آوردن برادر ابوينى خود از برادران پدرى با تشويق، تهديد و تدبير]
" وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" راغب در مفردات خود گفته:" جهاز"، هر متاع و يا چيز ديگرى است كه قبلا تهيه شود، و تجهيز به معناى حمل اين متاع و يا فرستادن آن است «1». و بنا به گفته وى معنا اين مىشود كه بعد از آنكه متاع و يا طعامى كه جهت ايشان آماده كرده و به ايشان فروخته بود بار كرد، دستورشان داد كه بايستى آن برادر ديگرى كه تنها برادر پدرى ايشان و برادر پدرى و مادرى يوسف است همراه بياورند، و گفت:" ائْتُونِي بِأَخٍ ...".
و معناى ايفاى به كيل در جمله" أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ" اين است كه من به شما كم نفروختم، و از قدرت خود سوء استفاده ننموده و به اتكاى مقامى كه دارم به شما ظلم نكردم" وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" يعنى من بهتر از هر كس واردين به خود را اكرام و پذيرايى مىكنم و اين خود تحريك ايشان به برگشتن است، و تشويق ايشان است تا در مراجعت، برادر پدرى خود را همراه بياورند.
و اين تشويق در برابر تهديدى است كه در آيه بعدى:" فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كرد، و گفت كه اگر او را نياوريد ديگر طعامى به شما نمىفروشم، و ديگر مانند اين دفعه، شخصا از شما پذيرايى نمىكنم، اين را گفت تا هواى مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند، هم چنان كه از گفتار ايشان در آيه آتيه كه گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ- بزودى
_______________
(1) مفردات راغب، ماده" جهز".
______________________________________________________
صفحهى 286
از پدرش اصرار مىكنيم و بهر نحو شده فرمان تو را انجام مىدهيم" برمىآيد كه برادران يوسف فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح خود، او را دلخوش ساختند.
اينهم معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع برگشتن برادران به ايشان گفته:" كه بايد برادر پدرى خود را همراه بياوريد" آنهم با آن همه تاكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامى ابتدايى نبوده، و از شان يوسف هم بدور است كه ابتداء و بدون هيچ مقدمهاى اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اينطور بود برادران حدس مىزدند كه شايد اين مرد همان يوسف باشد كه اينقدر اصرار مىورزد ما برادر پدرى خود را كه برادر پدر و مادرى اوست همراه بياوريم، پس قطعا مقدماتى در كار بوده كه ذهن آنان را از چنين حدسى منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهم اينكه وى قصد سويى نسبت به آنان دارد بازشان داشته است.
و در اينكه بطور احتمال مىدانيم چنين مقدماتى در كار بوده حرفى نيست و ليكن آن كلمات و گفتگوهاى بسيارى كه مفسرين در اين مقام از او نقل كردهاند هيچ دليلى از قرآن بر آنها وجود ندارد و هيچ قرينهاى هم در سياق قصه بر آنها نيست، و روايتى هم كه مورد اطمينان باشد به نظر نمىرسد.
كلام خداى تعالى هم خالى از تعرض به آن است، تنها چيزى كه از كلام خداى تعالى استفاده مىشود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمدهايد؟
ايشان هم جواب دادهاند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشتهاند چون پدرشان قادر بر مفارقت او، و راضى به فراق او نمىشود حال چه مسافرت باشد و چه گردش و چه مانند آن، يوسف هم اظهار علاقه كرد كه دوست مىدارد او را ببيند و بايد بار ديگر او را همراه خود بياورند.
" فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كيل به معناى مكيل (كشيدنى) است كه مقصود از آن طعام است، و اينكه فرمود:
" وَ لا تَقْرَبُونِ" معنايش اين است كه حق نداريد به سرزمين من نزديك شده و نزد من حضور بهم رسانيد و طعام بخريد، و معناى آيه روشن است كه خواسته است برادران را تهديد كند و (هم چنان كه گذشت) از مخالفت امر خود زنهار دهد.
" قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ".
كلمه مراوده همانطور كه در سابق گذشت به معناى اين است كه انسان در باره امرى پشت سر هم و مكرر مراجعه نموده و اصرار بورزد و يا حيله بكار برد، پس اينكه به يوسف گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ" دليل بر اين است كه ايشان قبلا براى يوسف گفته بودند كه پدرشان به مفارقت برادرشان رضايت نمىدهد، و هرگز نمىگذارد او را از وى دور كنيم، و اينكه گفتند:" پدرش"، و نگفتند پدرمان خود مؤيد
______________________________________________________
صفحهى 287
اين معنا است.
و معناى اينكه گفتند:" وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ" اين است كه، آوردن او و يا اصرار به پدر و وادار نمودنش به دادن برادر را انجام مىدهيم، و معناى آيه روشن است و پيداست كه با اين جمله خواستهاند يوسف را دلخوش ساخته قبولى خود را فى الجمله اعلام دارند.
" وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ".
" فتيان" جمع" فتى" به معناى پسر است، راغب در مفردات در معناى بضاعت گفته:
قطعهاى وافر و بسيار از مال است كه براى تجارت در نظر گرفته شده باشد، گفته مىشود:" ابضع بضاعة و ابتضعها" و خداوند فرموده:" هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" «1» و نيز فرموده:" بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ" «2» و اصل اين كلمه" بضع"- به فتحه باء- است، كه به معناى پارهاى گوشت است كه قطع و بريده گردد، و نيز گفته است: عبارت معروف" فلان بضعة منى- فلانى بضعهاى از من است" معنايش اين است كه فلانى از شدت نزديكى به من به منزله پارهاى از تن من است.
و نيز گفته: بضع به كسره باء به معناى قسمتى از عدد ده است، و عدد ما بين سه و ده را بضع مىگويند: بعضى گفتهاند بضع بيشتر از پنج و كمتر از ده را گويند «3».
و كلمه" رحال" جمع" رحل" به معناى ظرف و اثاث است. و كلمه انقلاب به معناى مراجعت است.
و معناى آيه اين است كه يوسف به غلامان خود گفت: هر آنچه ايشان از قبيل پول و كالا در برابر طعام دادهاند در خرجينهايشان بگذاريد تا شايد وقتى به منزل مىروند و خرجينها را باز مىكنند بشناسند كه كالا همان كالاى خود ايشان است، و در نتيجه دوباره نزد ما برگردند، و برادر خود را همراه بياورند، زيرا برگرداندن بها دلهاى ايشان را بيشتر متوجه ما مىكند، و بيشتر به طمعشان مىاندازد تا برگردند و باز هم از اكرام و احسان ما برخوردار شوند.
_______________
(1) اين سرمايه ما است كه به ما برگردانيدهاند. سوره يوسف، آيه 65.
(2) با سرمايهاى اندك. سوره يوسف، آيه 88.
(3) مفردات راغب، ماده بضع.
وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَّکُم مِّنْ أَبِیکُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنزِلِینَ
59 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
فَإِن لَّمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلَا کَیْلَ لَکُمْ عِندِی وَلَا تَقْرَبُونِ
60 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ
61 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ
62 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ
63 - صفحهى 288
[سوره يوسف (12): آيات 63 تا 82]
ترجمه آيات
و هنگامى كه آنها بسوى پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانهاى (از غله) ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد (63).
گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم؟! خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است (64).
و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مىخواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مىآوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت (65).
گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگرى) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مىگوييم ناظر و حافظ است (66).
(هنگامى كه خواستند حركت كنند يعقوب) گفت: فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمىتوانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع
______________________________________________________
صفحهى 290
كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مىكنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند (67).
و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمىتوانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين راه) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمى كه ما به او دادهايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمىدانند (68).
هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مىكنند غمگين و ناراحت نباش (69).
و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد (70).
آنها رو بسوى او كردند و گفتند چه چيز گم كردهايد؟ (71).
گفتند جام ملك را، و هر كس آن را بياورد يك بار شتر (غله) به او داده مىشود و من ضامن (اين پاداش) هستم (72).
گفتند به خدا سوگند شما مىدانيد كه ما نيامدهايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبودهايم (73).
آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست؟ (74).
گفتند هر كس كه (آن جام) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و بخاطر اين كار برده خواهد شد) ما اينگونه ستمگران را كيفر مىدهيم (75).
در اين هنگام (يوسف) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد، ما اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمىتوانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مىبريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است (76).
(برادران) گفتند اگر او (بنيامين) دزدى كرده (تعجب نيست) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت، (همين اندازه) گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مىكنيد آگاهتر است (77).
گفتند اى عزيز! او پدر پيرى دارد، يكى از ما را بجاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مىبينيم (78).
گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود (79).
و همين كه از او نااميد شدند رازگويان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمىدانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمىكنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است (80).
شما بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مىدانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم (81).
______________________________________________________
صفحهى 291
(براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم سؤال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مىگوييم (82).
بيان آيات [بيان و شرح آياتى كه بازگشتن برادران يوسف را نزد پدر و آوردن برادر تنى يوسف (عليه السلام) و نگاه داشتن او توسط يوسف را حكايت مىكنند]
اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوى پدرشان و راضى كردن پدر به اينكه برادر يوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوى يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيلهاى كه طرح كرده بود بيان مىفرمايد.
" فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ".
" اكتيال" به معناى گرفتن طعام است با كيل، در صورتى كه با كيل معامله شود، راغب گفته: كيل به معناى پيمان كردن طعام است، وقتى گفته مىشود:" كلت له الطعام" با تعبير" كلته الطعام" فرق دارد، اولى به معناى اين است كه مباشر پيمانه كردن طعام براى او من بودم، ولى دومى به اين معنى است كه من طعام را با كيل و پيمانه به او دادم، و معناى" اكتلت عليه" اين است كه با كيل از او گرفتم، و لذا خداى تعالى فرموده:" وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ ..." زيرا در گرفتن تعبير كرده به" اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ" و در دادن تعبير كرده به" كالوا الناس" «1» و اينكه فرموده:" قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمىدهند، به دليل اينكه دنبالش فرموده:" فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا" زيرا اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعانى طعام ندهند مگر وقتى كه برادر پدرى خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه" مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" براى پدر بيان كرده و از او مىخواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند.
و اينكه تعبير كردند به" اخانا- برادرمان را" به اين منظور بوده كه شفقت خود را در باره او به پدر بفهمانند و وى را دل خوش و از ناحيه خود مطمئن سازند. هم چنان كه جمله" إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" هم با آن همه تاكيد كه در آن بكار رفته در مقام افاده همين غرض است.
_______________
(1) مفردات راغب، ماده" كيل"
______________________________________________________
صفحهى 292
" قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ".
در مجمع البيان گفته: كلمه" امن" به معناى اطمينان قلب نسبت به سلامت است، گفته مىشود:" امنه يامنه امنا" «1». و بنا بگفته وى معناى جمله:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، اين مىشود كه آيا در باره اين فرزندم به شما اطمينان كنم همانطور كه در باره برادرش اطمينان كردم و در نتيجه، شد آنچه كه نبايد مىشد؟
و حاصلش اينست كه شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را در باره شما گرم و مطمئن كنم، هم چنان كه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، و به وعدهاى كه امروز مىدهيد ما او را حفظ مىكنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه در باره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آن روز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولى شما در حفظ او كارى برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد، و گفتيد كه گرگ او را دريد.
امروز هم اگر در باره برادرش به شما اعتماد كنم به كسانى اعتماد كردهام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودى نمىبخشد، و نمىتوانند نسبت به امانتى كه به ايشان سپرده مىشود رعايت امانت را نموده آن را حفظ كنند.
[مراد يعقوب (عليه السلام) از جمله:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ"]
و اينكه فرمود:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" تفريع است بر كلام سابقش كه گفته بود:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، كه استنتاج را آماده مىكند و مىفهماند كه وقتى اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتى ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلى است كه به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلكه متعين است.
و جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" به منزله تعليل براى جمله" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً" است، و معنايش اين است كه غير خداى تعالى چه بسا در امرى مورد اطمينان قرار بگيرد، و يا در امانتى امين پنداشته شود، ولى او كمترين رحمى به صاحب پندار نكرده امانتش را ضايع مىكند، بخلاف خداى سبحان كه او ارحم الراحمين است، و در جايى كه بايد رحم كند از رحمتش دريغ نمىدارد، او بر عاجز و ضعيفى كه امر خود را به او واگذار نموده و بر او توكل جسته ترحم مىكند، و
_______________
(1) مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 293
كسى كه بر خدا توكل كند خدا او را بس است.
از اينجا بخوبى روشن مىگردد كه مراد حضرت يعقوب (ع) اين نبوده كه لزوم اعتماد به خدا را از اين جهت بيان كند كه چون خداى تعالى سببى است مستقل در سببيت، و سببى است كه به هيچ وجه مغلوب سبب ديگرى نمىشود، به خلاف ساير اسباب كه استقلال نداشته مغلوب خداوندند، زيرا گو اينكه اين در جاى خود صحيح و مسلم است هم چنان كه خود فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «1» و چگونه چنين نباشد و حال آنكه چنين اطمينانى به غير خدا شرك است و انبياء (ع) به نص قرآن از آن منزهند، اين قرآن است كه تصريح دارد بر اينكه يعقوب از مخلصين و برگزيدگان و از ائمه" هداة مهديين" است، و او خود در آنجا كه فرموده بود:" إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ" اعتراف كرده بر اينكه فرزندان را در باره يوسف امين پنداشته و اگر اينگونه اعتماد كردن شرك بود به نص قرآن، يعقوب مرتكب آن نمىشد، علاوه بر اينكه نسبت به برادر يوسف هم اين اعتماد را كرد و به طورى كه از آيات بعدى برمىآيد بعد از گرفتن پيمانى خدايى او را به ايشان سپرد.
پس معلوم مىشود مقصود يعقوب (ع) از اعتماد به خدا اعتماد به اين معنا نبوده بلكه مقصودش بيان اين معنا بوده كه لزوم اختيار اطمينان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غير او از اين جهت است كه خداى تعالى متصف به صفات كريمهاى است كه بخاطر وجود آنها يقين و اطمينان حاصل مىشود كه چنين خدايى بندگان متوكل را فريب نمىدهد، و به كسانى كه امور خود را تفويض به او كردهاند خدعه نمىكند، چون كه او نسبت به بندگان خويش رؤوف و غفور ودود و كريم و حكيم و عليم، و به عبارت جامعتر ارحم الراحمين است.
