خدمات تلفن همراه

قرآن تبيان- جزء 6 - حزب 11 - سوره نساء - صفحه 102


لَّا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ وَکَانَ اللَّهُ سَمِیعًا عَلِیمًا
148 - [سوره النساء (4): آيات 148 تا 149]
ترجمه آيات‌
خدا دوست نمى‌دارد كه كسى با گفتار زشت به عيب خلق صدا بلند كند مگر آنكه ظلمى به او رسيده باشد كه خدا شنوا و به اقوال و احوال بندگان دانا است (148).
اگر در باره خلق به آشكار يا پنهان نيكى كنيد يا از بدى ديگران بگذريد كه خدا هميشه از بديها در مى‌گذرد با آنكه در انتقام بدان توانا است (149).
بيان آيات‌
" لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ ..."
راغب در باره ماده" ج- ه- ر" مى‌گويد: كلمه:" جهر"، (بر خلاف كلمه ظهور) وقتى در مورد چيزى به كار مى‌رود كه زائد بر اندازه براى حواس بينايى يا شنوايى ما ظاهر شده باشد، در مورد حس بينايى مى‌گوئيم:" رأيته جهارا" يعنى من آن شخص و يا آن چيز را بسيار روشن و واضح ديدم، در قرآن كريم مى‌خوانيم: كه بنى اسرائيل به موسى بن عمران‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 201
(ع) گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً" «1» و يا گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" «2».
راغب هم چنان به معناى اين ماده ادامه مى‌دهد تا آنجا كه مى‌گويد: و اما در مورد حس شنوايى در قرآن كريم مى‌خوانيم:" سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ" «3» اين بود گفتار راغب. «4»
و كلمه" سوء من القول زشت از سخن" به معناى هر سخنى است كه در باره هر كسى گفته شود ناراحت مى‌گردد، مثل نفرين و فحش، چه فحشى كه مشتمل بر بدى‌ها و عيب‌هاى طرف باشد و چه فحشى كه در آن بدى‌هايى به دروغ به وى نسبت داده شود، همه اينها سخنانى است كه خداى تعالى جهر به آن را و يا به عبارت ديگر اظهار آن را دوست نمى‌دارد و معلوم است كه خداى تعالى منزه است از دوستى و دشمنى به آن معنايى كه در ما انسان‌ها و در حيوانات هم جنس ما وجود دارد، چيزى كه هست از آنجا كه امر و نهى در بين ما انسانها به حسب طبع ناشى از حب و بغض است (چيزى را كه دوست مى‌داريم مامور خود را امر مى‌كنيم تا آن را عملى كند و چيزى را كه دشمن مى‌داريم طرف را از انجام آن نهى مى‌كنيم) لذا بطور كنايه امر و نهى خدا را اراده و كراهت (يا حب و بغض و يا رضا و سخط او تعبير كرده‌اند) و گرنه در ساخت مقدس او اينگونه حالات كه در نفس ما پيدا مى‌شود وجود ندارد.
[مراد از" دوست نداشتن" خدا بد گويى آشكار را، اينست كه در شريعت خود آن را نكوهيده شمرده است‌]
پس اينكه فرمود:" خدا سخن زشت به جهر گفتن را دوست نمى‌دارد" كنايه است از اينكه در شريعتى كه تشريع فرموده، اين عمل را نكوهيده شمرده، حال چه نكوهيده به حد حرمت و چه اينكه زشتى آن به حد حرمت نرسد و از حد كراهت و اعانه تجاوز نكند.
[حد مجاز در بدگويى مظلوم از ظالم‌]
و جمله:" إِلَّا مَنْ ظُلِمَ" استثناى منقطع است و معنايش با معناى كلمه" لكن" يكى است، پس در حقيقت فرموده:" لكن من ظلم لا باس بان يجهر بالسوء من القول فيمن ظلمه و من حيث الظلم" (خدا دوست نمى‌دارد سخن زشت با صداى بلند گفتن را، ليكن كسى كه مورد ظلم شخصى يا اشخاصى قرار گرفته، مى‌تواند در مورد خصوص آن شخص و يا اشخاص و در خصوص ظلمى كه به وى رفته، سخن زشت و با صداى بلند بگويد) و همين خود
_______________
(1) هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه خدا را به وضوح و با دو چشم خود ببينيم.
" سوره بقره، آيه 53".
(2) خدا را به وضوح به ما نشان بده" سوره نساء، آيه 153".
(3) براى خدا وضع شما يكسان است، هم سخنان آن كسى را مى‌شنود كه بلند سخن مى‌گويد و هم سخنان آن كس را كه آهسته مى‌گويد:" سوره رعد، آيه 10".
(4) مفردات راغب، ص 101".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 202
قرينه است بر اينكه چنين كسى نمى‌تواند هر چه از دهانش بيرون بيايد به او نسبت دهد و حتى آيه شريفه دلالت ندارد بر اينكه نمى‌تواند بدى‌هاى ديگر او را كه ربطى به ظلمش ندارد به زبان بياورد بلكه تنها مى‌تواند با صداى بلند ظلم كردنش را بگويد و صفات بدى از او را به زبان آورد كه ارتباط با ظلم او دارد.
مفسرين هر چند كه در تفسير كلمه:" سوء" اختلاف كرده‌اند كه به چه معنا است، بعضى گفته‌اند: نفرين است. بعضى ديگر گفته‌اند: نام بردن از خصوص ظلم او است و از اين قبيل معانى ديگر، جز اينكه همه اين معانى مشمول اطلاق آيه شريفه مى‌باشد، ديگر جهت ندارد كه هر مفسرى كلمه سوء را به يكى از آن معانى تفسير كند.
" وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً عَلِيماً" اين جمله در مقام اين است كه نهيى كه از جمله" لا يحب ..." استفاده مى‌شود را تاييد نموده، بفرمايد: اين كارى كه گفتيم: خداى تعالى دوستش ندارد به راستى كار خوبى نيست، كارى نيست كه هر انسانى به خود اجازه ارتكاب آن را بدهد مگر مظلوم چون خداى تعالى سخن زشت را مى‌شنود و عليمى است كه سخن هر صاحب سخن را مى‌داند.
" إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً" اين آيه بى ارتباط به آيه قبلش نيست، چون در اين آيه سخن از اظهار و اخفاء خير است و به اطلاقش شامل مورد آيه قبل نيز مى‌شود يعنى اول آن شامل سخنان خوبى كه آدمى در مقام تشكر از ولى نعمتى مى‌گويد و آخر آن شامل عفو از بدى و ظلمى كه به وى شده مى‌شود و حاصل كلام اينكه يكى از مصاديق آيه مورد بحث مصداق آيه قبل است، يعنى كسى است كه وقتى به او احسان مى‌شود تشكر مى‌كند و در مقام شكرگزارى سخنان خوب مى‌گويد و اگر چنانچه كسى به او بدى كند يا ستم روا بدارد عفو كند و از جهر به سخنان زشت در باره او صرفنظر مى‌نمايد.
پس ابداء خير به معناى اظهار آن شد، چه اينكه آن خير فعلى از افعال از قبيل انفاق بر مستحقين و هر عمل پسنديده ديگر باشد كه باعث اعلاء كلمه دين و تشويق مردم به سوى كارهاى خير (نه به منظور ريا و خودنمايى) و چه اينكه قولى از اقوال باشد، از قبيل اظهار شكر در برابر ولى نعمت و ستودن او به ذكر جميل و خلاصه تقدير كردن از او به نحوى كه ساير اهل نعمت تشويق شوند به اينكه مانند ولى نعمت ما كارهاى نيك بكنند، اين بود معناى ابداء خير.
و اما اخفاء خير و پنهان كردن آن (گو اينكه كلمه‌اى است مطلق و دامنه شمولش گسترده است) و ليكن آنچه از اين كلمه زودتر به ذهن مى‌رسد اخفاء فعل خير و عمل شايسته‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 203
است تا اين عمل از ريا دورتر و به خلوص نزديك‌تر باشد هم چنان كه در جاى ديگر قرآن كريم آمده كه:" إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ، فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ يُكَفِّرُ عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئاتِكُمْ" «1».
[تشويق به عفو نمودن و چشم پوشى كردن از انتقام‌]
و اما كلمه" عفو" در جمله:" أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ" به معناى پوشاندن است، پس عفو از سوء به معناى پوشاندن عمل زشت است، اين نيز دو جور است، يكى به زبان و آن به اين است كه نام كسى را كه به او بدى كرده نزد مردم فاش نكند و آبروى او را نزد مردم نبرد و سخنان زشت به جهر و آشكارا در باره او نگويد، قسم دوم به عمل است و آن به اين است كه در مقام تلافى ظلم او بر نيايد و از او انتقام نگيرد، هر چند كه شرعا جائز باشد، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن مى‌خوانيم:" فَمَنِ اعْتَدى‌ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى‌ عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «2».
و اينكه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً"، در حقيقت سببى است كه در جاى مسبب خود آمده و تقدير كلام:" ان تعفوا عن سوء فقد اتصفتم بصفة من صفات اللَّه الكمالية و هو العفو على قدرة، فان اللَّه ذو عفو على قدرته" (اگر از بدى‌هاى ديگران عفو و اغماض كنيد به يكى از صفات كماليه خداى تعالى متصف شده‌ايد و آن صفت عفو با داشتن قدرت بر تلافى است، چون خداى تعالى چنين است با اينكه مى‌تواند از گنهكاران انتقام بگيرد، عفو مى‌كند).
و بنا بر اين در جمله شرطيه مورد بحث يعنى جمله:" إِنْ تُبْدُوا خَيْراً ..." جزائى كه آمده جزاء، بعضى از شرط است، چون شرط سه لنگه داشت: يكى اظهار خير و دوم اخفاى آن و سوم عفو از سوء و جزائى كه آمده يعنى جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ ..." جزاء است براى عفو از سوء به تنهايى و اظهار خير و اخفاى آن و يا به عبارت ديگر دادن خير به بندگان در همه احوال هر چند كه از صفات خداى تعالى است، بدان جهت كه اللَّه تعالى است ليكن در آيه شريفه تصريح به آن نيامده و تنها ممكن است به آن اشاره داشته باشد. «3»
_______________
(1) اگر صدقاتى كه مى‌دهيد (به منظور تشويق مردم) آشكارا دهيد بسيار خوب است و اگر (به منظور محفوظ شدنش از ريا) پنهانش كنيد و پنهانى به فقرا بدهيد، آن نيز برايتان خير است و گناهانى از شما را محو مى‌كند." سوره بقره، آيه 271"
(2) پس كسى كه به شما تجاوز و ظلم كرده، مى‌توانيد به او ظلمى كنيد مثل ظلمى كه او به شما كرده و از خدا پروا كنيد." سوره بقره، آيه 194"
(3) چون وقتى خواننده آيه شريفه در جزاء شرط سوم و يا به عبارت ديگر لنگه سوم شرط به ياد يكى از صفات خدايى بيفتد قهرا به ياد صفات ديگرش كه متناسب با آن دو لنگه ديگر شرط است نيز مى‌افتد." مترجم"

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 204
بحث روايتى [(رواياتى در ذيل آيه شريفه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ...")]
در مجمع البيان در ذيل آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." مى‌گويد: خداى تعالى دوست نمى‌دارد كه كسى در مقام انتقام ناسزا بگويد، مگر آنكه به راستى مظلوم واقع شده باشد كه در اين صورت جائز است از ظالم خود به نحوى كه شرع اجازه داده انتقام بگيرد، آن گاه اضافه كرده كه اين معنا كه ما براى آيه كرديم از امام باقر (ع) روايت شده. «1»
و در تفسير عياشى از ابى الجارود از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود:
" الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ" اين است كه عيب‌هايى كه در دشمنت هست بر ملا كنى (نه عيب‌هايى كه در او نيست) «2».
و در تفسير قمى آمده كه در حديثى ديگر در تفسير اين آيه آمده كه اگر كسى نزد تو آمد و در باره تو مدح و ثنائى گفت و اعمال خير و صالحى برايت برشمرد كه در تو نيست، از او قبول مكن واو را تكذيب كن كه به تو ظلم كرده است. «3»
و عياشى در تفسيرش به سند خود از فضل بن ابى قرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." فرموده: هر كس قومى را ميهمان كند و بد پذيرايى كند، او از كسانى است كه ظلم كرده، پس بر ميهمانان حرجى نيست كه در باره او چيزى بگويند. «4»
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان «5» نيز از آن جناب نقل كرده، ولى بدون ذكر سند، و از طرق اهل سنت از مجاهد نيز نقل شده است.
و روايات به هر حال دلالت دارد بر عموميت مفاد آيه همانطور كه ما نيز عموميت را استفاده كرديم.
_______________
(1) مجمع البيان، ج 3 ص 131.
(2) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 297.
(3) تفسير قمى، ج 1 ص 157.
(4) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 296.
(5) مجمع البيان، ج 3 ص 131.

إِن تُبْدُوا خَیْرًا أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَن سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ کَانَ عَفُوًّا قَدِیرًا
149 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :148
إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَیُرِیدُونَ أَن یُفَرِّقُوا بَیْنَ اللَّهِ وَرُسُلِهِ وَیَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَیُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذَلِکَ سَبِیلًا
150 - [سوره النساء (4): آيات 150 تا 152]
ترجمه آيات‌
كسانى كه (از اهل كتاب) به خدا و پيامبرانش كفر مى‌ورزند و مى‌خواهند ميان خدا و پيامبرانش فرق گذاشته بگويند: من به خداى موسى و يا خداى عيسى ايمان دارم و به خداى محمد (ص) ايمان نمى‌آورم و مى‌خواهند (از پيش خود) راهى ميانه داشته باشند (150).
اينان همان كافران حقيقى هستند و ما براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده‌ايم (تا كيفر استكبارشان باشد) (151).
و كسانى كه به خدا و همه پيامبرانش ايمان آورده و بين احدى از آنان فرق نمى‌گذارند، خدا پاداششان را خواهد داد، چون غفور و رحيم بودن، صفت خدا است (152).
بيان آيات‌
اين آيات، انعطاف و توجهى به حال اهل كتاب كرده، حقيقت كفر آنان را بيان مى‌كند و عده‌اى از مظالم و گناهان و سخنان فاسدشان را شرح مى‌دهد.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 206
[ايمان به خدا مستلزم ايمان به همه رسولان او است و تفرقه انداختن بين خدا و رسولانش كفر حقيقى است‌]
" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ..."
منظور از اين كفار كه به خدا و پيامبران او كفر مى‌ورزند، اهل كتاب يعنى يهود و نصارا است كه يهود به موسى ايمان مى‌آورند ولى به عيسى و محمد (عليهما السلام) كفر مى‌ورزند و نصارا به موسى و عيسى (عليهما السلام) ايمان دارند ولى به محمد (ص) كفر مى‌ورزند و اين دو طائفه مى‌پندارند كه به خدا و به بعضى از رسولان او كفر نورزيده، تنها به بعضى ديگر از رسولان او كفر ورزيده‌اند، در حالى كه در آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده:
اينها به خدا و همه رسولان خدا كفر ورزيده‌اند و به همين جهت مطلب احتياج پيدا كرده به اينكه منظور از اين اطلاق روشن شود.
و به همين خاطر جمله:" يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ" را عطف كرد بر جمله مورد بحث كه فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ ..." آن هم بطور عطف بيان عطف كرد، و تازه همين عطف بيان و تفسير ابعاضش يكديگر را تفسير مى‌كنند و حاصل بيان چنين است كه يهود و نصارا به خدا و همه رسولان او كافرند، براى اينكه مى‌گويند:" ما به بعضى ايمان داريم و به بعضى ديگر كافريم"، مى‌خواهند بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، به خدا و بعضى از رسولانش ايمان آورند و به بعضى ديگر از رسولانش كفر بورزند با اينكه آن بعض نيز فرستاده خدا است و رد او رد خداى تعالى است.
آن گاه به بيانى ديگر و با عطف تفسير مطلب را روشن‌تر نموده، مى‌فرمايد:" يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا" مى‌خواهند راهى متوسط، ميان ايمان به خدا و همه رسولانش و ميان كفر به خدا و همه رسولانش اتخاذ كنند، يعنى به بعضى از رسولان خدا ايمان آورده، به بعضى ديگر كفر بورزند، در حالى كه به سوى خدا هيچ راهى نيست، الا يك راه و آن عبارت است از ايمان آوردن به او و به همه رسولان او، چون رسول بدان جهت كه فرستاده خدا است چيزى از خودش ندارد و اختيارى هم ندارد، پس ايمان به رسول خدا، ايمان به خدا است و كفر به او، كفر به خداى تعالى است، كفرى خالص نه آميخته به مقدارى ايمان.
پس كفر به بعضى و ايمان به بعضى ديگر از رسولان با ايمان به خود خداى تعالى چيزى جز تفرقه انداختن بين خدا و رسولان او و استقلال دادن به رسول نيست و معنايش اين است كه ايمان به آن رسول هيچ ربطى به ايمان به خدا ندارد. كفر به او نيز ربطى به كفر به خداى تعالى ندارد، در نتيجه اين روش، روشى وسط است و حال آنكه چيزى به جز پندارى باطل نيست، براى اينكه چگونه صحيح است فرض كنيم رسالت كسى را كه ايمان به او هيچ ارتباطى به ايمان به خدا نداشته و كفر به او نيز هيچ ربطى با كفر به خداى تعالى نداشته باشد؟.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 207
پس اين معنا به خوبى روشن شد و هيچ شكى در آن نماند كه ايمان به رسولى كه چنين وضعى دارد و خاضع شدن در برابر رسولى كه كفر و ايمان به وى هيچ ربطى به كفر و ايمان به خدا ندارد، در حقيقت خضوع در برابر غير خداى تعالى است و شركى است واضح و به همين جهت مى‌بينى كه خداى تعالى بعد از آنكه يهود و نصارا را توصيف كرد به اينكه مى‌خواهند با ايمان آوردن به بعضى و كفر ورزيدن به بعضى ديگر، بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، راهى وسط اتخاذ كنند، اين معنا را خاطرنشان مى‌سازد كه اينها با اين روش خود كافر حقيقى هستند:" أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا"، و سپس تهديدشان كرده و فرموده:" وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً" «1».
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ ... تا آخر آيه سوم" بعد از آنكه يهود و نصارا را كه بين خدا و رسولانش تفرقه مى‌اندازند تكفير كرد و فرمود:
كه اينها به خدا و رسولان او كفر مى‌ورزند، در مقابل آنان نام طائفه‌اى ديگر را مى‌برد كه مثل آنان نيستند تا تقسيم اطرافيان بحث تمام شود، و آنها كسانى هستند كه به خدا و همه رسولان او ايمان دارند و فرقى ميان اين رسول و آن رسول نمى‌گذارند.
و بايد توجه داشت كه در سه آيه مورد بحث چند التفات بكار رفته، نخست در آيه اول كه خداى تعالى غايب فرض شده بود التفاتى از غيبت، به تكلم با غير (ما) در آيه دوم كه مى فرمايد:" ما براى كافران چنين و چنان كرده‌ايم" و سپس التفاتى به خطاب به رسول خدا (ص) در جمله:" أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ" «2» و بعيد نيست وجه اين التفات‌ها اين باشد كه خواسته است كيفر كفار را به خود گوينده (كه خداى تعالى است) نسبت دهد تا از نظر لحن گفتار در دل شنونده مؤثر بيفتد، چون چنين لحنى مؤثرتر از آن است كه كيفر را به غائب نسبت دهد و بفرمايد:" خدا چنين و چنانشان مى‌كند".
التفاتى هم كه در آيه دوم واقع شده، اين فائده را افاده مى‌كند، چون خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كردن آنجا كه سخن از وعده جميل است و رسول علم دارد به اينكه اين وعده وفا مى‌شود خود مفيد اين معنا است كه وعده مذكور قريب الوقوع است.
_______________
(1) و ما براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده‌ايم.
(2) اى پيامبر! اينها كه به خدا و همه رسولان ايمان دارند خدا به زودى پاداشهايشان را مى‌دهد.

أُولَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنَا لِلْکَافِرِینَ عَذَابًا مُّهِینًا
151 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :150
وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَمْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ أَحَدٍ مِّنْهُمْ أُولَئِکَ سَوْفَ یُؤْتِیهِمْ أُجُورَهُمْ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا
152 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :150
یَسْأَلُکَ أَهْلُ الْکِتَابِ أَن تُنَزِّلَ عَلَیْهِمْ کِتَابًا مِّنَ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَکْبَرَ مِن ذَلِکَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَن ذَلِکَ وَآتَیْنَا مُوسَى سُلْطَانًا مُّبِینًا
153 - [سوره النساء (4): آيات 153 تا 169]
ترجمه آيات‌
اهل كتاب پيشنهاد مى‌كنند كه كتابى از آسمان بر آنان نازل كنى، از موسى بزرگتر از اين را خواستند، بدو گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده كه صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان بگرفت، با اين حال باز ايمان نياورده، بعد از آن همه معجزه، گوساله را خداى خود گرفتند و ما از اين ظلمشان نيز درگذشتيم و به موسى دليلى قاطع و روشن داديم (153).
و به مقتضاى پيمانى كه داده بودند كوه طور را بر بالاى آنان بلند كرديم و به آنان گفتيم از اين دروازه سجده‌كنان داخل شويد و نيز دستورشان داديم كه فرمان مربوط به شنبه را تمرد مكنيد و از آنان پيمانى سخت گرفتيم (154).
ولى با همه اين احوال به سزاى پيمان‌شكنى و كفر به آيه‌هاى خدا و به ناحق كشتن پيامبران از نعمت دين حق محروم شدند آنها بهانه آوردند كه دلهاى ما نمى‌تواند دعوت اسلام را بفهمد، غافل از اينكه خدا بر دلهاشان مهر زده بود و در نتيجه جز اندكى ايمان نياوردند (155).
و نيز به سزاى اينكه به عيسى كفر ورزيده، به مريم بهتانى عظيم زدند (156).
و اين گفتارشان كه ما مسيح عيسى بن مريم را كشتيم، با اينكه فرستاده خدا بود ولى نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه از ناحيه خدا امر بر آنان مشتبه شد و آنها كه در باره وى اختلاف كردند هنوز هم در باره عيسى در شكند، اگر ادعاى علم مى‌كنند دروغ مى‌گويند، مدركى جز پيروى ظن ندارند و به يقين او را نكشته‌اند (157).
بلكه خدا وى را به سوى خويش بالا برد و عزت و حكمت صفت خداست (158).
هيچ فردى از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مرگش بطور حتم به عيسى ايمان مى‌آورد و عيسى‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 210
در قيامت عليه آنان گواه خواهد بود (159).
به خاطر ظلمى كه از ناحيه همين‌ها كه در يهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيزهايى را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيرى مى‌كردند (160).
و ربا مى‌گرفتند با اينكه از آن نهى شده بودند و اموال مردم را به ناحق مى‌خوردند و ما براى كفر پيشگان از آنان عذابى دردناك آماده كرده‌ايم (161).
اما آنهايى كه علم در دلهاشان رسوخ يافته بود و داراى ايمان واقعى بودند از آنجايى كه همين ايمان واقعى وادارشان مى‌كند به اينكه بدانچه به تو نازل شده و آنچه قبل از تو به عيسى نازل شده بود ايمان بياورند و نيز نماز بخوانند و زكات بدهند و به خدا و روز قيامت ايمان آورند، لذا ما به زودى اجرى عظيم به آنان خواهيم داد (162).
ما به تو وحى كرديم، همانطور كه به نوح و پيامبران پس از او وحى كرديم و به داود زبور داديم (163).
و پيامبرانى كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبرانى كه داستانشان را برايت نگفته‌ايم و از آن ميان خدا با موسى به نحوى ناگفتنى سخن گفت (164).
به فرستادگانى نويد بخش و بيم‌رسان وحى كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزى نداشته باشند، آرى عزت و حكمت وصف خدا است (165).
پس اينكه از تو مى‌خواهند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى مردود است و خدا شهادت مى‌دهد به اينكه كتابى كه به تو نازل كرده به علم خود نازل كرد، ملائكه نيز شهادت مى‌دهد و خدا براى شهادت دادن بس است (166).
خوب با اينكه قرآن از ناحيه خدا است و از سنخ وحيى است كه به ساير انبيا مى‌شد معلوم است كه كسانى كه باز كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند، به چه ضلالت دور از نجاتى گرفتار شده‌اند (167).
آرى كسانى كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا هرگز در صدد آمرزش آنان و اينكه به راهى هدايتشان كند نيست (168).
الا طريق جهنم كه در آن هميشه باقى مى‌مانند، و اين كار براى خدا آسان است (169).
بيان آيات‌
اين آيات سؤالى را كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كرده‌اند بازگو مى‌كند و آن اين بوده كه خداى تعالى كتابى را از آسمان بر خود آنان نازل كند، چون آنها با نزول قرآن به وسيله وحى جبرئيل آن هم آيه آيه و تكه تكه قانع نشده بودند و خواستند تا كتابى در بسته مانند مرغى از هوا به سوى آنان پائين آيد و سپس به جواب آنان پرداخته مى‌فرمايد:

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 211
[درخواست اهل كتاب از پيامبر (ص) كه كتابى از آسمان به ايشان نازل گردد و پاسخ به آنها]
" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ ..."
منظور از اهل كتاب، يهود و نصارا است، چون معهود در اصطلاح قرآن در امثال اين موارد همين است، پس سائل هر دو طائفه بوده‌اند نه تنها يهوديان.
و اين منافات ندارد كه مظالم و جناياتى كه در ضمن اين آيات شمرده شده، مختص به يهود باشد از قبيل درخواست ديدن خدا و معبود گرفتن گوساله و نقض پيمان در هنگام بالا رفتن طور و امر به سجده و نهى از تجاوز در روز شنبه و غيره.
براى اينكه مرجع هر دو طائفه به يك اصل است و ريشه يهود و نصارا همان نژاد اسرائيل است كه موسى و عيسى (عليهما السلام) در بين آنان مبعوث شدند، هر چند كه دعوت عيسى بعد از رفتنش به آسمان در غير بنى اسرائيل يعنى در روم و عرب و حبشه و ديگران انتشار يافت.
علاوه بر اينكه ظلم قوم عيسى به عيسى كمتر از ظلم يهود به موسى (ع) نبود.
و چون ريشه هر دو طائفه يكى بود، يهوديان را در خصوص جزاى خود آنان مورد خطاب قرار داده، فرمود:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" «1».
و باز به همين جهت در سه آيه بعد نام عيسى را در زمره رسولانى كه نام برده، آورده و اگر وجهه سخن متوجه يهود به تنهايى بود، ديگر بردن نام عيسى معنا نداشت، زيرا يهود عيسى (ع) را قبول نداشت و باز به همين جهت بعد از آيات مورد بحث در آيه 170 خطاب را متوجه عموم اهل كتاب نموده مى‌فرمايد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ ..."
پس از همه قرائن مى‌فهميم كه آيات مورد بحث سخن از عموم اهل كتاب دارد نه از خصوص يهود، در نتيجه صاحب سؤال در جمله:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ" نيز عموم اهل كتاب است نه تنها يهود و اين عموميت وجهه كلام هم چنان باقى است و معايب مشترك اهل كتاب يعنى زور گويى و ناحق گويى و لاف‌هاى گزاف و پا بند نبودن به عهد و پيمان را سركوب آنان مى‌كند، همين كه پاى مختصات قوم معينى به ميان آمد وجهه كلام متوجه آن قوم مى‌شود.
و سؤالى كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كردند اين بوده كه از آسمان كتابى بر آنان نازل شود و ما اين را مى‌دانيم كه اين سؤال قبل از نزول قرآن نبوده و حتى قبل از تلاوت شدنش بر آنان نيز نبوده بلكه قرآن نازل شده بود، اهل كتاب هم مى‌دانستند كه نازل شده و بر عموم مردم از آن جمله اهل كتاب هم تلاوت شده بود، چون جريان مربوط به مدينه است كه‌
_______________
(1) به خاطر ظلمى كه از يهوديان سر زد، ما طيباتى را كه براى آنان حلال بود بر آنان حرام كرديم.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 212
مركز اهل كتاب بود و از آيات نازله در مدينه آگاه بودند، حتى از آياتى هم كه در مكه و قبل از آمدن رسول خدا (ص) به مدينه نازل شده بود خبر داشتند، چيزى كه هست به قرآن و آيات قرآنى قانع نشدند و آن را كتابى آسمانى و دليل نبوت نمى‌شمردند.
با اينكه هر چه در قرآن كريم نازل شده توأم با تحدى و دعوى اعجاز بود، و مكرر اعلام داشت، كه اگر قرآن را كتابى آسمانى و دليلى بر نبوت محمد بن عبد اللَّه (ص) نمى‌دانيد، همه شما عرب‌ها بلكه انسان‌ها و بلكه انس و جن جمع شويد يك سوره مثل آن بياوريد.
و اين معنا را در سوره‌هاى اسرى، يونس، هود، بقره كه همه قبل از سوره مورد بحث نازل شده‌اند خاطرنشان شده است. پس با اين حال اگر از رسول خدا (ص) درخواست نزول كتاب مى‌كنند، اين سؤالشان به جز بهانه جويى و جزاف معنايى ندارد، سؤالى است كه از كسى كه در برابر حق خاضع و براى حقيقت منقاد باشد هرگز سر نمى‌زند، تنها كسى كه چنين درخواستى مى‌كند كه در اثر عمرى هواپرستى دچار لغو و هذيان گويى شده باشد و براى سخن گفتن خود هيچ قيد و شرطى قائل نباشد و سخنش هيچ پايه و اساسى نداشته باشد، نظير مردم مكه يعنى قريش كه در عين اينكه قرآن داشت در بين آنان نازل مى‌شد، و دعوت قرآن ظهور مى‌يافت با اين حال مى‌گفتند:
" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" «1» و يا مى‌گفتند:" أَوْ تَرْقى‌ فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «2».
و به خاطر همين اساسى كه ما براى درخواست آنان ذكر كرديم، بود كه خداى سبحان در پاسخ درخواست آنان اولا فرمود: اين اهل كتاب مردمى متمادى در جهالتند، و به جهالت و گمراهى خود ادامه مى‌دهند، حاضرند انواع ظلم‌ها را هر چند كه عظيم باشد مرتكب شوند و در برابر حق كفر و جحود بورزند، هر چند كه آورنده آن حقيقت، بينه و دليل قطعى بياورد و نيز هيچ پروايى از اين ندارند كه پيمان خود را هر چه هم غليظ و محكم باشد بشكنند و گناهانى ديگر چون دروغ و بهتان و هر ظلمى ديگر را مرتكب گردند و كسى كه وضعش چنين است لياقت آن‌
_______________
(1) چرا آيتى از ناحيه پروردگارش بر او نازل نمى‌شود؟" سوره يونس، آيه 20".
(2) و گفتند: ما به تو ايمان نمى‌آوريم مگر وقتى كه چنين و چنان باشى و يا به آسمان بروى و ما هرگز تسليم افسون تو نمى‌شويم تا آنكه كتابى از آسمان بر ما نازل كنى تا ما آن را بخوانيم." سوره اسرى، آيه 93".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 213
ندارد كه خداى تعالى خواسته او را اجابت كند و به پيشنهاد او وقعى بگذارد.
و ثانيا فرمود: كتابى كه خداى تعالى نازل كرده توأم با نزولش خداى سبحان و ملائكه بر حقانيت او شهادت داده و كتابى كه چنين شاهدانى دارد همان كتابى است كه با آن آيات كريمه‌اش آن تحدى‌ها را كرده است.
در پاسخشان نخست فرمود:" از موسى بزرگتر از اين را خواستند" يعنى بزرگتر از آنچه كه از تو خواستند، زيرا از تو خواستند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى ولى از موسى (ع) خواستند كه خدا را نشان بدهد و گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" يعنى خدا را بطور آشكار به ما نشان بده، بطورى كه با چشمان خود او را ببينيم و اين نهايت درجه طغيان و هذر و جهلى است كه انسان بدان مبتلا مى‌شود،" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ" «1» و اين داستان در سوره بقره آيه 55- 56 و سوره اعراف آيه 155 آمده است.
سپس مى‌فرمايد:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و منظور از" اتخاذ گوساله" بت‌پرستى است، آن هم بعد از ظهور و وضوح بطلان آن و يا منظور بيان اين حقيقت است كه خداى سبحان منزه از شائبه جسميت و حدوث است و چنين عقيده‌اى از رسواترين جهالت‌هاى بشرى است" فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى‌ سُلْطاناً مُبِيناً"، منظور از (عفو) اين است كه موسى (ع) به آنان دستور داد كه به سوى خالق خود توبه برده، يكديگر را به قتل برسانند، همين كه به جان هم افتادند خدا از آنان عفو كرد و دستور متاركه را داد، نگذاشت تا به آخر يكديگر را بكشند و منظور از دادن" سلطان مبين" به موسى (ع) اين است كه آن جناب را بر گوساله‌پرستان و بر سامرى و گوساله‌اش مسلط كرد كه داستانش در سوره بقره آيه 54 آمده است.
آن گاه مى‌فرمايد:" وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيثاقِهِمْ"، منظور از اين ميثاق آن پيمانى است كه خداى عز و جل از بنى اسرائيل گرفت و آن گاه كوه طور را بر بالاى سر آنان بلند كرد كه داستانش در دو جا از سوره بقره يعنى آيه 63 و آيه 93 آمده است.
سپس مى‌فرمايد:" وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً"، اين دو داستان يعنى داستان وارد شدن آنان در باب حطه و داستان تجاوزشان در شنبه، در سوره بقره، آيه 58- 65 و در سوره اعراف آيه 161- 163 آمده و بعيد نيست ميثاق مذكور راجع به اين دو داستان و به غير از اين دو داستان باشد، چون قرآن‌
_______________
(1) در نتيجه خداى تعالى آنان را به ظلمشان گرفت.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 214
كريم خاطر نشان كرده كه گرفتن ميثاق از بنى اسرائيل مكرر اتفاق افتاده، مثلا مى‌فرمايد: وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ ..." «1».
و در جاى ديگر مى‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ" «2».
" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ ..."
حرف" فاء" بر سر اين جمله مى‌فهماند كه جمله نتيجه‌اى است كه از مطالب قبل گرفته مى‌شود و كلمه:" فَبِما نَقْضِهِمْ" جار و مجرورى است متعلق به كلمه:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ" در آيه 159 كه بعد از چند آيه و شمردن جرائم بنى اسرائيل در آن آيات آمده و حاصل معنايش اين است كه به خاطر پيمان‌شكنى آنان حرام كرديم بر آنان طيباتى را كه ...
و اين آيات در اين زمينه سخن دارد كه مجازاتهايى كه خدا بنى اسرائيل را با آنها مجازات كرد بيان كند، مجازاتهايى كه با عواقب وخيم دنيايى بود و يا عواقب شوم اخروى و در اين آيات از پاره‌اى سنت‌هاى زشت بنى اسرائيل سخن رفته كه در آغاز يادى از آنها نشده بود.
پس جمله:" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ" خلاصه گيرى است از پيمان‌شكنى‌هايى كه قبلا از بنى اسرائيل خاطر نشان شده بود و بعدا نيز از آنان ذكر مى‌شود.
و جمله:" وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ" خلاصه گيرى از انواع كفرهايى است كه اين امت به آن گرفتار شدند، كفرشان در زمان موسى (ع) و كفرشان بعد از آن زمان كه قرآن كريم بسيارى از آن كفرها را بر شمرده و از جمله آنها دو موردى است كه در اول اين آيات آمده، يكى در جمله:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى‌ أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" و يكى ديگر در جمله:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و اگر اين دو نوع كفر در آن آيات قبل از ساير كفرهاشان ذكر شده، ولى در آيه مورد بحث در آخر آمده، براى اين بوده كه مقام صدر آيات با مقامى كه آيه مورد بحث دارد مختلف است و به همين جهت مقتضاى آن دو نيز مختلف شده، توضيح اينكه از آنجا كه در صدر آيات متعرض درخواست بنى اسرائيل شد كه از پيامبرشان‌
_______________
(1) و به ياد آر، آن زمانى را كه ما پيمان بنى اسرائيل را اينطور گرفتيم كه جز اللَّه كسى را نپرستيد.
" سوره بقره، آيه 83".
(2) و چون گرفتيم ميثاقى از شما خون يكديگر را مريزيد و خودتان را از وطن خود اخراج مكنيد پس اقرار نموديد و شما شهادت مى‌دهيد." سوره بقره، آيه 84".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 215
خواستند: كتابى از آسمان بر ايشان نازل شود لذا يادآورى اينكه درخواستى بزرگتر از اين نيز كردند و گوساله را پرستيدند، در اينجا مناسب‌تر و بهتر بود ولى در آيه مورد بحث و ما بعد آن متعرض مجازات آنان در قبال اعمال زشتشان بود، اعمال زشتى كه بعد از اجابت دعوت حق مرتكب شدند و نيز از آنجا كه در اين آيه سبب اين اعمال زشت را بيان مى‌كرد، يادآورى مساله نقض پيمان در اين مقام مناسب‌تر و فهمش به ذهن نزديكتر بود.
" وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ"، منظور از اينكه مى‌فرمايد: بنى اسرائيل انبيا را بدون حق كشتند، زكريا و يحيى (عليهما السلام) و غير آن دو بزرگوار است كه قرآن بطور اجمال و بدون ذكر اسامى شريف آنان ياد كرده است.
" وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ" كلمه" غلف" جمع كلمه" اغلف" است و اغلف به معناى چيزى است كه در پرده‌هايى پوشيده شده باشد و قلب اغلف قلبى است كه پرده‌هايى بر آن افتاده باشد، نگذارد دعوت حقه انبيا را بشنود و حق را كه به سوى آن دعوت مى‌شود بپذيرد و اينكه گفتند: ما يهوديان دلهايمان غلف است، منظورشان اين بوده كه ما دعوت انبيا را رد مى‌كنيم و نمى‌پذيريم و اين ناپذيرى دلهاى ما مستند به خداى سبحان است، خدا ما را چنين كرده، كانه خواسته‌اند بگويند: خدا ما را اغلف القلب خلق كرده و يا خواسته‌اند بگويند: نسبت به پذيرش دعوت غير موسى اينطور خلق شده‌ايم، چه كنيم اختيارى از خود نداريم، خدا ما را اينطور خلق كرده كه غير دعوت موسى را نپذيريم.
و به همين جهت خداى سبحان اين تهمتشان را رد نموده، اغلف بودن دلهاشان را مستند به كفر خود آنان دانسته و فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" و بيان كرده كه اگر دلهايشان از شنيدن دعوت حق الهى امتناع مى‌ورزد، هر چند كه مستند به صنع و خلقت خدا است، اما چنان نيست كه خود آنان هيچ دخالتى در آن نداشته باشند بلكه خداى تعالى (كه راه سعادت و شقاوت را براى انسانها بيان كرده و فرموده: اگر به حق كفر بورزند، دلهايشان از پذيرش حق به كلى ساقط مى‌گردد)، دلهاى يهوديان را به عنوان مجازات كفر و جحودشان نسبت به حق از لياقت و استعداد قبول حق محروم ساخته و نتيجه اين مهر زدن بر دلهاشان اين شده كه اين قوم به خدا و حق ايمان نياورند مگر اندكى.
و ما در سابق بحثى پيرامون جمله:" مگر اندكى" داشتيم و گفتيم كه اين نقمت الهى بر قوميت و بر مجتمع يهود نازل شده، پس بر مجموع من حيث المجموع يهود تقدير شده كه دچار اين نقمت باشند و دلهايشان به مهر الهى ممهور باشد و در نتيجه ايمان آوردن مجموعشان امرى محال شده باشد و اين منافات ندارد كه عده اندكى از آنان ايمان بياورند.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 216
" وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى‌ مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً" آرى به خاطر كفرشان و تهمت عظيمى كه به مريم زدند، خدا بر دلهاشان مهر زد و تهمتشان به مريم (ع) اين بود كه وقتى فرزند خود، عيسى (ع) را به دنيا آورد، او را متهم به زنا كردند و اين خود، هم كفر بود و هم بهتان، زيرا خود عيسى (ع) در آغاز ولادتش به زبان آمد و با آنان سخن گفت كه:" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ، آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا" «1».
[مشتبه شدن امر بر يهود در مورد كشتن و به دار آويختن عيسى (ع)]
" وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ..."
در سابق يعنى در سوره آل عمران آنجا كه سخن از داستان عيسى (ع) بود گفتيم كه يهوديان اختلاف كرده‌اند در اينكه عيسى (ع) را به چه شكلى كشتند، آيا او را به دار آويختند؟ و يا كشتند و به دار نزدند؟ شايد اينكه در آيه مورد بحث اول فرموده كه" گفتند: ما او را كشتيم" و سپس از كشتن و به دار زدن او سخن گفته و فرموده:" نه او را كشتند و نه به دارش زدند"، براى اين بوده كه چون مقام، مقام رد دعوى آنان بوده، خواسته همه اقسام دعوى آنان را رد كند، بطورى كه ديگر هيچ ترديدى نماند.
آرى از آنجا كه دار زدن نوع خاصى از شكنجه دادن به مجرمين بوده و در همه موارد ملازم با قتل نبوده، لذا اگر اين كلمه بيان نداشته باشد كشتن به ذهن تبادر نمى‌كند بلكه شنونده احتمال مى‌دهد كه او را زنده به دار زده و زنده هم پائين آورده باشند و چون خود يهوديان در كيفيت كشتن عيسى (ع) اختلاف كرده‌اند، لذا در آيه شريفه كافى نبود بفرمايد:
او را نكشتند، چون ممكن بود يهوديان اين كلام خدا را تاويل نموده، بگويند: بله او را بطور عادى نكشتيم بلكه به دارش آويختيم، به همين جهت خداى سبحان بعد از آنكه فرمود:" او را نكشتند" اضافه كرد كه:" و به دارش نياويختند" تا كلام حق صراحت را اداء كرده باشد و بطور نص صريح فهمانده باشد كه عيسى به دست يهوديان از دنيا نرفته، نه به كشتن و نه به دار آويخته شدن، بلكه امر بر يهود مشتبه شد و غير مسيح را به خيال اينكه مسيح است گرفتند و كشتند و يا به دار زدند و اين واقعه خيلى هم بعيد نيست بلكه امرى عادى است، چون در جوامع وحشى و همجى و مخصوصا در موقعى كه اجتماع هجوم مى‌آورند تا شخص مورد نظرشان را به قتل برسانند بسيار مى‌شود كه در اثر غوغا مجرم حقيقى گم مى‌شود و غير مجرم به جاى مجرم‌
_______________
(1) من بنده خدايم، او به من كتاب داده و مرا پيامبر كرده است." سوره مريم، آيه 30".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 217
كشته مى‌شود و اتفاقا در داستان عيسى (ع) مباشرين قتل اطرافيان آن جناب نبودند تا او را به خوبى بشناسند بلكه لشگريان روم مباشر اين عمل شده‌اند و معلوم است كه روميان معرفتى كامل به حال و وضع آن جناب نداشته‌اند پس ممكن است كه شخص ديگرى را دستگير كرده و به قتل رسانده باشند و با اين حال در روايات آمده كه خداى تعالى قيافه و شكل مسيح (ع) را بر شخص ديگر انداخت و اين باعث شد كه او را بگيرند و به جاى عيسى (ع) به قتل برسانند.
و بسا از محققين تاريخ گفته‌اند: داستانهاى تاريخى كه در اين مساله ضبط شده و حوادثى كه با دعوت آن جناب ارتباط داشته و داستانهايى كه تاريخ از حكام و داعيان معاصر عيسى (ع) ضبط كرده، همه با دو تن انطباق دارند كه نام هر دو مسيح بوده و بين آن دو بيش از پانصد سال فاصله بوده است، مسيح اول مسيح حقيقى و پيامبر خدا بوده كه كشته نشده و مسيح دوم مردى باطل گو بوده كه به دار آويخته شده و از نظر اين محقق به همين دليل تاريخ ميلادى كه فعلا در بين مسيحيان معروف است، مورد ترديد و شك قرار گرفته.
و بنا بر اين نظريه پس آنچه قرآن كريم در اين باره فرموده يعنى مساله تشبيه، منظور از آن، تشبيه مسيح بن مريم با مسيح مصلوب و به دار آويخته شده است- و خدا داناتر است-.
" وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ" يعنى آنهايى كه در باره عيسى (ع) اختلاف كردند كه آيا او را كشتند و يا به دار آويختند" لَفِي شَكٍّ مِنْهُ" در باره امر عيسى (ع) در شك هستند، يعنى جهل دارند" ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ"، علمى بدان ندارند و پيرويشان تنها از ظن و تخمين است و يا صرفا ترجيح دادن يك طرف احتمال است بدين جهت كه فلانى چنين گفته است.
" وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً" يعنى او را بطورى كه يقين داشته باشند نكشتند، و (يا او را نكشتند و من اين خبر را به تو بطور يقين مى‌دهم) و چه بسا بعضى از مفسرين كه گفته‌اند: ضمير در جمله:" ما قتلوه" به علم بر مى‌گردد و معناى جمله اين است كه" آنان علم را يقينا نكشتند" و كشتن علم در لغت به معناى خالص كردن آن از شك و ترديد است. «1»
و چه بسا بعضى ديگر گفته‌اند: ضمير مزبور به كلمه" ظن" بر مى‌گردد و معناى جمله‌
_______________
(1) (پس معناى جمله مورد بحث اين است كه يهوديان بطور قطع علم خالص بر كشتن عيسى ندارند يا اصلا علم ندارند و يا اگر علمى دارند علم خالص از شك نيست، به محضى كه مورد سؤال قرار گيرند كه چه دليلى بر عقيده خود داريد؟ دچار شك و ترديد مى‌شوند" مترجم").