علاوه بر اين او در امورش مغلوب و در مشيتش مقهور كسى نمىشود، بخلاف مردم كه اگر در امرى مورد اعتماد قرار گيرند از آنجا كه اسير هوى و بازيچه هوسهاى نفسانيند چه بسا كرامت نفس و فضيلت و وفا و صفت رحمت، ايشان را به حفظ آنچه كه حفظش در اختيار آنان است وادار كند، و چه بسا هوى و هوسها وادارشان كند كه نسبت به آن خيانت ورزيده از حفظش دريغ نمايند، بعلاوه، همان كسانى هم كه خيانت نمىورزند در قدرت و اراده بر حفظ آن، استقلال و استغنايى در خود ندارند.
و كوتاه سخن آنكه مراد يعقوب (ع) اين است كه اطمينان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براى اينكه او ارحم الراحمين است، و به بنده
_______________
(1) و هر كه بر خدا توكل كند پس او را كافى است، زيرا خدا بكار خود مىرسد. سوره طلاق، آيه 3.
______________________________________________________
صفحهى 294
خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمىكند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به مؤتمنى كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وى خيانت بورزند.
بهمين جهت مىبينيم يعقوب (ع) بعد از آنكه براى بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مىكند چنين مىفرمايد:" حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" و آن اختيارى را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مىفرمايد: مگر آنكه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در اينصورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است، و ديگر نسبت به آن مورد سؤال پدر واقع نمىشوند، و اما اينكه حضرت يعقوب (ع) از آنان خواست تا وثيقهاى الهى بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند، و آواره و تبعيدش نكنند، و بلايى نظير آن بر سرش نياورند (دقت فرمائيد) از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه در جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" يك نوع تعريض به فرزندان و طعنه به اين است كه ايشان آن طور كه بايد و يا اصلا نسبت به برادر خود يوسف رحم نكردند، و با اينكه پدر نسبت به وى امينشان دانست امانت را رعايت ننمودند، و آيه بهر حال در معناى رد درخواست فرزندان است.
" وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ ...".
كلمه" بغى" به معناى طلب كردن است، و بيشتر در طلب شر استعمال مىشود، و بغى به معناى ظلم و زنا نيز از همين باب است. در مجمع البيان مىگويد: كلمه" ميره" به معناى طعامهايى است كه از شهرى به شهر ديگر حمل و نقل مىشود،" مرتهم" معنايش اين است كه:
من جهت ايشان از شهر ديگرى طعام وارد كردم، و همچنين مضارعش" اميرهم" و مصدرش" ميرا" و نيز" امترتهم امتيارا" كه باب افتعال آنست «1».
و اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي" استفهامى است كه از پدر كردند و به آيه چنين معنا مىدهد كه وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند، و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيدهاند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مىخواهيم ما وقتى به مصر مىرفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه منظور عزيز احترام ما است، نه اينكه قصد سويى به ما داشته باشد.
_______________
(1) مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 295
پس اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد، و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد، و بهمين جهت دنبال جمله مزبور گفتند:" وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" و معناى" ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" اين است كه اين كيلى است آسان.
بعضى «1» از مفسرين گفتهاند: كلمه" ما" در جمله" ما نَبْغِي" ماى نفى است، و معناى جمله اين است كه: منظور ما از آنچه كه در باره عزيز و پذيرايى و احترامش گفتيم دروغ بافى نبود، به شهادت اينكه اين سرمايه ما است كه به ما برگشته. و همچنين، بعضى «2» گفتهاند:
كلمه" يسير" به معناى اندك است و معناى جمله اين است كه اين كيل طعامى كه ما با خود آوردهايم كيل اندكى است، و ما را كافى نيست، ناگزير بايد برادر را هم همراه ببريم تا سهم او را هم بگيريم.
" قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ".
كلمه" موثق" (به كسر ثاء) به معناى چيزى است كه مورد وثوق و اعتماد قرار گيرد، و" مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خداى تعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوى كه (احترام خدا در آن) به منزله گروگانى باشد.
آرى معاهدى كه عهد مىبندد و قسم خورندهاى كه سوگند مىخورد و مىگويد:
" عاهدت اللَّه ان افعل كذا- با خدا عهد بستم كه فلان كار را بكنم" و يا مىگويد:" باللَّه لافعلن كذا- به خدا سوگند كه اين كار را مىكنم" احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مىگذارد، بطورى كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او مسئول هست.
كلمه" احاطه" از ماده" حاط" به معناى حفظ است، و ديوار را هم از جهت اينكه
_______________
(1) تفسير كبير فخر رازى، ج 17، ص 170.
(2) تفسير كبير فخر رازى، ج 17، ص 171.
______________________________________________________
صفحهى 296
مكانى را محصور و محفوظ مىكند حايط مىگويند، و خدا را از اين جهت محيط به كل شىء مىگويند كه بر هر چيز مسلط و آن را از هر جهت حافظ است، و هيچ موجودى و هيچ جزئى از موجودات از تحت قدرت او بيرون نيست، و وقتى گفته مىشود: فلانى را بلا و مصيبت احاطه كرده و معنايش اين است كه بطورى به وى روى آورده كه تمامى درهاى نجات را برويش بسته است، و ديگر گريزگاهى ندارد، و نيز از همين باب است كه مىگويند:" فلان احيط به" يعنى فلانى هلاك و يا فاسد شد و يا درهاى نجات و خلاصى به رويش بسته گرديد، خداى تعالى هم فرموده:" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى ما أَنْفَقَ فِيها" «1» و نيز فرموده:" وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ «2»" و بهمين معنا است جمله مورد بحث:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" يعنى مگر آنكه دچار آن چنان گرفتارى شويد كه به كلى قدرت و استطاعت را از شما سلب كند، و ديگر نتوانيد فرزندم را برگردانيد.
[معناى توسل به خدا، لغو و بى اثر دانستن اسباب و وسائط نيست]
كلمه" وكيل" از وكالت است كه به معناى تسلط بر امرى است كه بازگشت آن به غير شخص وكيل است، ولى وكيل قائم به آن امر و مباشر در آن است، توكيل كردن ديگرى هم بهمين معنا است كه او را در كارى تسلط دهد تا او بجاى خودش آن كار را انجام دهد، و توكل بر خدا به معناى اعتماد بر او و اطمينان به او در امرى از امور است، و توكيل خداى تعالى و توكل بر او در امور به اين عنايت نيست كه او خالق و مالك و مدبر هر چيز است بلكه به اين عنايت است كه خداوند اجازه داده است تا هر امرى را به مصدرش و هر فعلى را به فاعلش نسبت دهند، و چنين نسبتى را بنحوى از تمليك، ملك ايشان كرده، و اين مصادر در اثر و فعل، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل تنها خداى سبحان است كه بر هر سببى غالب و قاهر است.
بنا بر اين رشد فكرى آن است كه وقتى انسان امرى را اراده مىكند و به منظور رسيدن به آن، متوسل به اسباب عادىاى كه در دسترس اوست مىشود در عين حال چنين معتقد باشد كه تنها سببى كه مستقل به تدبير امور است خداى سبحان است، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابى كه در طريق رسيدن به آن امر بكار بسته نفى نموده بر خدا توكل و اعتماد كند.
پس معلوم شد كه معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاثير ندانسته و معتقد
_______________
(1) ميوهاش از بين رفت و او از شدت حسرت بر آن پولهايى كه در آن خرج كرده بود دستهايش را بهم مىماليد.
سوره كهف، آيه 42.
(2) پنداشتند كه ديگر راه نجاتى ندارند بناچار خدا را با دين خالص خواندند. سوره يونس، آيه 22.
______________________________________________________
صفحهى 297
باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.
و لذا مىبينيم يعقوب (ع) بطورى كه آيات مورد بحث حكايت مىكند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مىجويد، نخست با فرزندان در باره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيمانى خدايى مىگيرد، آن گاه بر خدا توكل مىكند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده نخست سفارش مىكند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند، و آن گاه بر پروردگارش خداى متعال توكل مىكند.
پس خداى سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، هم چنان كه او ولى هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبر آن است.
معناى آيه اين است كه: يعقوب (ع) به فرزندان خود گفت" لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ" هرگز برادرتان را با شما روانه نمىكنم" حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ- تا آنكه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد"، حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه" لَتَأْتُنَّنِي بِهِ- او را برايم مىآوريد"، و از آنجايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ- مگر آنكه از شما سلب قدرت شود"" فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ- بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند" يعقوب (ع) گفت:" اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ- خدا بر آنچه ما مىگوييم وكيل باشد" يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم، اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده عمل كند، (من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد) حال اگر كسى تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند.
[سبب اينكه يعقوب (عليه السلام) به پسران خود سفارش كرد از يك دروازه وارد نشوند]
" وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ ...".
اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند. و از سياق داستان چنين استفاده مىشود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مىترسيده نه اينكه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، وصف بسته ببيند، زيرا يعقوب (ع)
______________________________________________________
صفحهى 298
مىدانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مىطلبد، و ايشان در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مىگيرند، و عزيز هم مىداند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب بطورى كه ديگران هم گفتهاند، از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند، و يا بر آنان حسد برده (و براى خاموش ساختن آتش جسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند) و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند، يا بقتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند.
و جمله" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" خالى از دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب (ع) از اين حوادثى كه احتمال مىداده جدا مىترسيده، گويا (و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند، و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آنهم با اين وضع و هيات جالبى كه دارند بزودى از بين مىرود و از عدد ايشان كم مىشود، و چون چنين معنايى را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود.
سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا،- و هيچ مؤثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقيقت نيست- لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آن را دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد:" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ- من با اين سفارشم بهيچ وجه نمىتوانم شما را از دستگيرى خدا بىنياز كنم،" آن گاه همين معنا را تعليل نموده به اينكه" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمىآورم، و نمىگويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مىشود، زيرا اينگونه اسباب، كسى را از خدا بىنياز نمىسازد، و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مىشوند.
يعقوب (ع) بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه:" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" يعنى در عين اينكه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مىترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى
______________________________________________________
صفحهى 299
كه من در امورم اتخاذ مىكنم.
و اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مىبيند و احساس مىكند كه نه خودش مستقلا مىتواند امور خود را اداره كند، و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مىتوانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست، و او است كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مىكند، و آن وكيل همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست، و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مىكند و هر حكمى كه اراده كند انفاذ مىنمايد.
[سه نكته در باره توكل كه از آيه شريفه:" وَ قالَ يا بَنِيَّ ..." استفاده مىشود]
پس اين آيه چند نكته را روشن ساخت:
اول اينكه معناى توكل بر غير، عبارت است از اينكه آدمى غير خود را بر امرى از امور تسلط دهد كه آن امر، هم با شخص متوكل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موكل.
دوم اينكه اسباب عادى بخاطر اينكه در تاثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بىنياز و بىاحتياج بغير خود نيستند بناچار مىبايد كسى كه در مقاصد و اغراض زندگيش متوسل به آنها مىشود در عين توسلش به آنها، متوكل بر غير آنها و سببى كه فوق آنها است بشود، تا آن سبب، سببيت اين اسباب عادى را سبب شود، و در نتيجه سببيت اينها تمام گردد، كه اگر چنين توكلى بكند بر طبق روش صحيح و طريق رشد و صواب رفتار كرده، نه اينكه اسباب عادى را كه خداوند، نظام وجود را بر اساس آنها بنا نهاده مهمل دانسته هدفهاى زندگى خود را بدون طريق طلب كند، كه چنين طلبى ضلالت و جهل است.
سوم اينكه آن سببى كه مىبايد بدان توكل جست (و خلاصه آن سببى كه تمامى اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند) همانا خداى سبحان و يگانهايست كه شريكى ندارد، آرى او خداونديست كه معبودى جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چيز است، و اين نكته از حصرى استفاده مىشود كه جمله" وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" بر آن دلالت مىكند.
" وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها ...".
آنچه از دقت و تدبر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مىدهد (و خدا داناتر است) اين است كه مراد از" وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود" اين باشد كه ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتى كه به
______________________________________________________
صفحهى 300
فراست، احتمالش را داده بود جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود، و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نموده، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايى بىنياز نساخت.
و اگر خداوند نقشه يعقوب (ع) را بىاثر، و قضاى خود را گذرا ساخت براى اين بود كه مىخواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزتش اظهار ذلت نموده و التماس كردند، و او خود را معرفى نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند.
[معناى جمله:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ..."]
پس اينكه فرمود:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ"- معنايش اين است كه يعقوب و يا آن وسيلهاى كه اتخاذ كرد به هيچ وجه نمىتواند فرزندان را بىنياز از خدا بسازد، و آنچه را كه خداوند قضايش را رانده كه دو تن از ايشان از جمعشان جدا شوند دفع نمىكند، و سرانجام همان كه خدا مقدر كرده بود تحقق يافت، يكى از ايشان بازداشت شد و يكى ديگر كه برادر بزرگتر ايشان بود ماندگار مصر شد.
بعضى«1» گفتهاند: كلمه" الا" در جمله" إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها" به معنى ليكن است، و معناى جمله اين است كه: ليكن حاجتى كه در نفس يعقوب بود برآورد، و فرزندش را كه مدتها گمش كرده بود به وى برگردانيد.
بعيد هم نيست بگوئيم: كلمه" الا" همان الاى استثنائيه است، زيرا جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ" در معنا مثل اين است كه بگوييم اين سبب هيچ سودى براى يعقوب (ع) نداشت، و يا هيچ سودى براى همگى آنان نداشت، و خداوند به وسيله آن سبب هيچ حاجتى را از ايشان برنياورد، مگر تنها آن حاجتى را كه در نفس يعقوب (ع) بود، و جمله" قضاها" استيناف و جواب از سؤال مقدر است، گويا سائلى پرسيده: خداوند با حاجت يعقوب چه كرد؟ جواب مىدهد كه آن را برآورد.
_______________
(1) تفسير تبيان شيخ طوسى، ج 6، ص 168.
______________________________________________________
صفحهى 301
[علم موهبتى به يعقوب (عليه السلام)- وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ- اكتسابى نبوده و نتيجه اخلاص در توحيد است]
" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ"- ضمير در اين جمله به يعقوب (ع) برمىگردد، و معنايش اين است كه يعقوب (ع) به سبب علم و يا تعليمى كه ما به او داديم صاحب علم بود، و ظاهر اينكه تعليم را به خدا نسبت داده اين است كه مراد از علم يعقوب علم اكتسابى و مدرسهاى نيست، بلكه علم موهبتى است، قبلا هم گذشت كه اخلاص در توحيد، آدمى را به چنين علومى مىرساند، جمله بعد هم كه مىفرمايد:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" اين معنا را تاييد مىكند، زيرا اگر مقصود از علمى كه خداوند به يعقوب (ع) تعليم داده بود همين علوم اكتسابى و مدرسهاى بوده كه هم خودش از طرق عادى بدست مىآيد و هم اسباب ظاهرى را معتبر مىشمارد ديگر صحيح نبود بفرمايد: و ليكن بيشتر مردم نمىدانند، زيرا بيشتر مردم راه بسوى چنين علمى دارند.
با در نظر داشتن اينكه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..."، در مقام مدح و ثناى يعقوب (ع) است، و با اينكه علم موهبتى هرگز به خطا نمىرود، و در راهنماييش گمراه نمىگردد، و نيز با اينكه از سياق برمىآيد كه يعقوب بلا و گرفتارى فرزندان را پيش بينى كرده، و بدين جهت به آن وسيله توسل جسته، و نيز با در نظر داشتن اينكه رسيدنش به يوسف مهمترين حاجت او بوده كه هرگز فراموشش نمىكرده، بطور يقين مىفهميم كه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." مىخواهد حق را به يعقوب (ع) دهد، و او را آنچه كه با فرزندانش سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود تصديق نمايد، و وسيلهاى را كه بدان توسل جست تصويب، و توكلش را بستايد، و بفهماند كه بخاطر همين جهات، خداوند حاجت درونيش را برآورد.
اين آن معنايى است كه با رعايت تدبر، از سياق آيات استفاده مىشود، ولى مفسرين در توجيه آن حرفهاى عجيبى زدهاند مثلا بعضى «1» گفتهاند: مقصود از جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ ...
قَضاها" اين است كه فرزندان، از آن راهى كه پدر به منظور دفع بلا سفارش كرده بود داخل مصر نشدند، و به همين جهت از آن بلا كه يا حسد مردم و يا چشم زخم ايشان بوده ايمن نماندند، خود يعقوب (ع) هم مىدانست كه حذر از قدر جلوگيرى نمىكند، و تنها حاجتى كه در دل داشت او را وادار به اين گفتار كرد، و با گفتن آن، حاجت درونى خود را كه همان اضطراب قلبيش بود برآورده و خود را تسكين داد.
بعضى «2» ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه اگر خداوند مقدر كرده باشد كه چشم
_______________
(1 و 2) مجمع البيان، ج 5، ص 250، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 302
زخمى به ايشان برسد قطعا مىرسد، چه از يك در وارد شوند و چه از درهاى متفرق.
بعضى «1» ديگر گفتهاند معناى جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." اين است كه يعقوب (ع) داراى يقين و معرفت به خدا بود، چون ما اين معرفت را به او تعليم داده بوديم، و ليكن بيشتر مردم به مقام يعقوب پى نبردهاند.
بعضى ديگر گفتهاند:" لام" در جمله" لِما عَلَّمْناهُ" براى تقويت است، و به جمله چنين معنا مىدهد كه: يعقوب (ع) به آنچه كه ما تعليمش داده بوديم عالم بود و به آن عمل هم مىكرد، آرى كسى كه علمى دارد و به آن عمل نمىكند مانند كسى است كه اصلا علم ندارد. و همچنين اقوال ديگر و تفاسير عجيبترى كه براى آيه مورد بحث كردهاند.
" وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ".
كلمه:" اوى" از ماده" ايواء" به معناى نزديك به خود كردن و كسى را در كنار خود نشاندن است، و" ابتئاس" ناراحتى و غم و اندوه به خود راه دادن است، و ضمير" يعملون" به برادران برمىگردد.
و معناى آيه اين است كه:" وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ" و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند" آوى إِلَيْهِ أَخاهُ" برادر خود- همان برادرى كه يوسف (ع) دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعنى برادر پدر و مادريش- را نزد خود برد و گفت:" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" من برادر تو هستم يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود- اين جمله يا خبر بعد از خبر است و يا جواب از سؤال مقدر (كه ممكن است بنيامين كرده و از يوسف پرسيده باشد تو كيستى؟)-" فَلا تَبْتَئِسْ" پس اندوه به خود راه مده" بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" از آن كارها كه برادران مىكردند، و آن آزارها و ستمهايى كه از در حسد به من و تو روا مىداشتند بخاطر اينكه مادرمان از مادر ايشان جدا بود.
ممكن هم هست معنايش اين باشد كه: از آنچه كارمندان من مىكنند غمگين مباش، زيرا همه، نقشههايى است كه خود من قبلا طرح كردهام، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگهدارم.
و از ظاهر سياق برمىآيد كه يوسف در خلوت و پنهانى خود را به برادر معرفى كرد، و او را از عمل برادران تسليت داده خاطرش را به دست آورد، بنا بر اين نبايد به گفتار بعضى «2» از
_______________
(1 و 2) مجمع البيان ج 5، ص 250 و 252، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 303
مفسران اعتنا كرد كه در معنى" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" گفتهاند: معنىاش آنست كه من بجاى برادر كشته شده تو، و استدلال كردهاند به اينكه بنيامين قبلا به يوسف گفته بود كه من برادرى داشتم از مادرم كه او را از دست دادم، بنا بر اين، يوسف نخواسته است با اين كلام خود را معرفى كند، بلكه خواسته است بمنظور تسلى خاطر وى بگويد من بجاى برادر از دست رفته تو هستم.
اين وجه صحيح نيست، زيرا با وجوه تاكيدى كه در جمله" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" بكار رفته منافات دارد، چون غرض از بكار بردن اين تاكيدات اين بوده كه بنيامين يقين كند كه عزيز مصر همان برادر او يوسف است، علاوه بر اين با جمله بعدى (أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا) نيز منافات دارد، زيرا مخفى نيست كه اين بيان وقتى مناسب است كه بنيامين، يوسف را مىشناخته كه برادر اوست، و به وجود او افتخار مىكرده است.
" فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ".
كلمه" سقايه" به معنى ظرفى است كه با آن آب مىآشامند، و كلمه" رحل" چيزى است كه براى سوار شدن به روى شتر مىافكنند، و كلمه" عير" به معنى قومى است كه با ايشان بار و بنه كاروانيان باشد، و اين كلمه مانند" كاروان در فارسى" شامل مردان كاروانى و شتران باردار مىشود، هر چند كه در پارهاى از اوقات در يك يك آنها نيز استعمال مىشود «1».
معنى آيه روشن است، و خلاصهاش بيان حيلهايست كه يوسف (ع) بكار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى كه مىخواهد خود را معرفى كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد.
[توضيح در مورد جمله:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" و اينكه اين جمله افتراء مذموم و محرمى كه يوسف (عليه السلام) به برادران زده باشد نيست]
" ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ"- خطابى كه در اين جمله است متوجه برادران يوسف است كه برادر مادريش هم در ميان آنان است، و هيچ مانعى ندارد كه گوينده خطابى را كه در حقيقت متوجه به بعضى از افراد يك جماعت است به همه آن جماعت متوجه سازد، البته اين در صورتى است كه افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از يكديگر متمايز نباشند، و در قرآن كريم از اين قبيل خطابها بسيار است.
و اين عملى كه در آيه، سرقت ناميده شده كه همان وجود" سقايت" در بار و بنه برادر پدرى و مادرى يوسف باشد امرى بود كه تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، و ليكن چون
_______________
(1) به نقل از مفردات راغب، مادههاى-" سقى، رحل و عير".
______________________________________________________
صفحهى 304
هنوز او از ديگران متمايز نشده بود لذا جايز بود خطاب را متوجه جماعت كند، و بگويد كه اى گروه! شما دزديد، و در حقيقت معناى اين خطاب در مثل چنين مقامى اين مىشود كه سقايت و جام سلطنتى گم شده و يكى از شما آن را دزديده كه تا تفتيش نشود معلوم نمىشود كداميك از شما است. و بطورى كه از سياق برمىآيد برادر مادرى يوسف از اول از اين نقشه با خبر بوده، و بهمين جهت از اول تا به آخر هيچ حرفى نزد، و اين دزدى را انكار نكرد، و حتى اضطراب و ناراحتى هم بخود راه نداد، چون ديگر جاى انكار و يا اضطراب نبود، زيرا برادرش يوسف خود را به او معرفى نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفى و تسليت به او گفته كه من براى نگهدارى تو چنين كيد و نقشهاى را بكار مىبرم، و غرضم از آن اين است كه تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زده نه در نظر خود او، و خلاصه اين نامگذارى نامگذارى جدى و تهمت حقيقى نبوده، بلكه توصيفى صورى بوده كه مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مىكرده.
با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده (تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد) بعلاوه، اينكه گوينده اين كلام خود او نبوده، بلكه اعلام كنندهاى بوده كه آن را اعلام كرده است.
بعضى «1» از مفسرين در توجيه اين گفتار گفتهاند كه: گوينده آن يكى از كارمندان يوسف بوده كه پيمانه را گم كرده و (چون مسئول حفظ اثاث) بوده بدون اطلاع يوسف فرياد زده كه شما كاروانيان دزديد، و خود يوسف چنين دستورى نداده، و مسئول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته كه يوسف دستور داده پيمانه را در بار و بنه يكى از آن كاروانيان بگذارند.
بعضى «2» ديگر گفتهاند كه: يوسف دستور داد آن جارچى جار بزند كه شما كاروانيان دزديد، و ليكن مقصودش اين نبود كه پيمانه ما را دزديدهايد، بلكه مقصودش اين بوده كه شما برادرتان يوسف را از پدرش دزديديد و به چاه انداختيد. اين توجيه را به ابى مسلم مفسر نسبت دادهاند.
بعضى «3» ديگر گفتهاند كه: جمله، جمله استفهاميه است نه خبريه، و تقديرش اين است كه" ا انكم لسارقون- آيا شما دزديد؟" و همزه استفهام از اولش حذف شده. و ليكن هيچ يك از اين وجوه صحيح به نظر نمىرسد و وجوه بعيدى است.
_______________
(1 و 2 و 3) مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 305
" قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ".
كلمه" فقد"- بطورى كه گفتهاند- به معناى غايب شدن چيزى از حس آدمى است، بطورى كه معلوم نشود در كجا است، ضمير در" قالوا" به برادران برمىگردد، كه همان" عير" و كاروانيان باشند، و جمله" ما ذا تَفْقِدُونَ" گفتار ايشان است، و ضمير در" عليهم" بطورى كه از سياق برمىآيد به يوسف و كارمندانش برمىگردد، و معناى آن اين است كه برادران يوسف بسوى او و كارمندانش روى آورده گفتند: چه چيز گم كردهايد؟ و از سياق كلام استفاده مىشود كه جارچىاى كه جار زد:" اى كاروانيان شما دزديد" از پشت سر ايشان كه به راه افتاده بودند جار زد، و ايشان بعد از شنيدن آن بطرف صاحب صدا برگشتهاند.
[پيمانه ملك گم شده است!]
" قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ".
كلمه" صواع" به ضمه صاد- به معناى سقايه و ظرف آبخورى است، بعضى «1» هم گفتهاند: صواع همان صاع است، كه به معناى پيمانهايست كه با آن اجناس را كيل مىكردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفى بوده كه هم در آن آب مىخوردند، و هم به آن اجناس را پيمانه مىكردند، و بهمين جهت است كه در قرآن كريم يك جا از آن تعبير" به سقايت" مىكند، و در جاى ديگر بنام" صواع" مىخواند، و اين كلمه از كلماتى است كه هم معامله مذكر با آن مىكنند و هم مؤنث، و لذا يك جا ضمير مذكر به آن برگردانيده و فرموده:" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ"، و در جاى ديگر ضمير مؤنث برگردانيده و فرموده:" ثُمَّ اسْتَخْرَجَها".
كلمه" حمل" به معناى هر بارى است كه حامل، آن را حمل كند، و راغب گفته:
اثقالى كه در ظاهر حمل مىشود مانند بارهايى كه بدوش گرفته مىشود بنام" حمل"- به كسره حاء- خوانده مىشود، و بارهايى كه در باطن حمل مىشود مانند جنين در باطن مادر و آب در شكم ابر، و ميوه كه در درون درخت است،" حمل"- به فتح حاء- ناميده مىشود «2».
و در مجمع البيان گفته: زعيم و كفيل و ضمين، هر سه به يك معنا است، ولى گاهى زعيم را در رئيس قوم كه متكفل امور قوم است استعمال مىكنند. «3»
در اين آيه احتمالى است كه خيلى هم بعيد نيست، و آن اينكه گوينده" نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ" كارمندان يوسف، و گوينده" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خود يوسف
_______________
(1) تبيان شيخ طوسى، ج 6، ص، 171.
(2) مفردات راغب، ماده" حمل".
(3) مجمع البيان، ج 5، ص 251، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 306
باشد، چون رئيس و سرپرست مردم خود او بوده، و او بوده كه اعطاء و منع و ضمانت و كفالت و حكم، شان او بوده.
بنا بر اين برگشت معناى كلام به اين مىشود كه: مثلا بگوييم يوسف و كارمندانش از ايشان جواب دادند، كارمندان گفتهاند:" ما پيمانه پادشاه را گم كردهايم"، و يوسف گفت: هر كه آن را بياورد يك بار شتر (طعام) به او مىدهيم و من خود ضامن اين قرارداد مىشوم.
از ظاهر كلام بعضى «1» از مفسرين برمىآيد كه در تفسير" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خواسته است بگويد: اين جمله تتمه كلام مؤذن است كه گفت:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ". و بنا به گفته اين مفسر جمله" قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ... صُواعَ الْمَلِكِ" معترضه خواهد بود.
" قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ".