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 218
اين است كه يهوديان غير از ظن، دليلى بر عقيده خود ندارند، آن هم ظنى ناخالص كه نمى‌توانند به پاى آن بايستند و اين معنا به فرضى كه از نظر لغت، معناى ثابتى باشد، معنايى غريب است كه لفظ قرآن را نمى‌توان بر مثل آن حمل كرد، زيرا استعمال كلمات غير مانوس از هيچ فصيحى پسنديده نيست، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح‌ترين كلام است.
[رفع عيسى (ع) (به سوى خدا) با روح و جسم او و نوعى تخليص بوده‌]
" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" مساله رفع عيسى (ع) به آسمان را قرآن كريم در سوره آل عمران آورده و فرموده:
" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «1» و خداى تعالى بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد اول" توفى" (گرفتن) را ذكر كرد و سپس بالا بردن را.
و اين آيه شريفه به حسب سياق، وقوع ادعاى يهود را كه او را كشتند و يا به دار زده‌اند نفى مى‌كند و ظاهرش دلالت دارد بر اينكه همان شخصى را كه يهود دعوى كشتن و به دار زدن او را دارند خداى تعالى با همان بدن شخصيش به سوى خود بالا برده و از كيد دشمن حفظ فرموده، پس معلوم مى‌شود عيسى (ع) را با بدن و روحش به آسمان بالا برده، نه اينكه مانند ساير انسانها روحش از كالبدش جدا شده و به آسمان بالا رفته باشد، چون اين احتمال چيزى است كه با ظاهر آيه با در نظر گرفتن سياق آن نمى‌سازد، چون اضرابى كه در جمله:
" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ" واقع شده، با صرف بالا بردن روح عيسى بعد از مردنش نمى‌سازد و ساده‌تر بگويم: بالا رفتن روح بعد از مردن هم در قتل هست و هم در آويخته شدن به دار و هم در مردن عادى، چون هر كسى كه بميرد روحش به عالم ارواح بالا مى‌رود ديگر معنا ندارد بفرمايد:" بلكه ما او را به سوى خود بالا برديم" كلمه" بلكه" به ما مى‌فهماند بالا بردن عيسى با روح و جسمش بوده.
پس اين رفع خود نوعى تخليص بوده كه خداى عز و جل عيسى را به آن وسيله خلاص كرده و به همين وسيله او را از دست يهوديان نجات داد، حال فرق نمى‌كند كه اين تخليص به وسيله قبض روح عيسى باشد يا نباشد و پاى قتل و صلبى به ميان نيامده باشد بلكه به نحوى ديگر بوده باشد كه ما آن را نمى‌شناسيم و يا آنكه با لقاء خدا زنده و باقى مانده باشد، به نحوى كه ما از چگونگى آن سر در نمى‌آوريم، اين هر دو محتمل است.
و از نظر عقل محال نيست كه خداى تعالى مسيح را گرفته، به سوى خود بالا برده و نزد
_______________
(1) آن زمان كه خداى تعالى به عيسى فرمود: اى عيسى من تو را مى‌گيرم و به سوى خودم بالا مى‌برم." سوره آل عمران، آيه 48".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 219
خود حفظش فرموده باشد و يا زندگى او را حفظ كرده به نحوى كه با جريانهاى عادى و معمولى نزد ما انسانها منطبق نبوده و اين ماجرا از ساير ماجراهاى معجزه‌آسايى كه از خود عيسى (ع) واقع شد و قرآن كريم آنها را حكايت نموده، مهم‌تر نمى‌باشد، از ولادتش از مادرى شوهر نديده و سخن گفتنش با مردم بعد از چند ساعت به دنيا آمدن عجيب‌تر نيست اگر براى مرده زنده كردن و ساير معجزات آن جناب و معجزات ابراهيم و موسى و صالح و ساير انبيا (عليهم السلام) توجيهى علمى عادى پيدا شد، براى زنده به آسمان رفتن عيسى نيز پيدا مى‌شود و هرگز علم عادى نمى‌تواند براى اينگونه خوارق عادات توجيه پيدا كند، پس همه اين معجزات مجراى واحدى دارند و دليل بر وجود و وقوع آنها كتاب خداى عزيز است كه دلالتش بر آن قابل انكار نيست مگر آنكه مثل بعضى از مردم خود را به زحمت بيندازى و با تاويل‌هايى آيات قرآنى را طورى تاويل كنى كه به خيال خودت قانون عليت عمومى استثناء بر ندارد و خارق عادتى لازم نيايد و ما در جلد اول اين كتاب بحثى مفصل پيرامون مساله معجزه و خرق عادت ايراد كرديم.
و بعد از همه اين حرفها آيه بعدى خالى از اشعار و بلكه از دلالت بر اين معنا نيست كه عيسى (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته- توجه بفرمائيد-.
[اقوال مختلف در باره معنى" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"]
" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" كلمه" ان" در اين آيه نافيه و به معناى" نيست" است و در جمله" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ" مبتداء حذف شده، تقدير آن" احد من اهل الكتاب" است و ضمير در كلمه:" به" و در كلمه" يكون" به عيسى (ع) بر مى‌گردد و اما ضمير در" قبل موته" مورد اختلاف واقع شده كه مرجع آن كجا است.
بعضى از مفسرين گفته‌اند: مرجع آن مبتداء تقديرى يعنى همان كلمه" احد" است و معناى آيه اين است كه هر يك يك از اهل كتاب قبل از مردنش به عيسى ايمان مى‌آورد يعنى لحظه‌اى قبل از مردن برايش روشن مى‌شود كه عيسى رسول خدا و بنده حقيقى او بوده، چيزى كه هست ايمان آوردن به وى در اين لحظه يعنى در دم جان دادن سودى به حال او ندارد و عيسى در روز قيامت عليه همه اهل كتاب شهادت خواهد داد چه اينكه به وى ايمانى سودمند آورده باشند و چه ايمانى بى فائده و يا به عبارت ديگر چه اينكه در طول زندگى به وى ايمان داشته باشند و چه در دم مرگ ايمان آورده باشند.
مؤيد اين احتمال اين است كه اگر ضمير در" قَبْلَ مَوْتِهِ" را به احد تقديرى بر نگردانيم‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 220
بلكه به عيسى (ع) برگردانيم، برگشت معنا به همان چيزى خواهد شد كه در بعضى از روايات آمده كه عيسى (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته و اينكه در آخر الزمان از آسمان مى‌آيد و همه يهود و نصاراى موجود در آن روز به وى ايمان مى‌آورند و آيه را اينطور معنا كردن مستلزم آن است كه در آيه شريفه بدون هيچ دليلى مخصص، مرتكب تخصيص بشويم و با اينكه آيه بطور كلى در باره اهل كتاب فرموده، يك يك آنان به عيسى ايمان خواهند آورد، بگوئيم يهود و نصارايى كه بين دو مقطع تاريخى زندگى مى‌كرده‌اند، يعنى بين به آسمان رفتن عيسى و نازل شدنش از آسمان بوده‌اند به عيسى ايمان نمى‌آورند و اين صحيح نيست.
بعضى ديگر گفته‌اند: ضمير مذكور به عيسى بر مى‌گردد و منظور از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از مرگ عيسى ايمان آوردنشان در هنگام نزول آن جناب از آسمان است، اين مفسرين نيز دليل نظريه خود را همان روايت دانسته‌اند كه شنيدى.
اين بود نظريه مفسرين، ولى آنچه در اينجا لازم است مورد دقت و تدبر قرار گيرد اين است كه در آخر آيه فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" و اين جمله با جمله‌هاى قبل در يك سياق قرار دارند و اين خود ظهور دارد در اينكه عيسى (ع) در قيامت شهيد و گواه بر همه اهل كتاب است، هم چنان كه اول آيه ظهور دارد در اينكه همه اهل كتاب قبل از مردن به عيسى ايمان مى‌آورند.
خوب با در نظر گرفتن آيه سوره مائده كه در خصوص مساله شهادت از آن جناب حكايت كرده كه گفته است:" پروردگارا من ما دام كه در بين آنان بودم شاهد بر اعمالشان بودم، بعد از آنكه مرا ميراندى من نمى‌دانم چه كردند، تو خودت مراقب آنان بودى و تو بر هر چيزى شاهدى" «1»، كه شهادت را منحصر كرده به ايامى كه زنده بوده، معلوم مى‌شود كه عيسى از دنيا نمى‌رود مگر بعد از همه اهل كتاب، چون آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم دلالت دارد بر اينكه عيسى (ع) شاهد بر جميع اهل كتاب است، پس اگر مؤمن به عيسى هم همه آنها باشند لازمه‌اش اين است كه عيسى بعد از همه اهل كتاب از دنيا برود و اين قهرا نظريه دوم را نتيجه مى‌دهد كه مى‌گفت: ضمير به عيسى بر مى‌گردد و مى‌فهماند كه عيسى (ع) هنوز زنده است و دوباره به سوى اهل كتاب بر مى‌گردد تا به او ايمان آورند، نهايت امر اين است كه كسى بگويد: آنهايى كه از اهل كتاب برگشتند، عيسى را درك نمى‌كنند و بين دو مقطع تاريخى زندگى مى‌كنند در هنگام مرگشان به وى ايمان مى‌آورند
_______________
(1)" سوره مائده، آيه 117".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 221
و آنها كه آن روز را درك مى‌كنند يا به اضطرار و يا به اختيار به وى ايمان مى‌آورند.
از اين هم كه بگذريم با در نظر گرفتن سياق آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." يعنى واقع شدنش بعد از آيه:" وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ... بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً"، مناسب‌تر آن به نظر مى‌رسد كه آيه مورد بحث در مقام بيان نمردن عيسى باشد و بخواهد بفرمايد: او هنوز زنده است، چون اگر اين غرض در بين نمى‌بود، هيچ غرض ديگرى به ذهن نمى‌رسد كه احتمال دهيم به خاطر آن غرض مساله ايمان اضطرارى آنان و شهادت آن جناب بر آنان را ذكر كرده است.
پس همين نكته‌اى كه به نظرت رسانديم مؤيد اين است كه مراد از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از موت، ايمان آوردن همه آنان به وى قبل از موت وى باشد.
ليكن در اين باب آيات ديگرى هست كه خالى از اشعارى بر خلاف اين احتمال نيست مانند آيه:" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‌ يَوْمِ الْقِيامَةِ" «1» كه دلالت دارد بر اينكه بعضى از كفار- يعنى يهوديان- كه به عيسى كفر ورزيدند تا روز قيامت هستند.
و مانند آيه شريفه:" وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ، بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» كه از ظاهرش بر مى‌آيد اين مهر خوردن دلهاشان عذابى و نقمتى است كه از ناحيه خداى تعالى عليه آنان مقدر شده، در نتيجه مجتمع يهود بدان جهت كه مجتمع يهودند و يا مجتمع اهل كتابند تا روز قيامت ايمان نمى‌آورند.
بلكه ذيل آيه كه مى‌فرمايد:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ" ظاهر در اين است كه تا روز قيامت يهوديان باقى هستند، حتى بعد از مرگ عيسى (ع) هم زنده‌اند، براى اينكه عيسى در پاسخ خداى تعالى عرضه مى‌دارد من تا زنده بودم شاهد بر اعمال آنان بودم ولى بعد از آنكه از دنيا رفتم ديگر اطلاع ندارم كه چه كردند.
ليكن انصاف قضيه اين است كه اين آيات منافات با مطالب گذشته ما ندارد زيرا
_______________
(1) زمانى كه خداى تعالى به عيسى فرمود من تو را خواهم گرفت و به سوى خود بالا خواهم برد و از شر كسانى كه كافر شدند پاك خواهم كرد و پيروان تو را تا روز قيامت، فوق كفار قرار مى‌دهم." سوره آل عمران، آيه 55".
(2) و اينكه گفتند: دلهاى ما پوشيده است، نه چنين نيست بلكه خدا بر دلهايشان و به خاطر كفرشان مهر زده و در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورند مگر اندكى.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 222
اينكه فرمود:" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‌ يَوْمِ الْقِيامَةِ" دلالت ندارد بر اينكه يهوديان به عنوان اهل كتاب تا روز قيامت باقى هستند.
و همچنين اينكه فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ ..." تنها دلالت بر اين دارد كه ايمان، همه يهوديان را فرا نمى‌گيرد و اگر در حينى از احيان ايمان بياورند، ايمان آورندگان نسبت به سايرين، اندكند، علاوه بر اينكه اگر جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" دلالت كند بر اينكه يك يك اهل كتاب از دنيا نمى‌روند مگر آنكه در موقع جان دادن به عيسى ايمان مى‌آورند، تازه اين ايمان، ايمانى مقبول نيست، چون اضطرارى است و در آيه دلالتى نيست بر اينكه اين ايمان مقبول و غير اضطرارى است.
و همچنين جمله:" فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ..." دلالت ندارد بر اينكه اهل كتاب بعد از مرگ عيسى (ع) نيز هستند، براى اينكه ضمير در كلمه:" عليهم" به كلمه" ناس" در جمله:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ" «1» بر مى‌گردد نه به اهل كتاب و نه به نصارا باز دليل بر اين معنا اين است كه عيسى (ع) از پيغمبران اولوا العزم و صاحب شريعت است و بر تمام بشر مبعوث شده و شاهد بر اعمال كل انسانها است، چه بنى اسرائيل و گروندگان به او و چه غير آنان.
و سخن كوتاه اينكه آنچه تدبر و دقت در سياق اين آيات- اگر ضميمه شود به آيات ديگر كه مربوط به آنها است- به ما عايد مى‌سازد، اين است كه عيسى (ع) تا به امروز از دنيا نرفته، نه در عصرى كه روى زمين بود كشته شد، و به دار آويخته شد و نه به مرگ طبيعى از دنيا رفت (هم چنان كه در سابق نيز به اين معنا اشاره كرديم) و ما در تفسير آيه شريفه:" يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «2» در جلد سوم اين كتاب تا آنجا كه بر ايمان ميسر بود بحث كرديم.
و از جمله حرف‌هاى عجيب و غريبى كه در اين باب زده‌اند، گفتار زمخشرى در كشاف است كه گفته: ممكن است مراد از آيه اين باشد كه احدى از همه اهل كتاب باقى نمى‌ماند مگر آنكه بطور حتم به تو ايمان مى‌آورد و اين به اين صورت باشد كه خداى تعالى در هنگام نزول عيسى از آسمان آنچه نفوس كه از يهود و نصارا زير خاك رفته‌اند همه را در همان زير خاك زنده مى‌كند و به اطلاعشان مى‌رساند كه عيسى نازل شد و اينكه براى چه نازل شد؟
_______________
(1)" سوره مائده، آيه 116".
(2)" سوره آل عمران، آيه 55".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 223
و آن انسانهاى زير زمينى در آن هنگام به وى ايمان مى‌آورند، ايمانى كه سودى به حالشان ندارد «1»، اين گفتار زمخشرى در حقيقت همان عقيده به رجعت است.
و در معناى آيه وجوه بى‌پايه و ناپسندى از ناحيه بعضى از مفسرين ارائه شده است از آن جمله وجهى است كه از گفتار زجاج بر مى‌آيد كه گفته است: ضمير در جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" به كتابى (اهل كتاب) بر مى‌گردد و معناى جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" اين است كه همه اهل كتاب مى‌گويند آن عيسى كه در آخر الزمان ظاهر مى‌شود- پيغمبرى است كه موسى بن عمران به آمدنش خبر داده- و ما به آن عيسى ايمان داريم.
و اين معناى سخيفى است، براى اينكه آيات مورد بحث در اين زمينه است كه بيان كند ادعاى يهوديان باطل است و اينكه مى‌گويند: ما عيسى را كشتيم و يا به دار آويختيم مردود است و در اين زمينه نيست كه در باره كفر آنان به عيسى سخن بگويد و مساله‌اى هم كه آيه سخن در آن باره دارد ارتباطى با مساله اعتراف به ظهور عيسى در آخر الزمان و زنده شدن امر نژاد اسرائيل ندارد تا بگوئيم چون در آن مساله بحث شده سخن به اين مساله كشيده شده باشد.
علاوه بر اينكه اگر مراد از آيه چنين معنايى بود ديگر احتياجى به ذكر جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" نبود، زيرا بدون آن نيز حاجت بر طرف مى‌شد.
و وجه ديگرى كه ذكر كرده‌اند اين است كه ضمير" به" در آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." به محمد (ص) بر مى‌گردد و معناى آيه اين است كه هيچ اهل كتابى نيست مگر آنكه قبل از مردنش به رسول اسلام ايمان مى‌آورد.
و اين وجه نيز در سخافت و بى‌پايگى دست كمى از وجه قبلى ندارد، براى اينكه قبل از اين آيه سخنى از محمد (ص) در ميان نبود تا ضمير به اين كلمه بر گردد و حتى مقام هم دلالتى بر اين كلمه نداشت، پس اين جور تفسير كردن در حقيقت بى دليل سخن گفتن است.
بله اين معنا در بعضى از روايات كه ان شاء اللَّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت آمده است و ليكن روايت نخواسته است تفسير كند و بفرمايد: آيه در باره رسول خدا (ص) نازل شده بلكه خواسته است ايمان آوردن به رسول خدا (ص) را نيز مصداقى از ايمان آوردن به عيسى معرفى كند و مساله تطبيق امرى است كه در روايات شان نزول بسيار واقع شده و اين بر كسى كه اهل تتبع و تفحص باشد پوشيده‌
_______________
(1) تفسير كشاف، ج 1 ص 589.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 224
نيست.
[دو كيفر، يكى دنيوى و ديگرى اخروى كه يهود به خاطر مظالمشان مستوجب آن دو شدند]
" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..."
حرف" فاء" كه در آغاز اين آيه آمده تفريع و نتيجه گيرى را مى‌رساند و مى‌فهماند مضمون آيه نتيجه مطالب قبل است و اگر كلمه" ظلم" در اين آيه نكره (يعنى بدون الف و لام) آمده، براى اين است كه عظمت آن ظلم را برساند و يا براى اين است كه انگشت روى يك ظلم معينى از ظلم‌هاى آنان نگذاشته باشد، چون غرض مهمى در مشخص كردن آن ظلم در بين نبوده و اين كلمه يعنى كلمه" ظلم" بدل است از فجايعى كه يهود داشته و در آيات قبل ذكر شدند، چيزى كه هست (در بين اقسام بدل يعنى: 1- بدل كل از كل. 2- بدل جزء از كل. 3-
بدل اشتمال) بطورى كه بعضى‌ها گفته‌اند: نمى‌تواند بدل كل از كل باشد بلكه بدل بعض از كل است چون خداى تعالى اين ظلم يهوديان را علت تحريم طيبات بر آنان دانسته و چيزى بر يهود تحريم نشد مگر در شريعت نازله بر موسى (ع) در تورات و با اين تحريم‌ها شريعت موسى خاتمه يافته و بطورى كه در آمار فجايع و مظالم يهود آمده، امورى ذكر شده كه بعد از در گذشت موسى مرتكب شده‌اند، نظير تهمت زدن به مريم و امثال آن.
پس مراد از ظلم مورد نظر، بعضى از مظالم فجيع است كه باعث شده پاره‌اى از طيبات بعد از حلال بودنش تحريم شود، خداى تعالى پس از آن جمله" وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيراً" را (كه از اعراض مكرر آنان از راه خدا و رباخواريشان با اينكه از آن نهى شده بودند و خوردنشان مال مردم را به باطل خبر مى‌دهد) ضميمه جمله گذشته كرد و سپس فرمود:
" وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً" اين جمله عطف است بر جمله:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ" و مى‌فهماند كه يهود به خاطر مظالمشان از ناحيه خداى تعالى مستوجب دو كيفر شدند: يكى دنيايى و عمومى و آن عبارت بود از حرام شدن طيبات بر آنان و دوم كيفرى اخروى و خاص افراد كافر يهود و آن كيفر عبارت است از عذاب اليم.
" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ" اين جمله استثناء و به اصطلاح استدلالى است از اهل كتاب و كلمه" راسخون" و آنچه بر اين كلمه عطف شده همه مبتداء و جمله" يؤمنون" خبر آنها است و كلمه:" منهم" متعلق به راسخون است و در اين كلمه حرف" من" تبعيضى است.
و ظاهرا كلمه:" المؤمنون" با كلمه راسخون در تعلق و ارتباط با كلمه" منهم" از