مراد از" ارض" همان سرزمين مصر است كه داخل آن شدهاند، و بقيه الفاظ آيه نيز واضح و معناى آنها روشن است.
و اينكه گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ" دلالت دارد بر اينكه قبلا يعنى در همان اولين بارى كه به مصر آمدند دستگاه عزيز در باره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامى كاروانيانى را كه وارد مىشوند مورد بازجويى و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاى اجنبى و يا اشخاصى باشند كه درآمدنشان به مصر غرضهاى فاسدى داشته باشند.
و بهمين جهت از اينكه به چه مقصود آمدهاند، و اهل كجا هستند و از چه دودمانى مىباشند، پرسش مىشدند، و در اين معنا رواياتى هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدرى پير و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و بزودى روايت را در بحث روايتى آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم نمود.
و اينكه گفتند:" وَ ما كُنَّا سارِقِينَ" مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.
" قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ".
يعنى مامورين يوسف (ع)، و يا خود او و مامورينش پرسيدند: در صورتى كه واقع امر
_______________
(1) مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 307
چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟ و يا بطور كلى كيفر دزدى چيست؟
و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن قريب همان توجيهى است كه در نسبت دزدى به ايشان گذشت.
[كيفر سارق معين شده، پيمانه از بار و بنه بنيامين (برادر ابوينى يوسف (عليه السلام) يافته مىشود!]
" قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ".
مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مىشود، و از جمله" ما ستمگران را اينچنين كيفر مىدهيم" برمىآيد كه حكم اين مساله در سنت يعقوب (ع) چنين بوده.
و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود:" كيفرش خود اوست" براى اين بوده كه بفهماند در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردى سارق تشخيص داده شد تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اينكه ديگران مورد مؤاخذه قرار گيرند، و يا بار و بنهشان توقيف شود، آن گاه در چنين صورتى صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار داده و هر عملى بخواهد با او انجام دهد.
" فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ".
حرف" فاء" كه بر سر جمله آمده مىفهماند كه جمله فرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه: پس آن گاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مىكرد. برادران مىفهميدند كه نقشهاى در كار بوده، در نتيجه براى اينكه رد گم كند اول بخرجينهاى ساير برادران پرداخت، و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.
" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ ...".
كلمه" كذلك" اشاره است به نقشهاى كه يوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آن را كيد ناميد براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مىفهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمىدادند، و اين خود كيد است، چيزى كه هست اين كيد به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداى تعالى اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود
______________________________________________________
صفحهى 308
نسبت داده و فرمود:" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ".
و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند مىتوان به خداوند نسبت داد.
و جمله" ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" بيان علتى است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مىخواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود نمىتوانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آن گاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد.
[مراد از اينكه يوسف (عليه السلام) نمىتوانست بر مبناى كيش مصريان برادر را نزد خود نگاه بدارد و معناى جمله:" فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"]
و بنا بر اين صحيح است بگوييم يوسف نمىتوانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند.
از همين جا روشن مىشود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤاخذه مىكردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنتهاى قومى و سياست ملوك قديم متداول بود.
" نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"- خداوند در اين جمله بر يوسف منت مىگذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله، جمله گذشته" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ" را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مىكند، و در عين حال اين نكته را خاطرنشان مىسازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمىشود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود كسانى هستند كه از او عالمترند.
در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله" ذى علم" اينست كه مقصود از آن علمى است كه عارض بر عالم مىشود و زايد بر ذات او است، براى اينكه كلمه" ذى" دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى كه صفت ذات و عين ذات اوست، زيرا علم خداوند غير محدود است، آن چنان كه وجودش غير محدود است، و علم او از حيطه اطلاقات كلامى خارج است.
______________________________________________________
صفحهى 309
علاوه بر اين جمله" وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ" وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداى سبحان عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست، و ذاتش حد و نهايت ندارد.
البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداى تعالى فوق هر صاحب علمى است، و مراد از عليم را خداى سبحان بگيريم، و در جواب اينكه پس چرا عليم را نكره و بدون الف و لام آورد بگوييم: براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگهدارد.
[گفتگوى يوسف (عليه السلام) با برادران پس از آنكه پيمانه گمشده از بار و بنه بنيامين يافته شد]
" قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ ...".
گويندگان اين سخن همان برادران پدرى يوسفاند و بهمين جهت يوسف را به بنيامين نسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادرى داشت، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده. و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث بردهاند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم.
و اين خود يك نوع تبرئهاى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند، و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلىشان را كه گفته بودند:" ما كُنَّا سارِقِينَ" تكذيب مىكند، زيرا در آن كلام خود دزدى را بطور كلى از فرزندان يعقوب نفى كردند، و اگر اين نفى كليت نمىداشت، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند:" فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ" مناقض با آن است، و اين تناقض بر خواننده پوشيده نيست.
علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند فاش نموده- و ندانسته- از خاطرات اسفآورى كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتاد پردهبردارى كردند.
از همين جا تا اندازهاى پى به گفتار يوسف مىبريم كه در جواب ايشان فرمود:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، هم چنان كه مىفهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" به منزله بيانى است كه آن را شرح مىكند هم چنان كه جمله" وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" عطف تفسيرى است كه جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ" را توضيح مىدهد.
و معناى آيه- و خدا داناتر است- اين است كه يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" و مثل اين كه كسى پرسيده
______________________________________________________
صفحهى 310
باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد بلكه سربسته گفت:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً- شما بد حالترين خلقيد"، براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست، و بخاطر آن جرأتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آنهم بعد از آن همه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد،" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" او بهتر مىداند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود يا نه، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفاء نموده و ايشان را تكذيب نكرد.
بعضى «1» از مفسرين در معناى جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، گفتند كه شما از اين برادر دزدتان بدتريد، چون اگر اين، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدرى خودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدى شد يا نه.
ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعى يوسف از اين كلام چيست، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفى كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى بنام يوسف داشتهاند، و يوسف هم نمىخواهد خود را معرفى نمايد چون فهميدهاند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيم منطبق نمىشود و برادران غير آن را از آن نمىفهمند.
و بعضى «2» ديگر گفتهاند كه: آن چيزى كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً" بوده، يعنى اين جمله را در دل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" ليكن اين وجه بعيد است و از سياق كلام استفاده نمىشود.
" قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ".
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفتهايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشان را بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مىخواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.
معناى آيه روشن است، تنها نكتهاى كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيه طورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مىرساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت و
_______________
(1 و 2) مجمع البيان، ج 5، ص 255، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 311
احسان عزيز را برانگيزد.
" قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ".
با اين جمله، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمىتوانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافتهايم بازداشت كنيم، معناى آيه روشن است.
[گفتگوى برادران: چگونه بدون بنيامين نزد پدر باز گرديم؟]
" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ...".
در مجمع البيان گفته:" ياس" به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدان طمع داشته و بصورت:" يئس- ييأس" استعمال مىشود، البته" آيس- يايس" نيز لغتى است، و بهمين جهت چون به باب استفعال مىرود، هم" استياس" مىشود و هم" استايس"، و نيز گفته است" يئس" و" استياس" به يك معنا است مانند" سخر" و" استسخر"،" عجب" و" استعجب".
كلمه" نجى" به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درگوشى حرف بزند، و اين كلمه هم وصف مفرد مىشود و هم وصف جمع، هم چنان كه در آيه مورد بحث وصف برادران شده، و در آيه" وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا" وصف براى يك نفر شده است، و اين بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مىشود، و" مناجات" به معناى دو بدو در سر راز گفتن است، و اصل اين ماده از" نجوة" است، كه به معناى زمين بلند است، گويا هر يك از نجوى كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مىكند و از خفيهگاه بالا مىكشد، و نجوى كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مىشود، و هم بصورت مصدر، اولى مانند:" وَ إِذْ هُمْ نَجْوى" يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ گوشى حرف مىزدند، و دومى مانند:" إِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ"، و جمع نجى،" أنجيه" است، و كلمه" برح- براحا" به معناى دور شدن انسان از موضع خود مىباشد. «1»
و ضمير" منه" در جمله" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ" به يوسف و احتمالا به برادرش برمىگردد، و معناى آيه اين است:" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا" چون برادران يوسف مايوس شدند" منه" از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اينكه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد" خلصوا" از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند،" نجيا" و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آنكه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايدهاى عايد مىشود، چه كنيم؟.
_______________
(1) مجمع البيان، ج 5، ص 254، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 312
" قالَ كَبِيرُهُمْ" بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت:" أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" مگر نمىدانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مىتوانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟" وَ مِنْ قَبْلُ" و نيز مىدانيد كه قبل از اين واقعه هم" ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ" تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آن گاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده.
" فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ" حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمىخورم" حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي" تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد، و يا آنكه آن قدر مىمانم تا" يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است، او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمىرسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايى ديگر.
و اما ما دام كه خدا نجاتم نداده من رأيم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد ...
[يكى از برادران: نزد پدر باز گشته بگوييد پسرت دزدى كرد و" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا ... وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ"]
" ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ".
بعضى «1» گفتهاند: مراد از جمله" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا" اين است كه ما در اينكه گفتيم پسرت دزدى كرده خود شاهد دزديش نبودهايم، تنها به علم خود اين حرف را مىزنيم.
بعضى ديگر «2» گفتهاند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتى داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مىدانستيم، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم).
بعضى «3» ديگر گفتهاند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفتهاند، كه او از در مؤاخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مىدانست حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود؟ لا بد شما به او گفتهايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديكتر است معناى اولى است.
و بعضى «4» در معناى اينكه فرمود:" وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ" گفتهاند: يعنى ما هيچ
_______________
(1 و 2 و 3 و 4) مجمع البيان ج 5، ص 257، ط تهران.
______________________________________________________
صفحهى 313
اطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمىآيد، و در نتيجه دستگير و برده مىشود، براى اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم، و گرنه اگر چنين علمى مىداشتيم هرگز او را با خود به سفر نمىبرديم، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمىبستيم.
و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تا كنون نمىدانستيم.
و معناى آيه اين است كه پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مىدانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مىشود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مىداشتيم در شهادت خود به مساله كيفر سرقت، شهادت نمىداديم، چون چنين گمانى به او نمىبرديم.
" وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ".
يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكردهايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد.
پس مراد از قريهاى كه در آن بودند على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافلهايست كه در آن قافله بودهاند و مردان آن در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند.
و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه: ما راستگويانيم، يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده راستگو هستيم، و لذا پيشنهاد مىكنيم كه براى رفع ترديد خودت تحقيق كن.
صفحه : 242
بزرگتر
کوچکتر
بدون ترجمه
انتخاب
فهرست
جستجو
صفحه بعد
صفحه قبل
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
تصویر
انتخاب
فهرست
جستجو
صفحه بعد
صفحه قبل
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
53 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
54 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
55 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
56 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
57 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
58 - صفحهى 283 [سوره يوسف (12): آيات 58 تا 62] ترجمه آيات برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او ايشان را شناخت ولى آنها وى را نشناختند (58). و هنگامى كه (يوسف) بار آذوقه آنها را آماده كرد گفت: (دفعه آينده) آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آريد، آيا نمىبينيد كه من حق پيمانه را ادا مىكنم و من بهترين ميزبانانم؟ (59). و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل (و پيمانهاى از غله) نزد من خواهيد داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد (60). گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعى مىكنيم موافقتش را جلب نماييم) و ما اين كار را خواهيم كرد (61). سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت: آنچه را به عنوان قيمت پرداختهاند در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش آن را بشناسند و شايد برگردند (62). بيان آيات [بيان آياتى كه وارد شدن برادران يوسف را بر يوسف (عليه السلام)- كه اينك حكمران بود!- و گفتگوى آنها را حكايت مىكنند] فصل ديگرى از داستان يوسف (ع) است كه در چند آيه خلاصه شده و آن ______________________________________________________ صفحهى 284 عبارت از آمدن برادران يوسف نزد وى، در خلال چند سال قحطى است تا از او جهت خاندان يعقوب طعام بخرند، و اين پيشامد- مقدمهاى شد كه يوسف بتواند برادر مادرى «1» خود را از كنعان به مصر نزد خود بياورد، و اين برادر، همان است كه با يوسف مورد حسادت برادران واقع شد و برادران در آغاز داستان گفتند:" لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ" «2» و بعد از آوردن او، خود را به سايرين نيز معرفى نموده، سرانجام يعقوب را هم از باديه كنعان به مصر منتقل ساخت. و اگر در ابتداى امر، خود را معرفى نكرد براى اين بود كه مىخواست اول برادر مادريش را احضار نمايد تا در موقعى كه خود را به برادران پدريش معرفى مىكند او نيز حاضر باشد و در نتيجه صنع خداى را نسبت به آن دو و پاداشى را كه خداوند به آن دو در اثر صبر و تقواشان ارزانى داشت مشاهده كنند و بعلاوه وسيلهاى براى احضار همه آنان باشد. و اين پنج آيه متضمن آمدن فرزندان يعقوب به مصر و نقشهاى است كه يوسف براى احضار برادر مادرى خود كشيد، كه اگر بار ديگر محتاج به طعام شدند تا او را نياورند طعام نخواهند گرفت، ايشان نيز پذيرفتند. " وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ". در اين جمله مطالب زيادى حذف شده، و اگر متعرض آن نگشته براى اين بوده كه غرض مهمى بدان متعلق نمىشده، غرض تنها بيان چگونگى پيوستن برادر مادرى يوسف به وى و شركتش در نعمتها و منتهاى الهى او و سپس شناختن برادران و پيوستن خاندان يعقوب به او بوده و اين قسمتها كه مورد غرض بوده منتخبى است از داستان يوسف و وقايعى كه بعد از رسيدن به عزت مصر رخ داده است. برادرانى كه براى خريدن طعام به مصر آمدند همان برادران عصبه و قوى بودند (كه او را به چاه انداختند) و برادر مادرى همراهشان نبود زيرا يعقوب بعد از واقعه يوسف با او انس مىگرفت، و هرگز او را از خود جدا نمىكرد و اين معانى از آيات زير به خوبى استفاده مىشود. و بين وارد شدن ايشان به مصر و بيرون آمدن يوسف از زندان و منصوب شدنش به وزارت ماليه و خزانهدارى كل، و رسيدنش به مقام عزيزى مصر بيشتر از هفت سال فاصله بوده، زيرا برادران بطور مسلم در بعضى از سالهاى قحطى به مصر آمدند تا طعامى خريدارى كنند، و اين سالها بعد از هفت سال فراوانى اتفاق افتاده، و ايشان از آن روزى كه يوسف را بعد از بيرون شدن از _______________ (1) منظور برادر پدر و مادرى است. (2) سوره يوسف، آيه 8. ______________________________________________________ صفحهى 285 چاه به دست مكاريان و كاروانى كه از كنار چاه عبور مىكردند سپردند ديگر او را نديدند، و يوسف آن روز، كودكى خردسال بود، و بعد از آن، مدتى در خانه عزيز و چند سالى در زندان و بيشتر از هفت سال هم هست كه عهدهدار امر وزارت است، بعلاوه اينكه او روزى كه از برادران جدا شد يك كودك بيش نبود و امروز در لباس وزارت و زى سلاطين درآمده، ديگر چگونه ممكن بود كسى احتمال دهد كه او مردى عبرى و بيگانه از نژاد قبطى مصر باشد و خلاصه چگونه ممكن بود برادران حدس بزنند كه او برادر ايشان و همان يوسف خودشان است. بخلاف يوسف، كه برادران را در آن وضعى كه ديده بود الآن نيز در همان وضع مىبيند و كياست و فراست نبوت هم كمكش مىكند و بىدرنگ ايشان را مىشناسد هم چنان كه فرمود: " وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ". [در خواست آوردن برادر ابوينى خود از برادران پدرى با تشويق، تهديد و تدبير] " وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" راغب در مفردات خود گفته:" جهاز"، هر متاع و يا چيز ديگرى است كه قبلا تهيه شود، و تجهيز به معناى حمل اين متاع و يا فرستادن آن است «1». و بنا به گفته وى معنا اين مىشود كه بعد از آنكه متاع و يا طعامى كه جهت ايشان آماده كرده و به ايشان فروخته بود بار كرد، دستورشان داد كه بايستى آن برادر ديگرى كه تنها برادر پدرى ايشان و برادر پدرى و مادرى يوسف است همراه بياورند، و گفت:" ائْتُونِي بِأَخٍ ...". و معناى ايفاى به كيل در جمله" أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ" اين است كه من به شما كم نفروختم، و از قدرت خود سوء استفاده ننموده و به اتكاى مقامى كه دارم به شما ظلم نكردم" وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" يعنى من بهتر از هر كس واردين به خود را اكرام و پذيرايى مىكنم و اين خود تحريك ايشان به برگشتن است، و تشويق ايشان است تا در مراجعت، برادر پدرى خود را همراه بياورند. و اين تشويق در برابر تهديدى است كه در آيه بعدى:" فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كرد، و گفت كه اگر او را نياوريد ديگر طعامى به شما نمىفروشم، و ديگر مانند اين دفعه، شخصا از شما پذيرايى نمىكنم، اين را گفت تا هواى مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند، هم چنان كه از گفتار ايشان در آيه آتيه كه گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ- بزودى _______________ (1) مفردات راغب، ماده" جهز". ______________________________________________________ صفحهى 286 از پدرش اصرار مىكنيم و بهر نحو شده فرمان تو را انجام مىدهيم" برمىآيد كه برادران يوسف فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح خود، او را دلخوش ساختند. اينهم معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع برگشتن برادران به ايشان گفته:" كه بايد برادر پدرى خود را همراه بياوريد" آنهم با آن همه تاكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامى ابتدايى نبوده، و از شان يوسف هم بدور است كه ابتداء و بدون هيچ مقدمهاى اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اينطور بود برادران حدس مىزدند كه شايد اين مرد همان يوسف باشد كه اينقدر اصرار مىورزد ما برادر پدرى خود را كه برادر پدر و مادرى اوست همراه بياوريم، پس قطعا مقدماتى در كار بوده كه ذهن آنان را از چنين حدسى منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهم اينكه وى قصد سويى نسبت به آنان دارد بازشان داشته است. و در اينكه بطور احتمال مىدانيم چنين مقدماتى در كار بوده حرفى نيست و ليكن آن كلمات و گفتگوهاى بسيارى كه مفسرين در اين مقام از او نقل كردهاند هيچ دليلى از قرآن بر آنها وجود ندارد و هيچ قرينهاى هم در سياق قصه بر آنها نيست، و روايتى هم كه مورد اطمينان باشد به نظر نمىرسد. كلام خداى تعالى هم خالى از تعرض به آن است، تنها چيزى كه از كلام خداى تعالى استفاده مىشود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمدهايد؟ ايشان هم جواب دادهاند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشتهاند چون پدرشان قادر بر مفارقت او، و راضى به فراق او نمىشود حال چه مسافرت باشد و چه گردش و چه مانند آن، يوسف هم اظهار علاقه كرد كه دوست مىدارد او را ببيند و بايد بار ديگر او را همراه خود بياورند. " فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كيل به معناى مكيل (كشيدنى) است كه مقصود از آن طعام است، و اينكه فرمود: " وَ لا تَقْرَبُونِ" معنايش اين است كه حق نداريد به سرزمين من نزديك شده و نزد من حضور بهم رسانيد و طعام بخريد، و معناى آيه روشن است كه خواسته است برادران را تهديد كند و (هم چنان كه گذشت) از مخالفت امر خود زنهار دهد. " قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ". كلمه مراوده همانطور كه در سابق گذشت به معناى اين است كه انسان در باره امرى پشت سر هم و مكرر مراجعه نموده و اصرار بورزد و يا حيله بكار برد، پس اينكه به يوسف گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ" دليل بر اين است كه ايشان قبلا براى يوسف گفته بودند كه پدرشان به مفارقت برادرشان رضايت نمىدهد، و هرگز نمىگذارد او را از وى دور كنيم، و اينكه گفتند:" پدرش"، و نگفتند پدرمان خود مؤيد ______________________________________________________ صفحهى 287 اين معنا است. و معناى اينكه گفتند:" وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ" اين است كه، آوردن او و يا اصرار به پدر و وادار نمودنش به دادن برادر را انجام مىدهيم، و معناى آيه روشن است و پيداست كه با اين جمله خواستهاند يوسف را دلخوش ساخته قبولى خود را فى الجمله اعلام دارند. " وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ". " فتيان" جمع" فتى" به معناى پسر است، راغب در مفردات در معناى بضاعت گفته: قطعهاى وافر و بسيار از مال است كه براى تجارت در نظر گرفته شده باشد، گفته مىشود:" ابضع بضاعة و ابتضعها" و خداوند فرموده:" هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" «1» و نيز فرموده:" بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ" «2» و اصل اين كلمه" بضع"- به فتحه باء- است، كه به معناى پارهاى گوشت است كه قطع و بريده گردد، و نيز گفته است: عبارت معروف" فلان بضعة منى- فلانى بضعهاى از من است" معنايش اين است كه فلانى از شدت نزديكى به من به منزله پارهاى از تن من است. و نيز گفته: بضع به كسره باء به معناى قسمتى از عدد ده است، و عدد ما بين سه و ده را بضع مىگويند: بعضى گفتهاند بضع بيشتر از پنج و كمتر از ده را گويند «3». و كلمه" رحال" جمع" رحل" به معناى ظرف و اثاث است. و كلمه انقلاب به معناى مراجعت است. و معناى آيه اين است كه يوسف به غلامان خود گفت: هر آنچه ايشان از قبيل پول و كالا در برابر طعام دادهاند در خرجينهايشان بگذاريد تا شايد وقتى به منزل مىروند و خرجينها را باز مىكنند بشناسند كه كالا همان كالاى خود ايشان است، و در نتيجه دوباره نزد ما برگردند، و برادر خود را همراه بياورند، زيرا برگرداندن بها دلهاى ايشان را بيشتر متوجه ما مىكند، و بيشتر به طمعشان مىاندازد تا برگردند و باز هم از اكرام و احسان ما برخوردار شوند. _______________ (1) اين سرمايه ما است كه به ما برگردانيدهاند. سوره يوسف، آيه 65. (2) با سرمايهاى اندك. سوره يوسف، آيه 88. (3) مفردات راغب، ماده بضع.
59 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
60 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
61 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
62 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
63 - صفحهى 288 [سوره يوسف (12): آيات 63 تا 82] ترجمه آيات و هنگامى كه آنها بسوى پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانهاى (از غله) ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد (63). گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم؟! خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است (64). و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مىخواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مىآوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت (65). گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگرى) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مىگوييم ناظر و حافظ است (66). (هنگامى كه خواستند حركت كنند يعقوب) گفت: فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمىتوانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع ______________________________________________________ صفحهى 290 كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مىكنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند (67). و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمىتوانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين راه) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمى كه ما به او دادهايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمىدانند (68). هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مىكنند غمگين و ناراحت نباش (69). و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد (70). آنها رو بسوى او كردند و گفتند چه چيز گم كردهايد؟ (71). گفتند جام ملك را، و هر كس آن را بياورد يك بار شتر (غله) به او داده مىشود و من ضامن (اين پاداش) هستم (72). گفتند به خدا سوگند شما مىدانيد كه ما نيامدهايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبودهايم (73). آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست؟ (74). گفتند هر كس كه (آن جام) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و بخاطر اين كار برده خواهد شد) ما اينگونه ستمگران را كيفر مىدهيم (75). در اين هنگام (يوسف) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد، ما اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمىتوانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مىبريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است (76). (برادران) گفتند اگر او (بنيامين) دزدى كرده (تعجب نيست) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت، (همين اندازه) گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مىكنيد آگاهتر است (77). گفتند اى عزيز! او پدر پيرى دارد، يكى از ما را بجاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مىبينيم (78). گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود (79). و همين كه از او نااميد شدند رازگويان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمىدانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمىكنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است (80). شما بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مىدانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم (81). ______________________________________________________ صفحهى 291 (براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم سؤال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مىگوييم (82). بيان آيات [بيان و شرح آياتى كه بازگشتن برادران يوسف را نزد پدر و آوردن برادر تنى يوسف (عليه السلام) و نگاه داشتن او توسط يوسف را حكايت مىكنند] اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوى پدرشان و راضى كردن پدر به اينكه برادر يوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوى يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيلهاى كه طرح كرده بود بيان مىفرمايد. " فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ". " اكتيال" به معناى گرفتن طعام است با كيل، در صورتى كه با كيل معامله شود، راغب گفته: كيل به معناى پيمان كردن طعام است، وقتى گفته مىشود:" كلت له الطعام" با تعبير" كلته الطعام" فرق دارد، اولى به معناى اين است كه مباشر پيمانه كردن طعام براى او من بودم، ولى دومى به اين معنى است كه من طعام را با كيل و پيمانه به او دادم، و معناى" اكتلت عليه" اين است كه با كيل از او گرفتم، و لذا خداى تعالى فرموده:" وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ ..." زيرا در گرفتن تعبير كرده به" اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ" و در دادن تعبير كرده به" كالوا الناس" «1» و اينكه فرموده:" قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمىدهند، به دليل اينكه دنبالش فرموده:" فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا" زيرا اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعانى طعام ندهند مگر وقتى كه برادر پدرى خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه" مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" براى پدر بيان كرده و از او مىخواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند. و اينكه تعبير كردند به" اخانا- برادرمان را" به اين منظور بوده كه شفقت خود را در باره او به پدر بفهمانند و وى را دل خوش و از ناحيه خود مطمئن سازند. هم چنان كه جمله" إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" هم با آن همه تاكيد كه در آن بكار رفته در مقام افاده همين غرض است. _______________ (1) مفردات راغب، ماده" كيل" ______________________________________________________ صفحهى 292 " قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ". در مجمع البيان گفته: كلمه" امن" به معناى اطمينان قلب نسبت به سلامت است، گفته مىشود:" امنه يامنه امنا" «1». و بنا بگفته وى معناى جمله:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، اين مىشود كه آيا در باره اين فرزندم به شما اطمينان كنم همانطور كه در باره برادرش اطمينان كردم و در نتيجه، شد آنچه كه نبايد مىشد؟ و حاصلش اينست كه شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را در باره شما گرم و مطمئن كنم، هم چنان كه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، و به وعدهاى كه امروز مىدهيد ما او را حفظ مىكنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه در باره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آن روز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولى شما در حفظ او كارى برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد، و گفتيد كه گرگ او را دريد. امروز هم اگر در باره برادرش به شما اعتماد كنم به كسانى اعتماد كردهام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودى نمىبخشد، و نمىتوانند نسبت به امانتى كه به ايشان سپرده مىشود رعايت امانت را نموده آن را حفظ كنند. [مراد يعقوب (عليه السلام) از جمله:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ"] و اينكه فرمود:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" تفريع است بر كلام سابقش كه گفته بود:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، كه استنتاج را آماده مىكند و مىفهماند كه وقتى اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتى ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلى است كه به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلكه متعين است. و جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" به منزله تعليل براى جمله" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً" است، و معنايش اين است كه غير خداى تعالى چه بسا در امرى مورد اطمينان قرار بگيرد، و يا در امانتى امين پنداشته شود، ولى او كمترين رحمى به صاحب پندار نكرده امانتش را ضايع مىكند، بخلاف خداى سبحان كه او ارحم الراحمين است، و در جايى كه بايد رحم كند از رحمتش دريغ نمىدارد، او بر عاجز و ضعيفى كه امر خود را به او واگذار نموده و بر او توكل جسته ترحم مىكند، و _______________ (1) مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 293 كسى كه بر خدا توكل كند خدا او را بس است. از اينجا بخوبى روشن مىگردد كه مراد حضرت يعقوب (ع) اين نبوده كه لزوم اعتماد به خدا را از اين جهت بيان كند كه چون خداى تعالى سببى است مستقل در سببيت، و سببى است كه به هيچ وجه مغلوب سبب ديگرى نمىشود، به خلاف ساير اسباب كه استقلال نداشته مغلوب خداوندند، زيرا گو اينكه اين در جاى خود صحيح و مسلم است هم چنان كه خود فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «1» و چگونه چنين نباشد و حال آنكه چنين اطمينانى به غير خدا شرك است و انبياء (ع) به نص قرآن از آن منزهند، اين قرآن است كه تصريح دارد بر اينكه يعقوب از مخلصين و برگزيدگان و از ائمه" هداة مهديين" است، و او خود در آنجا كه فرموده بود:" إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ" اعتراف كرده بر اينكه فرزندان را در باره يوسف امين پنداشته و اگر اينگونه اعتماد كردن شرك بود به نص قرآن، يعقوب مرتكب آن نمىشد، علاوه بر اينكه نسبت به برادر يوسف هم اين اعتماد را كرد و به طورى كه از آيات بعدى برمىآيد بعد از گرفتن پيمانى خدايى او را به ايشان سپرد. پس معلوم مىشود مقصود يعقوب (ع) از اعتماد به خدا اعتماد به اين معنا نبوده بلكه مقصودش بيان اين معنا بوده كه لزوم اختيار اطمينان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غير او از اين جهت است كه خداى تعالى متصف به صفات كريمهاى است كه بخاطر وجود آنها يقين و اطمينان حاصل مىشود كه چنين خدايى بندگان متوكل را فريب نمىدهد، و به كسانى كه امور خود را تفويض به او كردهاند خدعه نمىكند، چون كه او نسبت به بندگان خويش رؤوف و غفور ودود و كريم و حكيم و عليم، و به عبارت جامعتر ارحم الراحمين است. علاوه بر اين او در امورش مغلوب و در مشيتش مقهور كسى نمىشود، بخلاف مردم كه اگر در امرى مورد اعتماد قرار گيرند از آنجا كه اسير هوى و بازيچه هوسهاى نفسانيند چه بسا كرامت نفس و فضيلت و وفا و صفت رحمت، ايشان را به حفظ آنچه كه حفظش در اختيار آنان است وادار كند، و چه بسا هوى و هوسها وادارشان كند كه نسبت به آن خيانت ورزيده از حفظش دريغ نمايند، بعلاوه، همان كسانى هم كه خيانت نمىورزند در قدرت و اراده بر حفظ آن، استقلال و استغنايى در خود ندارند. و كوتاه سخن آنكه مراد يعقوب (ع) اين است كه اطمينان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براى اينكه او ارحم الراحمين است، و به بنده _______________ (1) و هر كه بر خدا توكل كند پس او را كافى است، زيرا خدا بكار خود مىرسد. سوره طلاق، آيه 3. ______________________________________________________ صفحهى 294 خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمىكند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به مؤتمنى كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وى خيانت بورزند. بهمين جهت مىبينيم يعقوب (ع) بعد از آنكه براى بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مىكند چنين مىفرمايد:" حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" و آن اختيارى را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مىفرمايد: مگر آنكه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در اينصورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است، و ديگر نسبت به آن مورد سؤال پدر واقع نمىشوند، و اما اينكه حضرت يعقوب (ع) از آنان خواست تا وثيقهاى الهى بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند، و آواره و تبعيدش نكنند، و بلايى نظير آن بر سرش نياورند (دقت فرمائيد) از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه در جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" يك نوع تعريض به فرزندان و طعنه به اين است كه ايشان آن طور كه بايد و يا اصلا نسبت به برادر خود يوسف رحم نكردند، و با اينكه پدر نسبت به وى امينشان دانست امانت را رعايت ننمودند، و آيه بهر حال در معناى رد درخواست فرزندان است. " وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ ...". كلمه" بغى" به معناى طلب كردن است، و بيشتر در طلب شر استعمال مىشود، و بغى به معناى ظلم و زنا نيز از همين باب است. در مجمع البيان مىگويد: كلمه" ميره" به معناى طعامهايى است كه از شهرى به شهر ديگر حمل و نقل مىشود،" مرتهم" معنايش اين است كه: من جهت ايشان از شهر ديگرى طعام وارد كردم، و همچنين مضارعش" اميرهم" و مصدرش" ميرا" و نيز" امترتهم امتيارا" كه باب افتعال آنست «1». و اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي" استفهامى است كه از پدر كردند و به آيه چنين معنا مىدهد كه وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند، و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيدهاند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مىخواهيم ما وقتى به مصر مىرفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه منظور عزيز احترام ما است، نه اينكه قصد سويى به ما داشته باشد. _______________ (1) مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 295 پس اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد، و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد، و بهمين جهت دنبال جمله مزبور گفتند:" وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" و معناى" ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" اين است كه اين كيلى است آسان. بعضى «1» از مفسرين گفتهاند: كلمه" ما" در جمله" ما نَبْغِي" ماى نفى است، و معناى جمله اين است كه: منظور ما از آنچه كه در باره عزيز و پذيرايى و احترامش گفتيم دروغ بافى نبود، به شهادت اينكه اين سرمايه ما است كه به ما برگشته. و همچنين، بعضى «2» گفتهاند: كلمه" يسير" به معناى اندك است و معناى جمله اين است كه اين كيل طعامى كه ما با خود آوردهايم كيل اندكى است، و ما را كافى نيست، ناگزير بايد برادر را هم همراه ببريم تا سهم او را هم بگيريم. " قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ". كلمه" موثق" (به كسر ثاء) به معناى چيزى است كه مورد وثوق و اعتماد قرار گيرد، و" مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خداى تعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوى كه (احترام خدا در آن) به منزله گروگانى باشد. آرى معاهدى كه عهد مىبندد و قسم خورندهاى كه سوگند مىخورد و مىگويد: " عاهدت اللَّه ان افعل كذا- با خدا عهد بستم كه فلان كار را بكنم" و يا مىگويد:" باللَّه لافعلن كذا- به خدا سوگند كه اين كار را مىكنم" احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مىگذارد، بطورى كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او مسئول هست. كلمه" احاطه" از ماده" حاط" به معناى حفظ است، و ديوار را هم از جهت اينكه _______________ (1) تفسير كبير فخر رازى، ج 17، ص 170. (2) تفسير كبير فخر رازى، ج 17، ص 171. ______________________________________________________ صفحهى 296 مكانى را محصور و محفوظ مىكند حايط مىگويند، و خدا را از اين جهت محيط به كل شىء مىگويند كه بر هر چيز مسلط و آن را از هر جهت حافظ است، و هيچ موجودى و هيچ جزئى از موجودات از تحت قدرت او بيرون نيست، و وقتى گفته مىشود: فلانى را بلا و مصيبت احاطه كرده و معنايش اين است كه بطورى به وى روى آورده كه تمامى درهاى نجات را برويش بسته است، و ديگر گريزگاهى ندارد، و نيز از همين باب است كه مىگويند:" فلان احيط به" يعنى فلانى هلاك و يا فاسد شد و يا درهاى نجات و خلاصى به رويش بسته گرديد، خداى تعالى هم فرموده:" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى ما أَنْفَقَ فِيها" «1» و نيز فرموده:" وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ «2»" و بهمين معنا است جمله مورد بحث:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" يعنى مگر آنكه دچار آن چنان گرفتارى شويد كه به كلى قدرت و استطاعت را از شما سلب كند، و ديگر نتوانيد فرزندم را برگردانيد. [معناى توسل به خدا، لغو و بى اثر دانستن اسباب و وسائط نيست] كلمه" وكيل" از وكالت است كه به معناى تسلط بر امرى است كه بازگشت آن به غير شخص وكيل است، ولى وكيل قائم به آن امر و مباشر در آن است، توكيل كردن ديگرى هم بهمين معنا است كه او را در كارى تسلط دهد تا او بجاى خودش آن كار را انجام دهد، و توكل بر خدا به معناى اعتماد بر او و اطمينان به او در امرى از امور است، و توكيل خداى تعالى و توكل بر او در امور به اين عنايت نيست كه او خالق و مالك و مدبر هر چيز است بلكه به اين عنايت است كه خداوند اجازه داده است تا هر امرى را به مصدرش و هر فعلى را به فاعلش نسبت دهند، و چنين نسبتى را بنحوى از تمليك، ملك ايشان كرده، و اين مصادر در اثر و فعل، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل تنها خداى سبحان است كه بر هر سببى غالب و قاهر است. بنا بر اين رشد فكرى آن است كه وقتى انسان امرى را اراده مىكند و به منظور رسيدن به آن، متوسل به اسباب عادىاى كه در دسترس اوست مىشود در عين حال چنين معتقد باشد كه تنها سببى كه مستقل به تدبير امور است خداى سبحان است، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابى كه در طريق رسيدن به آن امر بكار بسته نفى نموده بر خدا توكل و اعتماد كند. پس معلوم شد كه معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاثير ندانسته و معتقد _______________ (1) ميوهاش از بين رفت و او از شدت حسرت بر آن پولهايى كه در آن خرج كرده بود دستهايش را بهم مىماليد. سوره كهف، آيه 42. (2) پنداشتند كه ديگر راه نجاتى ندارند بناچار خدا را با دين خالص خواندند. سوره يونس، آيه 22. ______________________________________________________ صفحهى 297 باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد. و لذا مىبينيم يعقوب (ع) بطورى كه آيات مورد بحث حكايت مىكند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مىجويد، نخست با فرزندان در باره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيمانى خدايى مىگيرد، آن گاه بر خدا توكل مىكند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده نخست سفارش مىكند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند، و آن گاه بر پروردگارش خداى متعال توكل مىكند. پس خداى سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، هم چنان كه او ولى هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبر آن است. معناى آيه اين است كه: يعقوب (ع) به فرزندان خود گفت" لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ" هرگز برادرتان را با شما روانه نمىكنم" حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ- تا آنكه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد"، حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه" لَتَأْتُنَّنِي بِهِ- او را برايم مىآوريد"، و از آنجايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ- مگر آنكه از شما سلب قدرت شود"" فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ- بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند" يعقوب (ع) گفت:" اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ- خدا بر آنچه ما مىگوييم وكيل باشد" يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم، اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده عمل كند، (من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد) حال اگر كسى تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند. [سبب اينكه يعقوب (عليه السلام) به پسران خود سفارش كرد از يك دروازه وارد نشوند] " وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ ...". اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند. و از سياق داستان چنين استفاده مىشود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مىترسيده نه اينكه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، وصف بسته ببيند، زيرا يعقوب (ع) ______________________________________________________ صفحهى 298 مىدانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مىطلبد، و ايشان در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مىگيرند، و عزيز هم مىداند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب بطورى كه ديگران هم گفتهاند، از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند، و يا بر آنان حسد برده (و براى خاموش ساختن آتش جسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند) و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند، يا بقتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند. و جمله" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" خالى از دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب (ع) از اين حوادثى كه احتمال مىداده جدا مىترسيده، گويا (و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند، و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آنهم با اين وضع و هيات جالبى كه دارند بزودى از بين مىرود و از عدد ايشان كم مىشود، و چون چنين معنايى را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود. سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا،- و هيچ مؤثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقيقت نيست- لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آن را دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد:" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ- من با اين سفارشم بهيچ وجه نمىتوانم شما را از دستگيرى خدا بىنياز كنم،" آن گاه همين معنا را تعليل نموده به اينكه" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمىآورم، و نمىگويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مىشود، زيرا اينگونه اسباب، كسى را از خدا بىنياز نمىسازد، و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مىشوند. يعقوب (ع) بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه:" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" يعنى در عين اينكه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مىترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى ______________________________________________________ صفحهى 299 كه من در امورم اتخاذ مىكنم. و اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مىبيند و احساس مىكند كه نه خودش مستقلا مىتواند امور خود را اداره كند، و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مىتوانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست، و او است كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مىكند، و آن وكيل همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست، و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مىكند و هر حكمى كه اراده كند انفاذ مىنمايد. [سه نكته در باره توكل كه از آيه شريفه:" وَ قالَ يا بَنِيَّ ..." استفاده مىشود] پس اين آيه چند نكته را روشن ساخت: اول اينكه معناى توكل بر غير، عبارت است از اينكه آدمى غير خود را بر امرى از امور تسلط دهد كه آن امر، هم با شخص متوكل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موكل. دوم اينكه اسباب عادى بخاطر اينكه در تاثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بىنياز و بىاحتياج بغير خود نيستند بناچار مىبايد كسى كه در مقاصد و اغراض زندگيش متوسل به آنها مىشود در عين توسلش به آنها، متوكل بر غير آنها و سببى كه فوق آنها است بشود، تا آن سبب، سببيت اين اسباب عادى را سبب شود، و در نتيجه سببيت اينها تمام گردد، كه اگر چنين توكلى بكند بر طبق روش صحيح و طريق رشد و صواب رفتار كرده، نه اينكه اسباب عادى را كه خداوند، نظام وجود را بر اساس آنها