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 225
نظر معنا شركت دارد، پس اين جار و مجرور متعلق به هر دو كلمه است و معناى جمله مورد بحث چنين است: ليكن آنها كه راسخ در علم هستند و نيز آنها كه مؤمن حقيقى اهل كتابند به تو و به آنچه قبل از تو نازل شده ايمان مى‌آورند و مؤيد اين معنا تعليلى است كه بعدا در جمله:
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." مى‌آيد چون ظاهر اين آيه (بطورى كه در تفسيرش خواهد آمد) اين است كه مى‌خواهد بيان كند كه اينگونه افراد از اين جهت و بدين علت به تو ايمان مى‌آورند كه نبوت تو و وحيى كه ما تو را بدان گرامى داشتيم شبيه به وحيى است كه انبياى گذشته خدا براى آنان خواندند، مانند وحيى كه به نوح و پيغمبران بعد از او شد و نيز وحيى كه به آل ابراهيم و آل يعقوب و به ساير انبيايى شد كه ما داستان‌هايشان را برايت شرح نداديم. و اين معنا (بطورى كه ملاحظه مى‌فرمائيد) با مؤمنين اهل كتاب بيشتر تطبيق دارد تا با مؤمنين عرب كه خداى عز و جل آنها را به مثل آيه:" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ" «1» توصيف كرده و فرموده: قرنها (يعنى در مدت فترت كه حدود پانصد سال بوده) پيغمبرى به سوى آنان نيامده و از وحى خدا به كلى غافل بودند ولى در آيه مورد بحث مؤمنينى را توصيف مى‌كند به اينكه قبل از نبوت و وحى به تو، نبوت‌ها و وحى‌ها ديده‌اند پس آيه مورد بحث با اهل كتاب انطباق بيشترى دارد.
[توجيهات مختلفى كه در مورد اعراب كلمه" المقيمين" در آيه شريفه گفته شده است‌]
و جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" عطف است بر كلمه:" راسخون" و اگر به حالت نصب آمده و نفرموده:" و المقيمون" از باب مدح است (و تقدير آن امدح المقيمين- مدح مى‌كنم مقيمين را) مى‌باشد و مثل اين جمله در عطف به كلمه:" راسخون" جمله:" وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ" و جمله:" وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" است و همه اينها به جز جمله:" مقيمين" مبتداءهايى پشت سر هم هستند كه خبرشان جمله:" أُولئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْراً عَظِيماً" است و اگر جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" را هم به رفع بخوانيم يعنى همانطور كه از قرآن ابن مسعود نقل شده به صورت" مقيمون الصلاة" بخوانيم، آن نيز مانند" راسخون" و" مؤتون" و" مؤمنون" مبتداء خواهد بود و خبر همه آنها جمله" اولئك ..." است.
در مجمع البيان گفته است: علماى نحو در اينكه چرا جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" منصوب آمده؟ اختلاف كرده‌اند، از آن ميان سيبويه و بصريهاست كه گفته‌اند: از باب مدح است و تقدير آن" اعنى المقيمين الصلاة" است و در توجيه نظريه خود گفته‌اند: وقتى‌
_______________
(1)" سوره يس، آيه 6".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 226
مى‌گويى" مررت بزيد الكريم عبور كردم به زيد كريم" و منظورت معرفى زيد كريم باشد و يعنى بخواهى به طرف بفهمانى كه منظور من زيد غير كريم نيست، بايد كلمه" كريم" را به خاطر اينكه صفت زيد مجرور است، مجرور كنى و آن را به صداى زير بخوانى و اما اگر منظورت ستايش زيد باشد به اينكه مردى كريم است، دو جور مى‌توانى بخوانى، يكى به صداى بالا و بگويى:" مررت بزيد الكريم": كانه خواسته‌اى بگويى همين كه نام زيد را آوردم به ياد كرامت او افتادم و ديگر به صداى پيش و بگويى:" مررت بزيد الكريم" كه در اين صورت كلمه:" الكريم" خبر است براى مبتدايى كه حذف شده و تقدير كلام" مررت بزيد هو الكريم" است.
و اما كسايى گفته: موضع كلمه" مقيمين" مجرور است و عطف است بر كلمه" ما" در جمله:" بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ" يعنى" و بالمقيمين الصلاة" و معناى آيه اين است كه راسخين در علم و مؤمنين بدانچه بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل شده و به نمازگزاران ايمان مى‌آورند و چون هر جا عامل جر از كلمه‌اى ساقط شود آن كلمه به صداى بالا خوانده مى‌شود، پس كلمه مورد بحث منصوب به نزع خافض است.
قومى ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر" ها" و" ميم" در كلمه" منهم" و معناى آيه چنين است كه" ليكن راسخون در علم از اهل كتاب و از نمازگزاران چنين و چنان مى‌كنند".
بعضى ديگر گفته‌اند: عطف است بر كاف در كلمه:" من قبلك" و معناى آيه اين است كه" راسخون در علم به آنچه قبل از تو و قبل از نمازگزاران نازل شده ايمان مى‌آورند".
بعضى ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر كاف در كلمه" اليك" و يا كاف در كلمه:" قبلك"، ولى اين چند وجه اخير از نظر علماى بصرى جائز نيست، چون آنها جائز نمى‌دانند كه اسم ظاهر بر ضمير مجرور عطف شود مگر آنكه حرف جرى كه بر سر ضمير آمده دوباره بر سر اسم ظاهر بيايد و در آيه بايد فرموده باشد:"/ بما انزل اليك و بالمقيمين" و يا" من قبلك و من قبل المقيمين" و يا" اليك و الى المقيمين" و چون در آيه چنين نشده اين وجوه نادرست است.
آن گاه صاحب مجمع گفته است: و اما آن روايتى كه از عايشه نقل شده و رواياتى ديگر كه از نظر خواننده مى‌گذرد قابل اعتنا نيست، اينك آن روايت: عروه مى‌گويد: از عايشه از جمله:" و المقيمين الصلاة" و نيز از كلمه" و الصابئين" و از كلمه" ان هذان" پرسيدم كه چرا مقيمين و صابئين با" ياء" و چرا" ان هذان" به رفع خوانده شده، با اينكه كلمه" إن" مخفف‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 227
كلمه" ان" است و اسم خود را نصب مى‌دهد؟ در پاسخ من گفت: اى خواهر زاده من، اين اشتباه‌ها از ناحيه نويسندگان قرآن پيدا شده است.
و بعضى از مفسرين روايت كرده‌اند كه در كتاب خدا اشتباه‌هايى از نظر خط و كتابت رخ داده كه به زودى عرب با قواعد ادبى خود اصلاحش مى‌كند و نيز گفته‌اند: كه در قرآن ابن مسعود كلمه مورد بحث با" واو" آمده، يعنى به صورت" و المقيمون الصلاة" آمده و علت اينكه گفتيم اين نقل‌ها قابل اعتنا نيست، اين است كه اگر چنين بود صحابه اين غلطهاى خطى را به مردم تعليم نمى‌دادند و چگونه چنين چيزى ممكن بود؟ با اينكه آنان مقتداى مردم بودند و قرآن را از رسول خدا (ص) گرفته بودند، اين بود گفتار صاحب مجمع. «1»
و سخن كوتاه اينكه جمله:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" استثنايى است از اهل كتاب، از اين جهت كه لازمه سؤالشان از رسول اسلام (ص) كه كتابى از آسمان بر آنان نازل شود به بيانى كه گذشت، اين است كه در نظر اهل كتاب قرآن و حكمتى كه به رسول خدا (ص) نازل شد و كتب آسمانى قبل را تصديق كرد در اثبات حقانيت اسلام و پذيرفتن دعوت به حق آن كافى نبوده باشد و خواسته باشد علاوه بر آن كتاب ديگرى از آسمان بر ايشان نازل شود با اينكه پيامبر اسلام چيزى به جز مثل آنچه انبياى قبل از آن جناب آورده بودند نياورده بود و در بين اهل كتاب معاشرت و زندگى نكرده بود مگر به مثل معاشرتى كه ساير انبيا در بين مردم كرده بودند، هم چنان كه خداى تعالى همين نكته را خاطر نشان ساخته مى‌فرمايد:" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ" «2».
و نيز فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ ... لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «3».
خداى تعالى بعد از آنكه لازمه درخواست اهل كتاب را ذكر كرد، در فصلى از گفتار به ذكر اين معنا پرداخت كه اين درخواست كنندگان كه همان اهل كتابند خلق و خوى پذيرش‌
_______________
(1) مجمع البيان، ج 3 ص 139.
(2) من در بين انبيا پيامبرى نو ظهور و غير آنان نيستم." سوره احقاف، آيه 9".
(3) و ما قبل از تو هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه همه مردانى از جنس بشر بودند كه به آنها وحى مى‌كرديم پس شما مشركين اگر اطلاع نداريد از اهل كتاب بپرسيد و ما آن فرستادگان را جسدى بى نياز از خوراك و اشخاصى خالد و جاودانه نكرديم ... آرى ما به سوى شما كتابى نازل كرديم كه در آن تذكر شما است پس چرا تعقل نمى‌كنيد." سوره انبياء، آيه 10".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 228
حق و ثبات و عزم و رأى را ندارند و چه بسيار آيت‌هاى بينه كه مورد ستم خود قرار دادند و چه بسيار دعوت حق كه از رسيدن آن به گوش بشر جلوگيرى كردند الا اينكه از اين طائفه عده معدودى كه راسخين در علم بودند، بدان جهت كه ثباتى بر علم خود داشتند و تا حدى نسبت به حقى كه حقانيت آن بر ايشان روشن بوده پاى بند بودند و همچنين مؤمنين حقيقى ايشان از آنجا كه خلق و خوى پذيرش حق را دارند بدانچه به تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان مى‌آورند، چون هر دو را يكسان مى‌يابند و مى‌بينند آنچه بر تو نازل شده شبيه است به آنچه بر ساير انبيا از نوح و بعد از او وحى شده است.
[از ميان اهل كتاب" راسخون در علم" به سبب علم به اينكه وحى به پيامبر اسلام (ص) با وحى به انبياء پيشين فرقى ندارد، به آن حضرت ايمان مى‌آورند]
از اينجا روشن مى‌شود كه اولا چرا پيروان رسول خدا (ص) از اهل كتاب را راسخين در علم نام نهاد و آنان را مؤمنين خواند و معلوم مى‌شود علت اين بوده كه در آيات قبل كل اهل كتاب را به عنوان جامعه‌اى معرفى كرد كه رسوخ در علم ندارند و در برابر هيچ حقى ثبات قدم به خرج نمى‌دهند، هر چند كه براى تاييد حقانيت آن حق از سوى خداى تعالى معجزات روشن بر ايشان اقامه شود، قهرا عده كمى كه از آنان پيروى رسول خدا (ص) كردند، چون او را حق يافتند، راسخين در علم خواهند بود و بايد در مقابل دسته اول به اين صفت متصف شوند.
و ثانيا روشن مى‌شود كه چرا در آيه شريفه نزول قرآن را با نزول كتب آسمانى قبل از قرآن ذكر كرد و معلوم شد وجه آن اين است كه مقام اقتضاء مى‌كرده بفهماند بين اين وحى و وحى‌هاى گذشته هيچ فرقى نيست.
و ثالثا روشن شد كه جمله:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا ..." در آيه بعد در مقام بيان علت ايمان اين افراد استثنايى از اهل كتاب است.
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..."
اين آيه شريفه همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم در اين مقام است كه بيان كند چرا اين افراد استثنايى به اسلام ايمان مى‌آورند و حاصل معناى آيه- و خدا داناتر است- اين است كه اينگونه افراد به آنچه بر تو نازل شده ايمان مى‌آورند براى اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ما آنچه به تو داديم چيز بى سابقه و نو ظهورى نبوده، چنين نيست كه مشتمل بر دعاوى و جهاتى باشد كه در نزد انبياى گذشته نبوده باشد بلكه امر وحى يك نواخت است، هيچ اختلافى بين مصاديق آن نيست، براى اينكه ما به همان كيفيت به تو وحى مى‌كنيم كه به نوح و انبياى بعد از او وحى كرديم و نوح (ع) اولين پيامبرى بود كه كتاب و شريعت آورد، و به همان كيفيت به تو وحى مى‌كنيم كه به ابراهيم و انبياى بعد از او و از آل او وحى كرديم و افراد استثنايى از اهل‌

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 229
كتاب اين انبياء را مى‌شناختند و به كيفيت بعثت و دعوت آنان آشنا بودند و مى‌دانستند كه بعضى از آنها كتاب آوردند، مانند داوود كه زبور را آورد كه خود وحيى بود از سنخه وحى و نبوت و مانند موسى كه معجزه تكليم را داشت كه خود نوعى ديگر از وحى نبوت بود و مانند غير او چون اسماعيل و اسحاق و يعقوب كه بدون كتاب آمدند ولى آمدنشان باز مستند به وحى نبوت بود، يعنى پيغمبر صاحب كتاب از آمدن آنان خبر داده بود.
و جامع همه انحاء نبوت و وحى اين است كه انبياء فرستادگانى از ناحيه خداى تعالى هستند، آمده‌اند تا به بشر بفهمانند در برابر كارهاى نيك ثواب دارند و در برابر كارهاى زشت عذاب، خدا آنان را فرستاده تا حجت را بر مردم تمام كنند يعنى آنچه را كه عقلشان بر خوبى و بدى آنها حكم مى‌كنند به وسيله بيانات خود و بر شمردن فوائد دنيوى و اخروى نيكى‌ها و ضررهاى دنيوى و اخروى بدى‌ها حجت بر مردم تكميل گردد و ديگر بعد از آمدن رسولان مردم عليه خدا حجتى و بهانه‌اى نداشته باشند.
" و الاسباط ..."
در سابق يعنى در سوره آل عمران آيه 84 كه مى‌فرمايد:" وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ" شرح داديم كه انبياء يا ذريه يعقوبند و يا از اسباط بنى اسرائيل.
" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً ..."
بعضى از مفسرين گفته‌اند: كلمه" زبور" به معناى مكتوب است و از اين جا منشا گرفته كه وقتى عرب بخواهد بگويد: فلانى فلان چيز را نوشت، مى‌گويد:" زبره" يعنى آن را نوشت، پس زبور به معناى مزبور است.
" رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ ..."
اين سه كلمه يا هر سه حالند و يا اولى حال و دو تاى اخير صفتند براى آن و ما در سابق يعنى در تفسير آيه شريفه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» در جلد دوم اين كتاب بحثى مفصل از اينكه ارسال رسولان چه معنا دارد؟ و تماميت حجت از ناحيه خدا بر مردم به چه معنا است؟
و اينكه عقل به تنهايى و بدون راهنمايى انبيايى كه از ناحيه خداى تعالى مبعوث شوند و شرايعى بياورند نمى‌تواند بشر را اداره كند گذرانديم.
" وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" حال كه عزت مطلقه و حكمت مطلقه و بدون قيد و شرط از آن خداى تعالى است، ديگر
_______________
(1)" سوره بقره، آيه 213".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 230
محال است كه كسى بر او غلبه كند و حجت و دليل خود را بر حجت خدا غلبه دهد بلكه حجت بالغه تنها براى خدا است هم چنان كه خودش فرمود:" قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ" «1».
" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ ..."
كلمه" لكن" به ما مى‌فهماند كه در اين آيه از مطالب قبل استدراك شده، هم چنان كه چند آيه قبل استدراكى ديگر شد و در آن فرمود:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" و استدراك در مورد بحث در معناى استثناى منقطع است، استثناء از رد سؤال اهل كتاب و اينكه بايد كتابى از آسمان بر تو نازل شود، چون ردى كه از اين در خواست كرد و فرمود:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى‌ أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ ..." لازمه‌اى داشت و آن لازمه اين بود كه پس درخواستشان مردود است زيرا آنچه پيامبر اسلام آورده از طريق وحى از ناحيه پروردگارش بوده و از نظر نوع هيچ فرقى و تغايرى با آنچه ساير انبيا از وحى آسمانى آورده‌اند ندارد، خوب با اين حال كسى كه ادعا مى‌كند به اينكه من به آنچه انبياى گذشته آورده‌اند ايمان دارم بايد بدون هيچ فرقى به آنچه اين پيغمبر آورده نيز ايمان بياورد.
در آيه مورد بحث از اين بيان استدراك كرده، فرموده: بلكه با همه اينها خداى تعالى خود گواه است بر حقانيت آنچه بر پيغمبرش نازل كرده، ملائكه نيز بر آن گواهند و خدا به تنهايى براى گواهى دادن كافى است.
[قيد" بعلمه" در جمله" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" وحى شيطان‌ها را (از مورد گواهى خدا و ملائكه) خارج مى‌سازد]
متن آن چيزى كه خدا در اين گواهى فرموده اين جمله است:" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" يعنى خدا اين شريعت را به علم خود نازل كرده و خواسته است بفهماند صرف نزول در اثبات مدعا كافى نيست، براى اينكه بعضى از اقسام نزول به وحى شيطان‌ها است.
آرى شيطان‌ها هم براى خود وحى دارند و با وحى خود امر هدايت الهى را به فساد مى‌كشانند به اين معنا كه راه باطلى را به جاى راه حق خدا جا مى‌زنند، مقدارى باطل را با وحى حق الهى مخلوط مى‌كنند و به خورد مردم مى‌دهند هم چنان كه از آيه زير كه در خصوص وحى به انبياء است، از اينكه مى‌فرمايد: ما مراقب انبيا هستيم تا بدانيم كه رسالت‌هاى پروردگارشان را رسانده‌اند، فهميده مى‌شود كه اگر مراقبت خداى تعالى نباشد خوف دستبرد شيطان در وحى او هست، اينك به آن آيه شريفه توجه بفرمائيد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‌ غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضى‌ مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصى‌ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «2».
_______________
(1)" سوره انعام، آيه 149".
(2) خدا عالم غيب است واحدى را بر غيب خود آگاه نمى‌سازد مگر رسولى كه خدا او را براى اين كار بپسندد، آرى او از پيش رو و پشت سر آن رسول مراقبى مى‌گمارد تا معلوم كند رسولان او رسالات پروردگارشان را رسانده‌اند و خداى تعالى بدانچه نزد رسولان است احاطه دارد و شماره عدد هر چيزى را مى‌داند." سوره جن، آيه 28".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 231
و در باره دخل و تصرف شيطانها فرموده:" وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلى‌ أَوْلِيائِهِمْ" «1».
و خلاصه اينكه شهادت بر صرف نزول قرآن و يا انزال آن ادعا، آن را از ابهام خارج نمى‌كند و لذا شهادت را مقيد كرد به قيد" بعلمه" تا بطور كامل روشن سازد كه خداى تعالى هم قرآن را نازل كرد و هم در ابلاغ آن به بشر نظارت نمود و مامورينى براى اين منظور بگماشت، پس او هم مى‌داند كه چه نازل كرده و به آن احاطه دارد و هم آن را از كيد شيطانها حفظ مى‌كند.
و وقتى شهادت، شهادت بر انزال باشد و انزال به وسيله ملائكه صورت بگيرد، قهرا آنان نيز شاهد بر انزال خواهند بود و بدين جهت شهادت ملائكه را نيز اضافه كرد، به آيات زير كه در باره نزول قرآن به وسيله ملائكه است، توجه فرمائيد:
" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‌ قَلْبِكَ" «2» و نيز در وصف جبرئيل فرشته گراميش فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «3» و اين آيه دلالت دارد بر اينكه فرشتگانى ديگر در تحت فرمان جبرئيلند و آن فرشتگان همانهايند كه در آيه زير اوصافشان را بيان نموده، فرموده:" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «4».
و سخن كوتاه اينكه ملائكه از آنجا كه واسطه در انزال هستند قهرا آنان نيز گواهان بر انزالند، همانطور كه خداى تعالى گواه است" وَ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً".
و دليل بر شهادت خداى تعالى آياتى است كه خداى تعالى در باب تحدى نازل كرده، مانند آيه زير كه مى‌فرمايد:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى‌ أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً."
_______________
(1) به درستى كه شيطان‌ها به دوستان خود وحى مى‌كنند." سوره انعام، آيه 121".
(2) كسانى كه دشمن جبرئيلند بدانند كه جبرئيل قرآن راى بر قلب تو نازل كرده." سوره بقره، آيه 97".
(3) اين سخن، گفتار فرستاده‌اى است بزرگوار، فرستاده‌اى نيرومند كه مقام در نزد خداى صاحب عرش دارد، هم مطاع است و هم در آنجا امين است." سوره تكوير، آيه 21".
(4) نه، حاشا كه اين آيات تذكره است، پس هر كس بخواهد از آن پند مى‌گيرد، آياتى است در صحفى كه در درگاه خداى تعالى مورد احترام است و در آسمان مقامى بلند دارد و از تماس شيطان با آنها منزهند، به دست نويسندگانى نسخه بردارى مى‌شوند، فرشتگانى مطيع خداى تعالى." سوره عبس، آيه 16".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 232
«1»
و آيه زير كه مى‌فرمايد:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2».
و آيه ديگر كه مى‌فرمايد:" فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالًا بَعِيداً" بعد از آنكه خداى تعالى حجت بالغه در رسالت پيامبرش و در نزول كتاب او از ناحيه خود را ذكر كرد و بعد از آنكه فرمود: اين كتاب از سنخ وحيى است كه به انبياى قبل از رسول خدا (ص) وحى مى‌شده و اينكه اين كتاب مقرون به شهادت او و شهادت ملائكه اوست، هر چند كه او براى شهادت كافى است، اينك در اين آيه ضلالت كسانى را كه به اين حجت بالغه كفر بورزند و از آن اعراض كنند، هر كس كه باشند، چه يهود و چه نصارا، محقق و تثبيت نموده است.
و در اين آيه شريفه به جاى آنكه بفرمايد:" ان الذين كفروا و صدوا عن كتاب اللَّه" فرموده:" وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" و با اينكه گفتار در نزول كتاب از ناحيه خدا بود و اين خود يك كوتاه گويى لطيفى است و كانه فرموده:" كسانى كه كفر ورزيدند و از پيشرفت اين كتاب و اين وحيى كه كتاب متضمن آن است جلوگيرى مى‌كنند، به راه خدا كفر ورزيده و از آن جلوگيرى كرده‌اند و كسانى كه كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند چنين و چنان مى‌شوند.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ ..."
در اينجا براى بار دوم ضلالت كفار، و سر انجام شوم آنان را تثبيت نموده، در حقيقت تحقيق و تثبيت قبلى را كه مضمون آيه قبلى بود تاكيد مى‌كند و بر اين اساس مراد از ظلم در اينجا نيز همان صد و جلوگيرى از راه خدا است و مطلب روشن است.
و ممكن است آيه شريفه در مقام تعليل آيه قبل باشد و بيان كند كه چرا ضلالت آنان ضلالت بعيدى است و معناى آيه روشن است.
_______________
(1) بگو اگر انس و جن جمع شوند بر اينكه كتابى به مثل اين قرآن بياورند نخواهند توانست مثل آن را بياورند، هر چند كه پشت به پشت هم دهند." سوره اسرى، آيه 88".
(2) چرا در قرآن تدبر نمى‌كنند با اينكه اگر تدبر كنند مى‌فهمند از ناحيه خدا است، چون اگر از ناحيه غير خدا بود در آن اختلافى مى‌ديدند." سوره نساء، آيه 82".
(3) و يا مى‌گويند: محمد اين قرآن را به خدا افترا بسته، بگو اگر چنين است يك سوره مثل آن را بياوريد و غير از خداوند به هر كس دست يافتيد او را به كمك طلب كنيد." سوره يونس، آيه 38".