بنا نهاده مهمل دانسته هدفهاى زندگى خود را بدون طريق طلب كند، كه چنين طلبى ضلالت و جهل است. سوم اينكه آن سببى كه مىبايد بدان توكل جست (و خلاصه آن سببى كه تمامى اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند) همانا خداى سبحان و يگانهايست كه شريكى ندارد، آرى او خداونديست كه معبودى جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چيز است، و اين نكته از حصرى استفاده مىشود كه جمله" وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" بر آن دلالت مىكند. " وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها ...". آنچه از دقت و تدبر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مىدهد (و خدا داناتر است) اين است كه مراد از" وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود" اين باشد كه ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتى كه به ______________________________________________________ صفحهى 300 فراست، احتمالش را داده بود جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود، و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نموده، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايى بىنياز نساخت. و اگر خداوند نقشه يعقوب (ع) را بىاثر، و قضاى خود را گذرا ساخت براى اين بود كه مىخواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزتش اظهار ذلت نموده و التماس كردند، و او خود را معرفى نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند. [معناى جمله:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ..."] پس اينكه فرمود:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ"- معنايش اين است كه يعقوب و يا آن وسيلهاى كه اتخاذ كرد به هيچ وجه نمىتواند فرزندان را بىنياز از خدا بسازد، و آنچه را كه خداوند قضايش را رانده كه دو تن از ايشان از جمعشان جدا شوند دفع نمىكند، و سرانجام همان كه خدا مقدر كرده بود تحقق يافت، يكى از ايشان بازداشت شد و يكى ديگر كه برادر بزرگتر ايشان بود ماندگار مصر شد. بعضى«1» گفتهاند: كلمه" الا" در جمله" إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها" به معنى ليكن است، و معناى جمله اين است كه: ليكن حاجتى كه در نفس يعقوب بود برآورد، و فرزندش را كه مدتها گمش كرده بود به وى برگردانيد. بعيد هم نيست بگوئيم: كلمه" الا" همان الاى استثنائيه است، زيرا جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ" در معنا مثل اين است كه بگوييم اين سبب هيچ سودى براى يعقوب (ع) نداشت، و يا هيچ سودى براى همگى آنان نداشت، و خداوند به وسيله آن سبب هيچ حاجتى را از ايشان برنياورد، مگر تنها آن حاجتى را كه در نفس يعقوب (ع) بود، و جمله" قضاها" استيناف و جواب از سؤال مقدر است، گويا سائلى پرسيده: خداوند با حاجت يعقوب چه كرد؟ جواب مىدهد كه آن را برآورد. _______________ (1) تفسير تبيان شيخ طوسى، ج 6، ص 168. ______________________________________________________ صفحهى 301 [علم موهبتى به يعقوب (عليه السلام)- وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ- اكتسابى نبوده و نتيجه اخلاص در توحيد است] " وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ"- ضمير در اين جمله به يعقوب (ع) برمىگردد، و معنايش اين است كه يعقوب (ع) به سبب علم و يا تعليمى كه ما به او داديم صاحب علم بود، و ظاهر اينكه تعليم را به خدا نسبت داده اين است كه مراد از علم يعقوب علم اكتسابى و مدرسهاى نيست، بلكه علم موهبتى است، قبلا هم گذشت كه اخلاص در توحيد، آدمى را به چنين علومى مىرساند، جمله بعد هم كه مىفرمايد:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" اين معنا را تاييد مىكند، زيرا اگر مقصود از علمى كه خداوند به يعقوب (ع) تعليم داده بود همين علوم اكتسابى و مدرسهاى بوده كه هم خودش از طرق عادى بدست مىآيد و هم اسباب ظاهرى را معتبر مىشمارد ديگر صحيح نبود بفرمايد: و ليكن بيشتر مردم نمىدانند، زيرا بيشتر مردم راه بسوى چنين علمى دارند. با در نظر داشتن اينكه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..."، در مقام مدح و ثناى يعقوب (ع) است، و با اينكه علم موهبتى هرگز به خطا نمىرود، و در راهنماييش گمراه نمىگردد، و نيز با اينكه از سياق برمىآيد كه يعقوب بلا و گرفتارى فرزندان را پيش بينى كرده، و بدين جهت به آن وسيله توسل جسته، و نيز با در نظر داشتن اينكه رسيدنش به يوسف مهمترين حاجت او بوده كه هرگز فراموشش نمىكرده، بطور يقين مىفهميم كه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." مىخواهد حق را به يعقوب (ع) دهد، و او را آنچه كه با فرزندانش سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود تصديق نمايد، و وسيلهاى را كه بدان توسل جست تصويب، و توكلش را بستايد، و بفهماند كه بخاطر همين جهات، خداوند حاجت درونيش را برآورد. اين آن معنايى است كه با رعايت تدبر، از سياق آيات استفاده مىشود، ولى مفسرين در توجيه آن حرفهاى عجيبى زدهاند مثلا بعضى «1» گفتهاند: مقصود از جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ ... قَضاها" اين است كه فرزندان، از آن راهى كه پدر به منظور دفع بلا سفارش كرده بود داخل مصر نشدند، و به همين جهت از آن بلا كه يا حسد مردم و يا چشم زخم ايشان بوده ايمن نماندند، خود يعقوب (ع) هم مىدانست كه حذر از قدر جلوگيرى نمىكند، و تنها حاجتى كه در دل داشت او را وادار به اين گفتار كرد، و با گفتن آن، حاجت درونى خود را كه همان اضطراب قلبيش بود برآورده و خود را تسكين داد. بعضى «2» ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه اگر خداوند مقدر كرده باشد كه چشم _______________ (1 و 2) مجمع البيان، ج 5، ص 250، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 302 زخمى به ايشان برسد قطعا مىرسد، چه از يك در وارد شوند و چه از درهاى متفرق. بعضى «1» ديگر گفتهاند معناى جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." اين است كه يعقوب (ع) داراى يقين و معرفت به خدا بود، چون ما اين معرفت را به او تعليم داده بوديم، و ليكن بيشتر مردم به مقام يعقوب پى نبردهاند. بعضى ديگر گفتهاند:" لام" در جمله" لِما عَلَّمْناهُ" براى تقويت است، و به جمله چنين معنا مىدهد كه: يعقوب (ع) به آنچه كه ما تعليمش داده بوديم عالم بود و به آن عمل هم مىكرد، آرى كسى كه علمى دارد و به آن عمل نمىكند مانند كسى است كه اصلا علم ندارد. و همچنين اقوال ديگر و تفاسير عجيبترى كه براى آيه مورد بحث كردهاند. " وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ". كلمه:" اوى" از ماده" ايواء" به معناى نزديك به خود كردن و كسى را در كنار خود نشاندن است، و" ابتئاس" ناراحتى و غم و اندوه به خود راه دادن است، و ضمير" يعملون" به برادران برمىگردد. و معناى آيه اين است كه:" وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ" و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند" آوى إِلَيْهِ أَخاهُ" برادر خود- همان برادرى كه يوسف (ع) دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعنى برادر پدر و مادريش- را نزد خود برد و گفت:" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" من برادر تو هستم يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود- اين جمله يا خبر بعد از خبر است و يا جواب از سؤال مقدر (كه ممكن است بنيامين كرده و از يوسف پرسيده باشد تو كيستى؟)-" فَلا تَبْتَئِسْ" پس اندوه به خود راه مده" بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" از آن كارها كه برادران مىكردند، و آن آزارها و ستمهايى كه از در حسد به من و تو روا مىداشتند بخاطر اينكه مادرمان از مادر ايشان جدا بود. ممكن هم هست معنايش اين باشد كه: از آنچه كارمندان من مىكنند غمگين مباش، زيرا همه، نقشههايى است كه خود من قبلا طرح كردهام، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگهدارم. و از ظاهر سياق برمىآيد كه يوسف در خلوت و پنهانى خود را به برادر معرفى كرد، و او را از عمل برادران تسليت داده خاطرش را به دست آورد، بنا بر اين نبايد به گفتار بعضى «2» از _______________ (1 و 2) مجمع البيان ج 5، ص 250 و 252، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 303 مفسران اعتنا كرد كه در معنى" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" گفتهاند: معنىاش آنست كه من بجاى برادر كشته شده تو، و استدلال كردهاند به اينكه بنيامين قبلا به يوسف گفته بود كه من برادرى داشتم از مادرم كه او را از دست دادم، بنا بر اين، يوسف نخواسته است با اين كلام خود را معرفى كند، بلكه خواسته است بمنظور تسلى خاطر وى بگويد من بجاى برادر از دست رفته تو هستم. اين وجه صحيح نيست، زيرا با وجوه تاكيدى كه در جمله" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" بكار رفته منافات دارد، چون غرض از بكار بردن اين تاكيدات اين بوده كه بنيامين يقين كند كه عزيز مصر همان برادر او يوسف است، علاوه بر اين با جمله بعدى (أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا) نيز منافات دارد، زيرا مخفى نيست كه اين بيان وقتى مناسب است كه بنيامين، يوسف را مىشناخته كه برادر اوست، و به وجود او افتخار مىكرده است. " فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ". كلمه" سقايه" به معنى ظرفى است كه با آن آب مىآشامند، و كلمه" رحل" چيزى است كه براى سوار شدن به روى شتر مىافكنند، و كلمه" عير" به معنى قومى است كه با ايشان بار و بنه كاروانيان باشد، و اين كلمه مانند" كاروان در فارسى" شامل مردان كاروانى و شتران باردار مىشود، هر چند كه در پارهاى از اوقات در يك يك آنها نيز استعمال مىشود «1». معنى آيه روشن است، و خلاصهاش بيان حيلهايست كه يوسف (ع) بكار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى كه مىخواهد خود را معرفى كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد. [توضيح در مورد جمله:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" و اينكه اين جمله افتراء مذموم و محرمى كه يوسف (عليه السلام) به برادران زده باشد نيست] " ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ"- خطابى كه در اين جمله است متوجه برادران يوسف است كه برادر مادريش هم در ميان آنان است، و هيچ مانعى ندارد كه گوينده خطابى را كه در حقيقت متوجه به بعضى از افراد يك جماعت است به همه آن جماعت متوجه سازد، البته اين در صورتى است كه افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از يكديگر متمايز نباشند، و در قرآن كريم از اين قبيل خطابها بسيار است. و اين عملى كه در آيه، سرقت ناميده شده كه همان وجود" سقايت" در بار و بنه برادر پدرى و مادرى يوسف باشد امرى بود كه تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، و ليكن چون _______________ (1) به نقل از مفردات راغب، مادههاى-" سقى، رحل و عير". ______________________________________________________ صفحهى 304 هنوز او از ديگران متمايز نشده بود لذا جايز بود خطاب را متوجه جماعت كند، و بگويد كه اى گروه! شما دزديد، و در حقيقت معناى اين خطاب در مثل چنين مقامى اين مىشود كه سقايت و جام سلطنتى گم شده و يكى از شما آن را دزديده كه تا تفتيش نشود معلوم نمىشود كداميك از شما است. و بطورى كه از سياق برمىآيد برادر مادرى يوسف از اول از اين نقشه با خبر بوده، و بهمين جهت از اول تا به آخر هيچ حرفى نزد، و اين دزدى را انكار نكرد، و حتى اضطراب و ناراحتى هم بخود راه نداد، چون ديگر جاى انكار و يا اضطراب نبود، زيرا برادرش يوسف خود را به او معرفى نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفى و تسليت به او گفته كه من براى نگهدارى تو چنين كيد و نقشهاى را بكار مىبرم، و غرضم از آن اين است كه تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زده نه در نظر خود او، و خلاصه اين نامگذارى نامگذارى جدى و تهمت حقيقى نبوده، بلكه توصيفى صورى بوده كه مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مىكرده. با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده (تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد) بعلاوه، اينكه گوينده اين كلام خود او نبوده، بلكه اعلام كنندهاى بوده كه آن را اعلام كرده است. بعضى «1» از مفسرين در توجيه اين گفتار گفتهاند كه: گوينده آن يكى از كارمندان يوسف بوده كه پيمانه را گم كرده و (چون مسئول حفظ اثاث) بوده بدون اطلاع يوسف فرياد زده كه شما كاروانيان دزديد، و خود يوسف چنين دستورى نداده، و مسئول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته كه يوسف دستور داده پيمانه را در بار و بنه يكى از آن كاروانيان بگذارند. بعضى «2» ديگر گفتهاند كه: يوسف دستور داد آن جارچى جار بزند كه شما كاروانيان دزديد، و ليكن مقصودش اين نبود كه پيمانه ما را دزديدهايد، بلكه مقصودش اين بوده كه شما برادرتان يوسف را از پدرش دزديديد و به چاه انداختيد. اين توجيه را به ابى مسلم مفسر نسبت دادهاند. بعضى «3» ديگر گفتهاند كه: جمله، جمله استفهاميه است نه خبريه، و تقديرش اين است كه" ا انكم لسارقون- آيا شما دزديد؟" و همزه استفهام از اولش حذف شده. و ليكن هيچ يك از اين وجوه صحيح به نظر نمىرسد و وجوه بعيدى است. _______________ (1 و 2 و 3) مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 305 " قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ". كلمه" فقد"- بطورى كه گفتهاند- به معناى غايب شدن چيزى از حس آدمى است، بطورى كه معلوم نشود در كجا است، ضمير در" قالوا" به برادران برمىگردد، كه همان" عير" و كاروانيان باشند، و جمله" ما ذا تَفْقِدُونَ" گفتار ايشان است، و ضمير در" عليهم" بطورى كه از سياق برمىآيد به يوسف و كارمندانش برمىگردد، و معناى آن اين است كه برادران يوسف بسوى او و كارمندانش روى آورده گفتند: چه چيز گم كردهايد؟ و از سياق كلام استفاده مىشود كه جارچىاى كه جار زد:" اى كاروانيان شما دزديد" از پشت سر ايشان كه به راه افتاده بودند جار زد، و ايشان بعد از شنيدن آن بطرف صاحب صدا برگشتهاند. [پيمانه ملك گم شده است!] " قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ". كلمه" صواع" به ضمه صاد- به معناى سقايه و ظرف آبخورى است، بعضى «1» هم گفتهاند: صواع همان صاع است، كه به معناى پيمانهايست كه با آن اجناس را كيل مىكردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفى بوده كه هم در آن آب مىخوردند، و هم به آن اجناس را پيمانه مىكردند، و بهمين جهت است كه در قرآن كريم يك جا از آن تعبير" به سقايت" مىكند، و در جاى ديگر بنام" صواع" مىخواند، و اين كلمه از كلماتى است كه هم معامله مذكر با آن مىكنند و هم مؤنث، و لذا يك جا ضمير مذكر به آن برگردانيده و فرموده:" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ"، و در جاى ديگر ضمير مؤنث برگردانيده و فرموده:" ثُمَّ اسْتَخْرَجَها". كلمه" حمل" به معناى هر بارى است كه حامل، آن را حمل كند، و راغب گفته: اثقالى كه در ظاهر حمل مىشود مانند بارهايى كه بدوش گرفته مىشود بنام" حمل"- به كسره حاء- خوانده مىشود، و بارهايى كه در باطن حمل مىشود مانند جنين در باطن مادر و آب در شكم ابر، و ميوه كه در درون درخت است،" حمل"- به فتح حاء- ناميده مىشود «2». و در مجمع البيان گفته: زعيم و كفيل و ضمين، هر سه به يك معنا است، ولى گاهى زعيم را در رئيس قوم كه متكفل امور قوم است استعمال مىكنند. «3» در اين آيه احتمالى است كه خيلى هم بعيد نيست، و آن اينكه گوينده" نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ" كارمندان يوسف، و گوينده" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خود يوسف _______________ (1) تبيان شيخ طوسى، ج 6، ص، 171. (2) مفردات راغب، ماده" حمل". (3) مجمع البيان، ج 5، ص 251، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 306 باشد، چون رئيس و سرپرست مردم خود او بوده، و او بوده كه اعطاء و منع و ضمانت و كفالت و حكم، شان او بوده. بنا بر اين برگشت معناى كلام به اين مىشود كه: مثلا بگوييم يوسف و كارمندانش از ايشان جواب دادند، كارمندان گفتهاند:" ما پيمانه پادشاه را گم كردهايم"، و يوسف گفت: هر كه آن را بياورد يك بار شتر (طعام) به او مىدهيم و من خود ضامن اين قرارداد مىشوم. از ظاهر كلام بعضى «1» از مفسرين برمىآيد كه در تفسير" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خواسته است بگويد: اين جمله تتمه كلام مؤذن است كه گفت:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ". و بنا به گفته اين مفسر جمله" قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ... صُواعَ الْمَلِكِ" معترضه خواهد بود. " قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ". مراد از" ارض" همان سرزمين مصر است كه داخل آن شدهاند، و بقيه الفاظ آيه نيز واضح و معناى آنها روشن است. و اينكه گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ" دلالت دارد بر اينكه قبلا يعنى در همان اولين بارى كه به مصر آمدند دستگاه عزيز در باره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامى كاروانيانى را كه وارد مىشوند مورد بازجويى و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاى اجنبى و يا اشخاصى باشند كه درآمدنشان به مصر غرضهاى فاسدى داشته باشند. و بهمين جهت از اينكه به چه مقصود آمدهاند، و اهل كجا هستند و از چه دودمانى مىباشند، پرسش مىشدند، و در اين معنا رواياتى هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدرى پير و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و بزودى روايت را در بحث روايتى آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم نمود. و اينكه گفتند:" وَ ما كُنَّا سارِقِينَ" مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد. " قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ". يعنى مامورين يوسف (ع)، و يا خود او و مامورينش پرسيدند: در صورتى كه واقع امر _______________ (1) مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 307 چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟ و يا بطور كلى كيفر دزدى چيست؟ و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن قريب همان توجيهى است كه در نسبت دزدى به ايشان گذشت. [كيفر سارق معين شده، پيمانه از بار و بنه بنيامين (برادر ابوينى يوسف (عليه السلام) يافته مىشود!] " قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ". مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مىشود، و از جمله" ما ستمگران را اينچنين كيفر مىدهيم" برمىآيد كه حكم اين مساله در سنت يعقوب (ع) چنين بوده. و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود:" كيفرش خود اوست" براى اين بوده كه بفهماند در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردى سارق تشخيص داده شد تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اينكه ديگران مورد مؤاخذه قرار گيرند، و يا بار و بنهشان توقيف شود، آن گاه در چنين صورتى صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار داده و هر عملى بخواهد با او انجام دهد. " فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ". حرف" فاء" كه بر سر جمله آمده مىفهماند كه جمله فرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه: پس آن گاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مىكرد. برادران مىفهميدند كه نقشهاى در كار بوده، در نتيجه براى اينكه رد گم كند اول بخرجينهاى ساير برادران پرداخت، و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد. " كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ ...". كلمه" كذلك" اشاره است به نقشهاى كه يوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آن را كيد ناميد براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مىفهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمىدادند، و اين خود كيد است، چيزى كه هست اين كيد به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداى تعالى اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود ______________________________________________________ صفحهى 308 نسبت داده و فرمود:" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ". و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند مىتوان به خداوند نسبت داد. و جمله" ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" بيان علتى است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مىخواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود نمىتوانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آن گاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد. [مراد از اينكه يوسف (عليه السلام) نمىتوانست بر مبناى كيش مصريان برادر را نزد خود نگاه بدارد و معناى جمله:" فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"] و بنا بر اين صحيح است بگوييم يوسف نمىتوانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند. از همين جا روشن مىشود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤاخذه مىكردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنتهاى قومى و سياست ملوك قديم متداول بود. " نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"- خداوند در اين جمله بر يوسف منت مىگذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله، جمله گذشته" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ" را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مىكند، و در عين حال اين نكته را خاطرنشان مىسازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمىشود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود كسانى هستند كه از او عالمترند. در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله" ذى علم" اينست كه مقصود از آن علمى است كه عارض بر عالم مىشود و زايد بر ذات او است، براى اينكه كلمه" ذى" دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى كه صفت ذات و عين ذات اوست، زيرا علم خداوند غير محدود است، آن چنان كه وجودش غير محدود است، و علم او از حيطه اطلاقات كلامى خارج است. ______________________________________________________ صفحهى 309 علاوه بر اين جمله" وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ" وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداى سبحان عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست، و ذاتش حد و نهايت ندارد. البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداى تعالى فوق هر صاحب علمى است، و مراد از عليم را خداى سبحان بگيريم، و در جواب اينكه پس چرا عليم را نكره و بدون الف و لام آورد بگوييم: براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگهدارد. [گفتگوى يوسف (عليه السلام) با برادران پس از آنكه پيمانه گمشده از بار و بنه بنيامين يافته شد] " قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ ...". گويندگان اين سخن همان برادران پدرى يوسفاند و بهمين جهت يوسف را به بنيامين نسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادرى داشت، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده. و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث بردهاند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم. و اين خود يك نوع تبرئهاى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند، و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلىشان را كه گفته بودند:" ما كُنَّا سارِقِينَ" تكذيب مىكند، زيرا در آن كلام خود دزدى را بطور كلى از فرزندان يعقوب نفى كردند، و اگر اين نفى كليت نمىداشت، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند:" فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ" مناقض با آن است، و اين تناقض بر خواننده پوشيده نيست. علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند فاش نموده- و ندانسته- از خاطرات اسفآورى كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتاد پردهبردارى كردند. از همين جا تا اندازهاى پى به گفتار يوسف مىبريم كه در جواب ايشان فرمود:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، هم چنان كه مىفهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" به منزله بيانى است كه آن را شرح مىكند هم چنان كه جمله" وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" عطف تفسيرى است كه جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ" را توضيح مىدهد. و معناى آيه- و خدا داناتر است- اين است كه يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" و مثل اين كه كسى پرسيده ______________________________________________________ صفحهى 310 باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد بلكه سربسته گفت:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً- شما بد حالترين خلقيد"، براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست، و بخاطر آن جرأتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آنهم بعد از آن همه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد،" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" او بهتر مىداند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود يا نه، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفاء نموده و ايشان را تكذيب نكرد. بعضى «1» از مفسرين در معناى جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، گفتند كه شما از اين برادر دزدتان بدتريد، چون اگر اين، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدرى خودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدى شد يا نه. ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعى يوسف از اين كلام چيست، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفى كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى بنام يوسف داشتهاند، و يوسف هم نمىخواهد خود را معرفى نمايد چون فهميدهاند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيم منطبق نمىشود و برادران غير آن را از آن نمىفهمند. و بعضى «2» ديگر گفتهاند كه: آن چيزى كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً" بوده، يعنى اين جمله را در دل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" ليكن اين وجه بعيد است و از سياق كلام استفاده نمىشود. " قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ". سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفتهايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشان را بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مىخواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم. معناى آيه روشن است، تنها نكتهاى كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيه طورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مىرساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت و _______________ (1 و 2) مجمع البيان، ج 5، ص 255، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 311 احسان عزيز را برانگيزد. " قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ". با اين جمله، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمىتوانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافتهايم بازداشت كنيم، معناى آيه روشن است. [گفتگوى برادران: چگونه بدون بنيامين نزد پدر باز گرديم؟] " فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ...". در مجمع البيان گفته:" ياس" به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدان طمع داشته و بصورت:" يئس- ييأس" استعمال مىشود، البته" آيس- يايس" نيز لغتى است، و بهمين جهت چون به باب استفعال مىرود، هم" استياس" مىشود و هم" استايس"، و نيز گفته است" يئس" و" استياس" به يك معنا است مانند" سخر" و" استسخر"،" عجب" و" استعجب". كلمه" نجى" به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درگوشى حرف بزند، و اين كلمه هم وصف مفرد مىشود و هم وصف جمع، هم چنان كه در آيه مورد بحث وصف برادران شده، و در آيه" وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا" وصف براى يك نفر شده است، و اين بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مىشود، و" مناجات" به معناى دو بدو در سر راز گفتن است، و اصل اين ماده از" نجوة" است، كه به معناى زمين بلند است، گويا هر يك از نجوى كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مىكند و از خفيهگاه بالا مىكشد، و نجوى كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مىشود، و هم بصورت مصدر، اولى مانند:" وَ إِذْ هُمْ نَجْوى" يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ گوشى حرف مىزدند، و دومى مانند:" إِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ"، و جمع نجى،" أنجيه" است، و كلمه" برح- براحا" به معناى دور شدن انسان از موضع خود مىباشد. «1» و ضمير" منه" در جمله" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ" به يوسف و احتمالا به برادرش برمىگردد، و معناى آيه اين است:" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا" چون برادران يوسف مايوس شدند" منه" از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اينكه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد" خلصوا" از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند،" نجيا" و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آنكه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايدهاى عايد مىشود، چه كنيم؟. _______________ (1) مجمع البيان، ج 5، ص 254، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 312 " قالَ كَبِيرُهُمْ" بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت:" أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" مگر نمىدانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مىتوانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟" وَ مِنْ قَبْلُ" و نيز مىدانيد كه قبل از اين واقعه هم" ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ" تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آن گاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده. " فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ" حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمىخورم" حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي" تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد، و يا آنكه آن قدر مىمانم تا" يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است، او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمىرسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايى ديگر. و اما ما دام كه خدا نجاتم نداده من رأيم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد ... [يكى از برادران: نزد پدر باز گشته بگوييد پسرت دزدى كرد و" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا ... وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ"] " ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ". بعضى «1» گفتهاند: مراد از جمله" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا" اين است كه ما در اينكه گفتيم پسرت دزدى كرده خود شاهد دزديش نبودهايم، تنها به علم خود اين حرف را مىزنيم. بعضى ديگر «2» گفتهاند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتى داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مىدانستيم، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم). بعضى «3» ديگر گفتهاند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفتهاند، كه او از در مؤاخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مىدانست حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود؟ لا بد شما به او گفتهايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديكتر است معناى اولى است. و بعضى «4» در معناى اينكه فرمود:" وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ" گفتهاند: يعنى ما هيچ _______________ (1 و 2 و 3 و 4) مجمع البيان ج 5، ص 257، ط تهران. ______________________________________________________ صفحهى 313 اطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمىآيد، و در نتيجه دستگير و برده مىشود، براى اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم، و گرنه اگر چنين علمى مىداشتيم هرگز او را با خود به سفر نمىبرديم، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمىبستيم. و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تا كنون نمىدانستيم. و معناى آيه اين است كه پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مىدانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مىشود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مىداشتيم در شهادت خود به مساله كيفر سرقت، شهادت نمىداديم، چون چنين گمانى به او نمىبرديم. " وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ". يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكردهايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد. پس مراد از قريهاى كه در آن بودند على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافلهايست كه در آن قافله بودهاند و مردان آن در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند. و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه: ما راستگويانيم، يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده راستگو هستيم، و لذا پيشنهاد مىكنيم كه براى رفع ترديد خودت تحقيق كن.
ترتیل استاد سعد الغامدی صفحه : 242
انتخاب
فهرست
جستجو
صفحه بعد
صفحه قبل
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
مشخصات :
قرآن تبيان- جزء 13 - حزب 25 - سوره یوسف - صفحه 242
قرائت ترتیل سعد الغامدی-آيه اي-باکیفیت(MP3)
بصورت فونتی ، رسم الخط quran-simple-enhanced ، فونت قرآن طه
با اندازه فونت 25px
بصورت تصویری ، قرآن عثمان طه با کیفیت بالا
مشخصات ترجمه یا تفسیر :
تفسیر المیزان
انتخاب
فهرست
جستجو
صفحه بعد
صفحه قبل
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
تلاوت توسط استاد محمد صدیق منشاوی درباره 11 - هود از سایت الکعبه با عنوان هود یوسف رادیو سوریا
مراثی (نوحه) توسط حاج حسن خلج بمناسبت محرم الحرام درباره حضرت ابوالفضل ع از سایت شهید آوینی با عنوان علی العباس واویلا حسین تنهاست واویلا شور،شب تاسوعا
سخنرانی توسط دکتر حسین روازاده درباره زندگی از سایت راسخون با عنوان طب سنتی و تغذیه - روغن 1
ادعیه (دعاخوانی) توسط حاج مهدی سماواتی درباره زیارت امین الله از سایت عقیق با عنوان زیارت امین الله
اذان توسط استاد کامل یوسف البهتیمی از سایت تبیان با عنوان گلبانگ اذان
مناجات توسط استاد شیخ حسین انصاریان از سایت عقیق با عنوان مناجات رمضانی
ترتیل توسط شیخ أحمد الطرابلسی درباره 54 - قمر از سایت mp3quran.net با عنوان قرآن کریم سوره قمر - حفص از عاصم
مدایح (به شادی ) توسط حاج روح الله بهمنی بمناسبت رجب المرجب درباره امام علی علیه السلام از سایت تبیان با عنوان شاه لا فتا یا حیدر
درس حوزوی توسط آیت الله العظمی جوادی آملی درباره دین از سایت راسخون با عنوان تربیت نفس برای رسیدن به دین همراه باکمال
ندبه انتظار توسط حاج سید مهدی میرداماد بمناسبت ایام فاطمیه درباره امام عسگری علیه السلام از سایت شهید آوینی با عنوان خبری میرسد از راه (غزل امام زمان روضه/جدید) شام شهادت
کلیپ سخنان توسط حجت الاسلام و المسلمین پناهیان بمناسبت محرم الحرام درباره دین از سایت راسخون با عنوان کلیپی زیبا درمورد محبت امام حسین ع به ما
کتاب صوتی توسط امام خمینی (ره) از سایت راسخون با عنوان کتاب صوتی چهل حدیث امام خمینی ره - حدیث شماره 31
در باره ما
|
تماس با ما
|
نظرخواهی
خدمات تلفن همراه
مر
ا
جعه: 88,936,078