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 233
بحث روايتى‌
در تفسير برهان در ذيل جمله:" وَ قَوْلِهِمْ عَلى‌ مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً"، از ابن بابويه نقل كرده كه او به سند خود از علقمه از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن جناب در ضمن حديثى فرمود: مگر نبود كه به مريم دختر عمران نسبت دادند كه از مردى نجار به نام يوسف حامله شده است؟. «1»
[رواياتى در معناى" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" و رواياتى در باره نزول عيسى (ع) در هنگام ظهور مهدى (ع)]
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ ..." گفته است: پدرم از قاسم بن محمد از سليمان بن داود منقرى از ابى حمزه از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت: حجاج به من گفت: اى شهر يك آيه از قرآن مرا گيج كرده، نمى‌فهمم معنايش چيست؟ پرسيدم: اى امير آن كدام آيه است؟ گفت: آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" است با اينكه به خدا سوگند دستور مى‌دهم گردن يك يهودى و يا مسيحى را بزنند و خودم تا آخرين رمقش مى‌ايستم و به دقت نگاه مى‌كنم ببينم لب‌ها را تكان مى‌دهد و به حقانيت عيساى مسيح شهادت مى‌دهد يا نه، چيزى نمى‌بينم بلكه لب‌ها هم چنان بسته است تا بدن سرد شود با اين حال چطور آيه قرآن خبر مى‌دهد كه هر يهودى در دم مرگش به عيسى ايمان مى‌آورد، من به او گفتم: خدا امير را اصلاح كند معناى آيه شريفه آن طور كه تو فهميدى نيست، پرسيد: پس به چه معنا است؟ گفتم: عيسى قبل از بپا شدن قيامت از آنجا كه هست نازل مى‌شود و هيچ اهل ملتى باقى نمى‌ماند نه يهودى و نه غير يهودى مگر آنكه قبل از مرگ وى به وى ايمان مى‌آورند و او دنبال مهدى (ع) به نماز مى‌ايستد، حجاج چون اين بشنيد از در تعجب گفت: واى بر تو اين سخن از كه آموختى و از چه كسى نقل مى‌كنى؟ گفتم: محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب آن را برايم نقل كرد، در پاسخم گفت: بخدا سوگند كه از سر چشمه‌اى زلال گرفته‌اى. «2»
و در تفسير در المنثور است كه ابن منذر از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت:
حجاج به من گفت: اى شهر آيه‌اى است از كتاب خدا كه هيچ بار آن را نخواندم مگر آنكه در دلم از آن اعتراضى وارد شد و آن آيه زير است كه خداى تعالى فرموده:
_______________
(1) تفسير برهان، ج 1 ص 426.
(2) تفسير قمى، ج 1 ص 158.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 234
" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"، در حالى كه اسيران جنگى را مى‌آورند و من گردنشان را مى‌زنم ولى نمى‌شنوم كه در دم مرگ چيزى بگويند، من به حجاج گفتم: آيه را آن طور كه بايد براى تو توجيه نكرده‌اند، يك فرد نصرانى وقتى روحش از تنش بيرون آيد، ملائكه با سيلى از پشت و از رويش مى‌زنند و مى‌گويند: اى خبيث تو تا در دنيا بودى مى‌پنداشتى كه مسيح يا خدا است و يا پسر خدا است و يا خداى سوم است، در حالى كه او بنده خدا و روح او و كلمه او بود، شخص مسيحى چون اين را مى‌شنود ايمان مى‌آورد، اما در زمانى كه ايمان آوردن سودى ندارد و يك فرد يهودى وقتى روحش از كالبدش بيرون مى‌آيد ملائكه او را نيز از پشت و رو با لگد و سيلى مى‌زنند و به او مى‌گويند: اى خبيث! تو بودى كه مى‌پنداشتى مسيح را كشته‌اى؟
او بنده خدا و روح او بود، مرد يهودى به مسيح ايمان مى‌آورد اما در لحظه‌اى كه ايمان سودى ندارد، اين جريان هم چنان در مورد فرد فرد يهود و نصارا جارى است تا زمان نازل شدن عيسى برسد، در آن زمان از اهل كتاب هر كه زنده باشد و هر كه مرده باشد به وى ايمان مى‌آورد، حجاج پرسيد اين مطلب را از كجا بدست آوردى؟ گفتم: از محمد بن على، گفت: آرى، آن را از معدنش گرفته‌اى، شهر پس اضافه مى‌كند به خدا سوگند من اين جريان را جز از ام سلمه نشنيده بودم و ليكن براى اينكه جگر حجاج را (كه با ائمه اهل بيت دشمنى داشت) بسوزانم به دروغ گفتم: من آن را از محمد بن على شنيدم. «1»
مؤلف: خلاصه اين روايت را در همان كتاب از عبد بن حميد و ابن منذر از شهر بن حوشب از محمد بن على بن ابى طالب (يعنى محمد بن حنفيه) نقل كرده «2» و ظاهرا در آغاز كلمه ابن ابى طالب در بين نبوده، تنها محمد بن على بود و سپس راويان احاديث در اينكه اين محمد بن على كيست اختلاف كرده‌اند، بعضى پنداشته است محمد بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر با محمد بن على بن الحسين تطبيقش كرده‌اند و اين روايت- بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد- بيان ما را در معناى آيه تاييد مى‌كند.
و در همان كتاب است كه احمد و بخارى و مسلم و بيهقى در كتاب الاسماء و الصفات روايتى آورده‌اند كه در آن، راوى گفته: رسول خدا (ص) فرمود: چه حال و روزى داريد وقتى كه پسر مريم (عيسى) در بين شما نازل شود و امامتان از خودتان باشد؟ «3».
و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابى هريره روايت كرده كه گفت: رسول‌
_______________
(1 و 2) در المنثور، ج 2 ص 241.
(3) در المنثور، ج 2 ص 242.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 235
خدا (ص) فرمود: چيزى نمانده كه پسر مريم به عنوان حكم عدل در بين شما نازل شود و دجال را به قتل برساند و خوك را (كه مسيحيان حلال مى‌دانند) بكشد- شايد منظور اين باشد كه خوك را تحريم كند- و صليب را كه باز شعار مسيحيان است بشكند (يعنى اين شعار را به دست فراموشى بسپارد) و در بين اهل ذمه جزيه (كه متروك شده بود) بر قرار كند، تا اهل ذمه به حكومت اسلام ماليات سرانه بپردازند و در آن روز مال بسيار مى‌شود و سجده براى خداى رب العالمين به تنهايى خواهد شد.
ابو هريره سپس گفت: و اگر خواستيد بخوانيد:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" يعنى موت عيسى و جمله" يعنى موت عيسى" را سه بار تكرار مى‌كرد. «1»
مؤلف: روايات در باره نازل شدن عيسى (ع) در هنگام ظهور مهدى (ع) بسيار زياد است و به اصطلاح، مستفيض است، هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه، هم از رسول خدا (ص) و هم از ائمه اهل بيت (ع).
و در تفسير عياشى از حارث بن مغيرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً"، فرمود: منظور رسول خدا (ص) است. «2»
مؤلف: ظاهر اين حديث هر چند كه با ظاهر سياق اين آيات كه متعرض امر عيسى است مخالف است ليكن ممكن است بگوئيم: مراد از اين روايات اين باشد كه بخواهند جرى قرآن را بيان كنند به اين معنا كه بفهمانند بعد از آنكه رسول خدا (ص) مبعوث شد و كتابى و شريعتى آورد كه ناسخ شريعت عيسى بود قهرا بر اهل كتاب واجب شد كه هم به رسول خدا (ص) ايمان بياورند و هم در ضمن ايمان به آن جناب و عيسى و هم به انبياى قبل از عيسى، حال اگر يك اهل كتاب كه بعد از بعثت رسول خدا زندگى مى‌كرده، در هنگام مرگ كه هنگام كشف حقايق است مثلا برايش كشف شود كه عيسى حق بوده، قهرا در ضمن انكشاف، حق بودن رسالت رسول اللَّه (ص) محمد خواهد بود، پس ايمان هر كتابى به عيسى وقتى ايمان شمرده مى‌شود كه به محمد (ص) نيز ايمان آورده باشد بلكه ايمانش به پيامبر اسلام اصلى و ايمانش به عيسى (ع) تبعى باشد (زيرا بعد از اين كشف مى‌فهمد در زندگيش واجب بوده دين محمد (ص) را پيروى كند كه‌
_______________
(1) در المنثور ج 2 ص 242.
(2) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 299.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 236
دين ناسخ است، نه دين عيسى را كه دين منسوخ است).
پس آن پيامبرى كه اهل كتاب حقيقتا به او ايمان مى‌آورند و آن پيغمبر گواه بر ايشان است او رسول اسلام محمد (ص) است، كه براى انسانهاى موجود بعد از بعثتش حجت بالغه حق است هر چند كه عيسى هم همين وضع را داشته و بين اين دو پيامبر منافاتى نيست و خبر ديگرى كه از نظرت مى‌گذرد تا حدودى خالى از ظهور در اين معنا نيست.
و در همان كتاب است كه ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: ايمان اهل كتاب فقط در زمانى است كه به نبوت محمد (ص) ايمان بياورند. «1»
و در همان كتاب از جابر از امام باقر (ع) روايت آورده كه در معناى آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: احدى از ميان همه اديان از اولين و آخرين نمى‌ميرد مگر آنكه رسول خدا (ص) و امير المؤمنين را بر حق مى‌بيند (و حجت خدا بر او تمام مى‌شود). «2»
مؤلف: ظهور اين روايت در اينكه مى‌خواهد يكى از مصاديق را بر كلى خود تطبيق كند بيشتر است علاوه بر اينكه اصلا معلوم نيست كه منظور امام اين بوده باشد كه آيه را تفسير و يا حتى تطبيق كند، چون احتمال دارد اين گفتار امام دنباله كلام ديگرى بوده كه امام پيرامون آيه ايراد فرموده و نظائر اين (تكه تكه شدن روايات) بسيار است.
و باز در همان كتاب از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناى آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" سؤال كردم، فرمود، اين آيه در خصوص ما اهل بيت نازل شده: مى‌فرمايد: احدى از فرزندان فاطمه نمى‌ميرد و از دنيا خارج نمى‌شود تا آنكه براى امام و به امامت او اقرار كند، همانطور كه فرزندان يعقوب براى يوسف اقرار كردند و گفتند:" تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا". «3»
مؤلف: اين روايت از روايات آحاد است (كه جز در احكام، حجيت ندارد) علاوه بر اينكه سند آن ذكر نشده و در معناى آن روايات ديگرى در ذيل آيه شريفه:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ، ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ"
_______________
(1 و 2) تفسير عياشى، ج 1 ص 284.
(3) به خدا سوگند كه خداى تعالى تو راى بر ما ترجيح داد و مقدم داشت. تفسير عياشى، ج 1 ص 283.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 237
«1» وارد شده كه ان شاء اللَّه بحث مفصلى در ذيل آن آيه پيرامون آن احاديث ايراد خواهيم كرد.
[رواياتى در ذيل" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و در ذيل" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ"]
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." از زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه فرمودند: خداى تعالى به رسول گرامى خود مى‌فرمايد:" من به تو وحى كردم همانطور كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كردم" و در اين كلام خود فهماند كه همه وحى‌هايى كه تا كنون به سوى بشر فرستاده در حق آن جناب جمع نموده است. «2»
مؤلف: ظاهرا مراد اين است كه هيچ حقيقتى كه از سنخ وحى باشد را از رسول خدا (ص) دريغ ننموده، كه دريغ كردن از آن باعث شود راه خدا مختلف و دعوت انبيا متفاوت شود، منظور اين است كه نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: هر چه كه خداى تعالى به هر پيغمبرى از پيغمبران گذشته وحى كرده، با همان خصوصيات به رسول خدا (ص) نيز وحى كرده است، چون چنين چيزى معنا ندارد و نيز اين نيست كه خواسته باشد بفرمايد:
آنچه بر تو نازل شده و بر تو وحى شده، جامع همه شريعت‌هاى سابق است، چون گفتار در آيه در زمينه افاده اين معنا نيست، مؤيد معنايى كه ما براى حديث كرديم خبرى است كه اينك از نظر خواننده گرامى مى‌گذرد توجه فرمائيد.
و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى به رسول گرامى اسلام فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و هر پيغمبرى را مامور كرد به اينكه راه و سنت او را پيروى كند. «3»
و در تفسير عياشى از ثمالى از امام باقر (ع) روايت آمده كه فرمود: بين آدم و بين نوح پيغمبرانى مخفى و علنى بوده‌اند و به همين جهت نام همه آنها در قرآن كريم نيامده، تنها نام پيغمبرانى كه نبوتشان علنى بوده آمده است، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى‌ تَكْلِيماً" به همين معنا نظر دارد و مى‌خواهد بفرمايد ما نام بعضى از پيغمبران را مانند بعضى ديگر علنى نكرديم. «4»
مؤلف: اين روايت را كلينى ره نيز از على بن ابراهيم از پدرش از حسن بن محبوب از
_______________
(1)" سوره فاطر، آيه 33".
(2) تفسير عياشى، ج 1 ص 285.
(3) اصول كافى، ج 2 ص 29.
(4) تفسير عياشى، ج 1 ص 285.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 238
محمد بن فضيل از ابى حمزة از آن جناب نقل كرده و در نقل آن مرحوم چنين آمده: بعضى از انبياء نبوت خود را از مردم پنهان مى‌داشتند و به همين جهت نام آنها در قرآن مخفى مانده يعنى در قرآن ذكر نشده و بعضى نبوت خود را علنى مى‌داشتند و اينان همانهايند كه در قرآن نام شريفشان آمده، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ" به همين معنا نظر دارد، مى‌فرمايد: من نام آنهايى كه نبوت خود را پنهان مى‌داشتند نبردم تنها نام انبيايى را بردم كه نبوتشان را علنى كردند (تا آخر حديث).
و به هر حال منظور اين روايت اين است كه خداى عز و جل نام آن دسته را كه نبوت خود را پنهان مى‌داشتند اصلا نبرده و داستانشان را در قرآن نياورده، آن طور كه داستان انبياء علنى را آورده و نامشان را ذكر كرده و بعيد نيست كه جمله:" مى‌فرمايد: من نام آنهايى كه ..."، از كلام راوى بوده باشد. «1»
و در تفسير عياشى از ابى حمزه ثمالى روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (ع) شنيدم مى‌فرمود: ليكن خداى تعالى شهادت داده به آنچه كه در باره على بر تو نازل كرده، به اينكه به علم خود نازل كرده و ملائكه نيز گواه بر اين نزولند" وَ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً". «2»
مؤلف: اين معنا را قمى نيز در تفسير خود با ذكر سند از ابى بصير از امام صادق (ع) روايت كرده «3» و اين مضمون از باب تطبيق كلى بر مصداق است نه اينكه آيه شريفه تنها در خصوص اين مصداق نازل شده باشد، مى‌خواهد بفرمايد: در قرآن كريم آياتى در باره ولايت على (ع) نازل شده، نه اينكه آيه شريفه در اصل:" انزل اليك فى على" بوده و دشمنان على (ع) در قرآن دست برده و جمله" فى على" را انداخته باشند، و نيز منظور اين نيست كه بفرمايد: بعضى از قاريان آيه را به صورت:" انزل اليك فى على" قرائت كرده‌اند. و نظير آن روايتى است كه كافى «4» و تفسير عياشى «5» از امام باقر نقل كردند و قمى در تفسير خود از امام صادق (ع) آورده كه آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا" را به اين صورت خوانده‌اند:" ان الذين كفروا و ظلموا آل محمد حقهم لم يكن اللَّه ليغفر لهم" «6».
_______________
(1) اصول كافى.
(2) تفسير عياشى، ج 1 ص 285 ح 307.
(3) تفسير قمى، ج 1 ص 159.
(4) اصول كافى.، ج 1 ص 425.
(5) تفسير عياشى، ج 1 ص 285.
(6) تفسير قمى، ج 1 ص 159.

______________________________________________________
‌صفحه‌ى 239
و نيز نظير آن روايتى است كه صاحب مجمع البيان در ذيل آيه:" قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ" نقل كرده كه امام ابى جعفر فرموده: يعنى به ولايت كسى كه خدا امر به ولايت او كرده. «1»
_______________
(1) مجمع البيان، ج 3 ص 143.

وَرَفَعْنَا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِیثَاقِهِمْ وَقُلْنَا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُلْنَا لَهُمْ لَا تَعْدُوا فِی السَّبْتِ وَأَخَذْنَا مِنْهُم مِّیثَاقًا غَلِیظًا
154 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :153

صفحه : 102
بزرگتر  کوچکتر  بدون ترجمه  انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 
قرآن  عثمان طه با کیفیت بالا صفحه 102
تصویر  انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 

148 - [سوره النساء (4): آيات 148 تا 149] ترجمه آيات‌ خدا دوست نمى‌دارد كه كسى با گفتار زشت به عيب خلق صدا بلند كند مگر آنكه ظلمى به او رسيده باشد كه خدا شنوا و به اقوال و احوال بندگان دانا است (148). اگر در باره خلق به آشكار يا پنهان نيكى كنيد يا از بدى ديگران بگذريد كه خدا هميشه از بديها در مى‌گذرد با آنكه در انتقام بدان توانا است (149). بيان آيات‌ " لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ ..." راغب در باره ماده" ج- ه- ر" مى‌گويد: كلمه:" جهر"، (بر خلاف كلمه ظهور) وقتى در مورد چيزى به كار مى‌رود كه زائد بر اندازه براى حواس بينايى يا شنوايى ما ظاهر شده باشد، در مورد حس بينايى مى‌گوئيم:" رأيته جهارا" يعنى من آن شخص و يا آن چيز را بسيار روشن و واضح ديدم، در قرآن كريم مى‌خوانيم: كه بنى اسرائيل به موسى بن عمران‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 201 (ع) گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً" «1» و يا گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" «2». راغب هم چنان به معناى اين ماده ادامه مى‌دهد تا آنجا كه مى‌گويد: و اما در مورد حس شنوايى در قرآن كريم مى‌خوانيم:" سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ" «3» اين بود گفتار راغب. «4» و كلمه" سوء من القول زشت از سخن" به معناى هر سخنى است كه در باره هر كسى گفته شود ناراحت مى‌گردد، مثل نفرين و فحش، چه فحشى كه مشتمل بر بدى‌ها و عيب‌هاى طرف باشد و چه فحشى كه در آن بدى‌هايى به دروغ به وى نسبت داده شود، همه اينها سخنانى است كه خداى تعالى جهر به آن را و يا به عبارت ديگر اظهار آن را دوست نمى‌دارد و معلوم است كه خداى تعالى منزه است از دوستى و دشمنى به آن معنايى كه در ما انسان‌ها و در حيوانات هم جنس ما وجود دارد، چيزى كه هست از آنجا كه امر و نهى در بين ما انسانها به حسب طبع ناشى از حب و بغض است (چيزى را كه دوست مى‌داريم مامور خود را امر مى‌كنيم تا آن را عملى كند و چيزى را كه دشمن مى‌داريم طرف را از انجام آن نهى مى‌كنيم) لذا بطور كنايه امر و نهى خدا را اراده و كراهت (يا حب و بغض و يا رضا و سخط او تعبير كرده‌اند) و گرنه در ساخت مقدس او اينگونه حالات كه در نفس ما پيدا مى‌شود وجود ندارد. [مراد از" دوست نداشتن" خدا بد گويى آشكار را، اينست كه در شريعت خود آن را نكوهيده شمرده است‌] پس اينكه فرمود:" خدا سخن زشت به جهر گفتن را دوست نمى‌دارد" كنايه است از اينكه در شريعتى كه تشريع فرموده، اين عمل را نكوهيده شمرده، حال چه نكوهيده به حد حرمت و چه اينكه زشتى آن به حد حرمت نرسد و از حد كراهت و اعانه تجاوز نكند. [حد مجاز در بدگويى مظلوم از ظالم‌] و جمله:" إِلَّا مَنْ ظُلِمَ" استثناى منقطع است و معنايش با معناى كلمه" لكن" يكى است، پس در حقيقت فرموده:" لكن من ظلم لا باس بان يجهر بالسوء من القول فيمن ظلمه و من حيث الظلم" (خدا دوست نمى‌دارد سخن زشت با صداى بلند گفتن را، ليكن كسى كه مورد ظلم شخصى يا اشخاصى قرار گرفته، مى‌تواند در مورد خصوص آن شخص و يا اشخاص و در خصوص ظلمى كه به وى رفته، سخن زشت و با صداى بلند بگويد) و همين خود _______________ (1) هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه خدا را به وضوح و با دو چشم خود ببينيم. " سوره بقره، آيه 53". (2) خدا را به وضوح به ما نشان بده" سوره نساء، آيه 153". (3) براى خدا وضع شما يكسان است، هم سخنان آن كسى را مى‌شنود كه بلند سخن مى‌گويد و هم سخنان آن كس را كه آهسته مى‌گويد:" سوره رعد، آيه 10". (4) مفردات راغب، ص 101". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 202 قرينه است بر اينكه چنين كسى نمى‌تواند هر چه از دهانش بيرون بيايد به او نسبت دهد و حتى آيه شريفه دلالت ندارد بر اينكه نمى‌تواند بدى‌هاى ديگر او را كه ربطى به ظلمش ندارد به زبان بياورد بلكه تنها مى‌تواند با صداى بلند ظلم كردنش را بگويد و صفات بدى از او را به زبان آورد كه ارتباط با ظلم او دارد. مفسرين هر چند كه در تفسير كلمه:" سوء" اختلاف كرده‌اند كه به چه معنا است، بعضى گفته‌اند: نفرين است. بعضى ديگر گفته‌اند: نام بردن از خصوص ظلم او است و از اين قبيل معانى ديگر، جز اينكه همه اين معانى مشمول اطلاق آيه شريفه مى‌باشد، ديگر جهت ندارد كه هر مفسرى كلمه سوء را به يكى از آن معانى تفسير كند. " وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً عَلِيماً" اين جمله در مقام اين است كه نهيى كه از جمله" لا يحب ..." استفاده مى‌شود را تاييد نموده، بفرمايد: اين كارى كه گفتيم: خداى تعالى دوستش ندارد به راستى كار خوبى نيست، كارى نيست كه هر انسانى به خود اجازه ارتكاب آن را بدهد مگر مظلوم چون خداى تعالى سخن زشت را مى‌شنود و عليمى است كه سخن هر صاحب سخن را مى‌داند. " إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً" اين آيه بى ارتباط به آيه قبلش نيست، چون در اين آيه سخن از اظهار و اخفاء خير است و به اطلاقش شامل مورد آيه قبل نيز مى‌شود يعنى اول آن شامل سخنان خوبى كه آدمى در مقام تشكر از ولى نعمتى مى‌گويد و آخر آن شامل عفو از بدى و ظلمى كه به وى شده مى‌شود و حاصل كلام اينكه يكى از مصاديق آيه مورد بحث مصداق آيه قبل است، يعنى كسى است كه وقتى به او احسان مى‌شود تشكر مى‌كند و در مقام شكرگزارى سخنان خوب مى‌گويد و اگر چنانچه كسى به او بدى كند يا ستم روا بدارد عفو كند و از جهر به سخنان زشت در باره او صرفنظر مى‌نمايد. پس ابداء خير به معناى اظهار آن شد، چه اينكه آن خير فعلى از افعال از قبيل انفاق بر مستحقين و هر عمل پسنديده ديگر باشد كه باعث اعلاء كلمه دين و تشويق مردم به سوى كارهاى خير (نه به منظور ريا و خودنمايى) و چه اينكه قولى از اقوال باشد، از قبيل اظهار شكر در برابر ولى نعمت و ستودن او به ذكر جميل و خلاصه تقدير كردن از او به نحوى كه ساير اهل نعمت تشويق شوند به اينكه مانند ولى نعمت ما كارهاى نيك بكنند، اين بود معناى ابداء خير. و اما اخفاء خير و پنهان كردن آن (گو اينكه كلمه‌اى است مطلق و دامنه شمولش گسترده است) و ليكن آنچه از اين كلمه زودتر به ذهن مى‌رسد اخفاء فعل خير و عمل شايسته‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 203 است تا اين عمل از ريا دورتر و به خلوص نزديك‌تر باشد هم چنان كه در جاى ديگر قرآن كريم آمده كه:" إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ، فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ يُكَفِّرُ عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئاتِكُمْ" «1». [تشويق به عفو نمودن و چشم پوشى كردن از انتقام‌] و اما كلمه" عفو" در جمله:" أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ" به معناى پوشاندن است، پس عفو از سوء به معناى پوشاندن عمل زشت است، اين نيز دو جور است، يكى به زبان و آن به اين است كه نام كسى را كه به او بدى كرده نزد مردم فاش نكند و آبروى او را نزد مردم نبرد و سخنان زشت به جهر و آشكارا در باره او نگويد، قسم دوم به عمل است و آن به اين است كه در مقام تلافى ظلم او بر نيايد و از او انتقام نگيرد، هر چند كه شرعا جائز باشد، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن مى‌خوانيم:" فَمَنِ اعْتَدى‌ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى‌ عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «2». و اينكه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً"، در حقيقت سببى است كه در جاى مسبب خود آمده و تقدير كلام:" ان تعفوا عن سوء فقد اتصفتم بصفة من صفات اللَّه الكمالية و هو العفو على قدرة، فان اللَّه ذو عفو على قدرته" (اگر از بدى‌هاى ديگران عفو و اغماض كنيد به يكى از صفات كماليه خداى تعالى متصف شده‌ايد و آن صفت عفو با داشتن قدرت بر تلافى است، چون خداى تعالى چنين است با اينكه مى‌تواند از گنهكاران انتقام بگيرد، عفو مى‌كند). و بنا بر اين در جمله شرطيه مورد بحث يعنى جمله:" إِنْ تُبْدُوا خَيْراً ..." جزائى كه آمده جزاء، بعضى از شرط است، چون شرط سه لنگه داشت: يكى اظهار خير و دوم اخفاى آن و سوم عفو از سوء و جزائى كه آمده يعنى جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ ..." جزاء است براى عفو از سوء به تنهايى و اظهار خير و اخفاى آن و يا به عبارت ديگر دادن خير به بندگان در همه احوال هر چند كه از صفات خداى تعالى است، بدان جهت كه اللَّه تعالى است ليكن در آيه شريفه تصريح به آن نيامده و تنها ممكن است به آن اشاره داشته باشد. «3» _______________ (1) اگر صدقاتى كه مى‌دهيد (به منظور تشويق مردم) آشكارا دهيد بسيار خوب است و اگر (به منظور محفوظ شدنش از ريا) پنهانش كنيد و پنهانى به فقرا بدهيد، آن نيز برايتان خير است و گناهانى از شما را محو مى‌كند." سوره بقره، آيه 271" (2) پس كسى كه به شما تجاوز و ظلم كرده، مى‌توانيد به او ظلمى كنيد مثل ظلمى كه او به شما كرده و از خدا پروا كنيد." سوره بقره، آيه 194" (3) چون وقتى خواننده آيه شريفه در جزاء شرط سوم و يا به عبارت ديگر لنگه سوم شرط به ياد يكى از صفات خدايى بيفتد قهرا به ياد صفات ديگرش كه متناسب با آن دو لنگه ديگر شرط است نيز مى‌افتد." مترجم" ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 204 بحث روايتى [(رواياتى در ذيل آيه شريفه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ...")] در مجمع البيان در ذيل آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." مى‌گويد: خداى تعالى دوست نمى‌دارد كه كسى در مقام انتقام ناسزا بگويد، مگر آنكه به راستى مظلوم واقع شده باشد كه در اين صورت جائز است از ظالم خود به نحوى كه شرع اجازه داده انتقام بگيرد، آن گاه اضافه كرده كه اين معنا كه ما براى آيه كرديم از امام باقر (ع) روايت شده. «1» و در تفسير عياشى از ابى الجارود از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: " الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ" اين است كه عيب‌هايى كه در دشمنت هست بر ملا كنى (نه عيب‌هايى كه در او نيست) «2». و در تفسير قمى آمده كه در حديثى ديگر در تفسير اين آيه آمده كه اگر كسى نزد تو آمد و در باره تو مدح و ثنائى گفت و اعمال خير و صالحى برايت برشمرد كه در تو نيست، از او قبول مكن واو را تكذيب كن كه به تو ظلم كرده است. «3» و عياشى در تفسيرش به سند خود از فضل بن ابى قرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." فرموده: هر كس قومى را ميهمان كند و بد پذيرايى كند، او از كسانى است كه ظلم كرده، پس بر ميهمانان حرجى نيست كه در باره او چيزى بگويند. «4» مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان «5» نيز از آن جناب نقل كرده، ولى بدون ذكر سند، و از طرق اهل سنت از مجاهد نيز نقل شده است. و روايات به هر حال دلالت دارد بر عموميت مفاد آيه همانطور كه ما نيز عموميت را استفاده كرديم. _______________ (1) مجمع البيان، ج 3 ص 131. (2) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 297. (3) تفسير قمى، ج 1 ص 157. (4) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 296. (5) مجمع البيان، ج 3 ص 131.

149 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :148

150 - [سوره النساء (4): آيات 150 تا 152] ترجمه آيات‌ كسانى كه (از اهل كتاب) به خدا و پيامبرانش كفر مى‌ورزند و مى‌خواهند ميان خدا و پيامبرانش فرق گذاشته بگويند: من به خداى موسى و يا خداى عيسى ايمان دارم و به خداى محمد (ص) ايمان نمى‌آورم و مى‌خواهند (از پيش خود) راهى ميانه داشته باشند (150). اينان همان كافران حقيقى هستند و ما براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده‌ايم (تا كيفر استكبارشان باشد) (151). و كسانى كه به خدا و همه پيامبرانش ايمان آورده و بين احدى از آنان فرق نمى‌گذارند، خدا پاداششان را خواهد داد، چون غفور و رحيم بودن، صفت خدا است (152). بيان آيات‌ اين آيات، انعطاف و توجهى به حال اهل كتاب كرده، حقيقت كفر آنان را بيان مى‌كند و عده‌اى از مظالم و گناهان و سخنان فاسدشان را شرح مى‌دهد. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 206 [ايمان به خدا مستلزم ايمان به همه رسولان او است و تفرقه انداختن بين خدا و رسولانش كفر حقيقى است‌] " إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ..." منظور از اين كفار كه به خدا و پيامبران او كفر مى‌ورزند، اهل كتاب يعنى يهود و نصارا است كه يهود به موسى ايمان مى‌آورند ولى به عيسى و محمد (عليهما السلام) كفر مى‌ورزند و نصارا به موسى و عيسى (عليهما السلام) ايمان دارند ولى به محمد (ص) كفر مى‌ورزند و اين دو طائفه مى‌پندارند كه به خدا و به بعضى از رسولان او كفر نورزيده، تنها به بعضى ديگر از رسولان او كفر ورزيده‌اند، در حالى كه در آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده: اينها به خدا و همه رسولان خدا كفر ورزيده‌اند و به همين جهت مطلب احتياج پيدا كرده به اينكه منظور از اين اطلاق روشن شود. و به همين خاطر جمله:" يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ" را عطف كرد بر جمله مورد بحث كه فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ ..." آن هم بطور عطف بيان عطف كرد، و تازه همين عطف بيان و تفسير ابعاضش يكديگر را تفسير مى‌كنند و حاصل بيان چنين است كه يهود و نصارا به خدا و همه رسولان او كافرند، براى اينكه مى‌گويند:" ما به بعضى ايمان داريم و به بعضى ديگر كافريم"، مى‌خواهند بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، به خدا و بعضى از رسولانش ايمان آورند و به بعضى ديگر از رسولانش كفر بورزند با اينكه آن بعض نيز فرستاده خدا است و رد او رد خداى تعالى است. آن گاه به بيانى ديگر و با عطف تفسير مطلب را روشن‌تر نموده، مى‌فرمايد:" يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا" مى‌خواهند راهى متوسط، ميان ايمان به خدا و همه رسولانش و ميان كفر به خدا و همه رسولانش اتخاذ كنند، يعنى به بعضى از رسولان خدا ايمان آورده، به بعضى ديگر كفر بورزند، در حالى كه به سوى خدا هيچ راهى نيست، الا يك راه و آن عبارت است از ايمان آوردن به او و به همه رسولان او، چون رسول بدان جهت كه فرستاده خدا است چيزى از خودش ندارد و اختيارى هم ندارد، پس ايمان به رسول خدا، ايمان به خدا است و كفر به او، كفر به خداى تعالى است، كفرى خالص نه آميخته به مقدارى ايمان. پس كفر به بعضى و ايمان به بعضى ديگر از رسولان با ايمان به خود خداى تعالى چيزى جز تفرقه انداختن بين خدا و رسولان او و استقلال دادن به رسول نيست و معنايش اين است كه ايمان به آن رسول هيچ ربطى به ايمان به خدا ندارد. كفر به او نيز ربطى به كفر به خداى تعالى ندارد، در نتيجه اين روش، روشى وسط است و حال آنكه چيزى به جز پندارى باطل نيست، براى اينكه چگونه صحيح است فرض كنيم رسالت كسى را كه ايمان به او هيچ ارتباطى به ايمان به خدا نداشته و كفر به او نيز هيچ ربطى با كفر به خداى تعالى نداشته باشد؟. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 207 پس اين معنا به خوبى روشن شد و هيچ شكى در آن نماند كه ايمان به رسولى كه چنين وضعى دارد و خاضع شدن در برابر رسولى كه كفر و ايمان به وى هيچ ربطى به كفر و ايمان به خدا ندارد، در حقيقت خضوع در برابر غير خداى تعالى است و شركى است واضح و به همين جهت مى‌بينى كه خداى تعالى بعد از آنكه يهود و نصارا را توصيف كرد به اينكه مى‌خواهند با ايمان آوردن به بعضى و كفر ورزيدن به بعضى ديگر، بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، راهى وسط اتخاذ كنند، اين معنا را خاطرنشان مى‌سازد كه اينها با اين روش خود كافر حقيقى هستند:" أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا"، و سپس تهديدشان كرده و فرموده:" وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً" «1». " وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ ... تا آخر آيه سوم" بعد از آنكه يهود و نصارا را كه بين خدا و رسولانش تفرقه مى‌اندازند تكفير كرد و فرمود: كه اينها به خدا و رسولان او كفر مى‌ورزند، در مقابل آنان نام طائفه‌اى ديگر را مى‌برد كه مثل آنان نيستند تا تقسيم اطرافيان بحث تمام شود، و آنها كسانى هستند كه به خدا و همه رسولان او ايمان دارند و فرقى ميان اين رسول و آن رسول نمى‌گذارند. و بايد توجه داشت كه در سه آيه مورد بحث چند التفات بكار رفته، نخست در آيه اول كه خداى تعالى غايب فرض شده بود التفاتى از غيبت، به تكلم با غير (ما) در آيه دوم كه مى فرمايد:" ما براى كافران چنين و چنان كرده‌ايم" و سپس التفاتى به خطاب به رسول خدا (ص) در جمله:" أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ" «2» و بعيد نيست وجه اين التفات‌ها اين باشد كه خواسته است كيفر كفار را به خود گوينده (كه خداى تعالى است) نسبت دهد تا از نظر لحن گفتار در دل شنونده مؤثر بيفتد، چون چنين لحنى مؤثرتر از آن است كه كيفر را به غائب نسبت دهد و بفرمايد:" خدا چنين و چنانشان مى‌كند". التفاتى هم كه در آيه دوم واقع شده، اين فائده را افاده مى‌كند، چون خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كردن آنجا كه سخن از وعده جميل است و رسول علم دارد به اينكه اين وعده وفا مى‌شود خود مفيد اين معنا است كه وعده مذكور قريب الوقوع است. _______________ (1) و ما براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده‌ايم. (2) اى پيامبر! اينها كه به خدا و همه رسولان ايمان دارند خدا به زودى پاداشهايشان را مى‌دهد.

151 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :150

152 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :150

153 - [سوره النساء (4): آيات 153 تا 169] ترجمه آيات‌ اهل كتاب پيشنهاد مى‌كنند كه كتابى از آسمان بر آنان نازل كنى، از موسى بزرگتر از اين را خواستند، بدو گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده كه صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان بگرفت، با اين حال باز ايمان نياورده، بعد از آن همه معجزه، گوساله را خداى خود گرفتند و ما از اين ظلمشان نيز درگذشتيم و به موسى دليلى قاطع و روشن داديم (153). و به مقتضاى پيمانى كه داده بودند كوه طور را بر بالاى آنان بلند كرديم و به آنان گفتيم از اين دروازه سجده‌كنان داخل شويد و نيز دستورشان داديم كه فرمان مربوط به شنبه را تمرد مكنيد و از آنان پيمانى سخت گرفتيم (154). ولى با همه اين احوال به سزاى پيمان‌شكنى و كفر به آيه‌هاى خدا و به ناحق كشتن پيامبران از نعمت دين حق محروم شدند آنها بهانه آوردند كه دلهاى ما نمى‌تواند دعوت اسلام را بفهمد، غافل از اينكه خدا بر دلهاشان مهر زده بود و در نتيجه جز اندكى ايمان نياوردند (155). و نيز به سزاى اينكه به عيسى كفر ورزيده، به مريم بهتانى عظيم زدند (156). و اين گفتارشان كه ما مسيح عيسى بن مريم را كشتيم، با اينكه فرستاده خدا بود ولى نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه از ناحيه خدا امر بر آنان مشتبه شد و آنها كه در باره وى اختلاف كردند هنوز هم در باره عيسى در شكند، اگر ادعاى علم مى‌كنند دروغ مى‌گويند، مدركى جز پيروى ظن ندارند و به يقين او را نكشته‌اند (157). بلكه خدا وى را به سوى خويش بالا برد و عزت و حكمت صفت خداست (158). هيچ فردى از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مرگش بطور حتم به عيسى ايمان مى‌آورد و عيسى‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 210 در قيامت عليه آنان گواه خواهد بود (159). به خاطر ظلمى كه از ناحيه همين‌ها كه در يهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيزهايى را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيرى مى‌كردند (160). و ربا مى‌گرفتند با اينكه از آن نهى شده بودند و اموال مردم را به ناحق مى‌خوردند و ما براى كفر پيشگان از آنان عذابى دردناك آماده كرده‌ايم (161). اما آنهايى كه علم در دلهاشان رسوخ يافته بود و داراى ايمان واقعى بودند از آنجايى كه همين ايمان واقعى وادارشان مى‌كند به اينكه بدانچه به تو نازل شده و آنچه قبل از تو به عيسى نازل شده بود ايمان بياورند و نيز نماز بخوانند و زكات بدهند و به خدا و روز قيامت ايمان آورند، لذا ما به زودى اجرى عظيم به آنان خواهيم داد (162). ما به تو وحى كرديم، همانطور كه به نوح و پيامبران پس از او وحى كرديم و به داود زبور داديم (163). و پيامبرانى كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبرانى كه داستانشان را برايت نگفته‌ايم و از آن ميان خدا با موسى به نحوى ناگفتنى سخن گفت (164). به فرستادگانى نويد بخش و بيم‌رسان وحى كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزى نداشته باشند، آرى عزت و حكمت وصف خدا است (165). پس اينكه از تو مى‌خواهند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى مردود است و خدا شهادت مى‌دهد به اينكه كتابى كه به تو نازل كرده به علم خود نازل كرد، ملائكه نيز شهادت مى‌دهد و خدا براى شهادت دادن بس است (166). خوب با اينكه قرآن از ناحيه خدا است و از سنخ وحيى است كه به ساير انبيا مى‌شد معلوم است كه كسانى كه باز كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند، به چه ضلالت دور از نجاتى گرفتار شده‌اند (167). آرى كسانى كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا هرگز در صدد آمرزش آنان و اينكه به راهى هدايتشان كند نيست (168). الا طريق جهنم كه در آن هميشه باقى مى‌مانند، و اين كار براى خدا آسان است (169). بيان آيات‌ اين آيات سؤالى را كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كرده‌اند بازگو مى‌كند و آن اين بوده كه خداى تعالى كتابى را از آسمان بر خود آنان نازل كند، چون آنها با نزول قرآن به وسيله وحى جبرئيل آن هم آيه آيه و تكه تكه قانع نشده بودند و خواستند تا كتابى در بسته مانند مرغى از هوا به سوى آنان پائين آيد و سپس به جواب آنان پرداخته مى‌فرمايد: ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 211 [درخواست اهل كتاب از پيامبر (ص) كه كتابى از آسمان به ايشان نازل گردد و پاسخ به آنها] " يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ ..." منظور از اهل كتاب، يهود و نصارا است، چون معهود در اصطلاح قرآن در امثال اين موارد همين است، پس سائل هر دو طائفه بوده‌اند نه تنها يهوديان. و اين منافات ندارد كه مظالم و جناياتى كه در ضمن اين آيات شمرده شده، مختص به يهود باشد از قبيل درخواست ديدن خدا و معبود گرفتن گوساله و نقض پيمان در هنگام بالا رفتن طور و امر به سجده و نهى از تجاوز در روز شنبه و غيره. براى اينكه مرجع هر دو طائفه به يك اصل است و ريشه يهود و نصارا همان نژاد اسرائيل است كه موسى و عيسى (عليهما السلام) در بين آنان مبعوث شدند، هر چند كه دعوت عيسى بعد از رفتنش به آسمان در غير بنى اسرائيل يعنى در روم و عرب و حبشه و ديگران انتشار يافت. علاوه بر اينكه ظلم قوم عيسى به عيسى كمتر از ظلم يهود به موسى (ع) نبود. و چون ريشه هر دو طائفه يكى بود، يهوديان را در خصوص جزاى خود آنان مورد خطاب قرار داده، فرمود:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" «1». و باز به همين جهت در سه آيه بعد نام عيسى را در زمره رسولانى كه نام برده، آورده و اگر وجهه سخن متوجه يهود به تنهايى بود، ديگر بردن نام عيسى معنا نداشت، زيرا يهود عيسى (ع) را قبول نداشت و باز به همين جهت بعد از آيات مورد بحث در آيه 170 خطاب را متوجه عموم اهل كتاب نموده مى‌فرمايد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ ..." پس از همه قرائن مى‌فهميم كه آيات مورد بحث سخن از عموم اهل كتاب دارد نه از خصوص يهود، در نتيجه صاحب سؤال در جمله:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ" نيز عموم اهل كتاب است نه تنها يهود و اين عموميت وجهه كلام هم چنان باقى است و معايب مشترك اهل كتاب يعنى زور گويى و ناحق گويى و لاف‌هاى گزاف و پا بند نبودن به عهد و پيمان را سركوب آنان مى‌كند، همين كه پاى مختصات قوم معينى به ميان آمد وجهه كلام متوجه آن قوم مى‌شود. و سؤالى كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كردند اين بوده كه از آسمان كتابى بر آنان نازل شود و ما اين را مى‌دانيم كه اين سؤال قبل از نزول قرآن نبوده و حتى قبل از تلاوت شدنش بر آنان نيز نبوده بلكه قرآن نازل شده بود، اهل كتاب هم مى‌دانستند كه نازل شده و بر عموم مردم از آن جمله اهل كتاب هم تلاوت شده بود، چون جريان مربوط به مدينه است كه‌ _______________ (1) به خاطر ظلمى كه از يهوديان سر زد، ما طيباتى را كه براى آنان حلال بود بر آنان حرام كرديم. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 212 مركز اهل كتاب بود و از آيات نازله در مدينه آگاه بودند، حتى از آياتى هم كه در مكه و قبل از آمدن رسول خدا (ص) به مدينه نازل شده بود خبر داشتند، چيزى كه هست به قرآن و آيات قرآنى قانع نشدند و آن را كتابى آسمانى و دليل نبوت نمى‌شمردند. با اينكه هر چه در قرآن كريم نازل شده توأم با تحدى و دعوى اعجاز بود، و مكرر اعلام داشت، كه اگر قرآن را كتابى آسمانى و دليلى بر نبوت محمد بن عبد اللَّه (ص) نمى‌دانيد، همه شما عرب‌ها بلكه انسان‌ها و بلكه انس و جن جمع شويد يك سوره مثل آن بياوريد. و اين معنا را در سوره‌هاى اسرى، يونس، هود، بقره كه همه قبل از سوره مورد بحث نازل شده‌اند خاطرنشان شده است. پس با اين حال اگر از رسول خدا (ص) درخواست نزول كتاب مى‌كنند، اين سؤالشان به جز بهانه جويى و جزاف معنايى ندارد، سؤالى است كه از كسى كه در برابر حق خاضع و براى حقيقت منقاد باشد هرگز سر نمى‌زند، تنها كسى كه چنين درخواستى مى‌كند كه در اثر عمرى هواپرستى دچار لغو و هذيان گويى شده باشد و براى سخن گفتن خود هيچ قيد و شرطى قائل نباشد و سخنش هيچ پايه و اساسى نداشته باشد، نظير مردم مكه يعنى قريش كه در عين اينكه قرآن داشت در بين آنان نازل مى‌شد، و دعوت قرآن ظهور مى‌يافت با اين حال مى‌گفتند: " لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" «1» و يا مى‌گفتند:" أَوْ تَرْقى‌ فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «2». و به خاطر همين اساسى كه ما براى درخواست آنان ذكر كرديم، بود كه خداى سبحان در پاسخ درخواست آنان اولا فرمود: اين اهل كتاب مردمى متمادى در جهالتند، و به جهالت و گمراهى خود ادامه مى‌دهند، حاضرند انواع ظلم‌ها را هر چند كه عظيم باشد مرتكب شوند و در برابر حق كفر و جحود بورزند، هر چند كه آورنده آن حقيقت، بينه و دليل قطعى بياورد و نيز هيچ پروايى از اين ندارند كه پيمان خود را هر چه هم غليظ و محكم باشد بشكنند و گناهانى ديگر چون دروغ و بهتان و هر ظلمى ديگر را مرتكب گردند و كسى كه وضعش چنين است لياقت آن‌ _______________ (1) چرا آيتى از ناحيه پروردگارش بر او نازل نمى‌شود؟" سوره يونس، آيه 20". (2) و گفتند: ما به تو ايمان نمى‌آوريم مگر وقتى كه چنين و چنان باشى و يا به آسمان بروى و ما هرگز تسليم افسون تو نمى‌شويم تا آنكه كتابى از آسمان بر ما نازل كنى تا ما آن را بخوانيم." سوره اسرى، آيه 93". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 213 ندارد كه خداى تعالى خواسته او را اجابت كند و به پيشنهاد او وقعى بگذارد. و ثانيا فرمود: كتابى كه خداى تعالى نازل كرده توأم با نزولش خداى سبحان و ملائكه بر حقانيت او شهادت داده و كتابى كه چنين شاهدانى دارد همان كتابى است كه با آن آيات كريمه‌اش آن تحدى‌ها را كرده است. در پاسخشان نخست فرمود:" از موسى بزرگتر از اين را خواستند" يعنى بزرگتر از آنچه كه از تو خواستند، زيرا از تو خواستند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى ولى از موسى (ع) خواستند كه خدا را نشان بدهد و گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" يعنى خدا را بطور آشكار به ما نشان بده، بطورى كه با چشمان خود او را ببينيم و اين نهايت درجه طغيان و هذر و جهلى است كه انسان بدان مبتلا مى‌شود،" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ" «1» و اين داستان در سوره بقره آيه 55- 56 و سوره اعراف آيه 155 آمده است. سپس مى‌فرمايد:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و منظور از" اتخاذ گوساله" بت‌پرستى است، آن هم بعد از ظهور و وضوح بطلان آن و يا منظور بيان اين حقيقت است كه خداى سبحان منزه از شائبه جسميت و حدوث است و چنين عقيده‌اى از رسواترين جهالت‌هاى بشرى است" فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى‌ سُلْطاناً مُبِيناً"، منظور از (عفو) اين است كه موسى (ع) به آنان دستور داد كه به سوى خالق خود توبه برده، يكديگر را به قتل برسانند، همين كه به جان هم افتادند خدا از آنان عفو كرد و دستور متاركه را داد، نگذاشت تا به آخر يكديگر را بكشند و منظور از دادن" سلطان مبين" به موسى (ع) اين است كه آن جناب را بر گوساله‌پرستان و بر سامرى و گوساله‌اش مسلط كرد كه داستانش در سوره بقره آيه 54 آمده است. آن گاه مى‌فرمايد:" وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيثاقِهِمْ"، منظور از اين ميثاق آن پيمانى است كه خداى عز و جل از بنى اسرائيل گرفت و آن گاه كوه طور را بر بالاى سر آنان بلند كرد كه داستانش در دو جا از سوره بقره يعنى آيه 63 و آيه 93 آمده است. سپس مى‌فرمايد:" وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً"، اين دو داستان يعنى داستان وارد شدن آنان در باب حطه و داستان تجاوزشان در شنبه، در سوره بقره، آيه 58- 65 و در سوره اعراف آيه 161- 163 آمده و بعيد نيست ميثاق مذكور راجع به اين دو داستان و به غير از اين دو داستان باشد، چون قرآن‌ _______________ (1) در نتيجه خداى تعالى آنان را به ظلمشان گرفت. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 214 كريم خاطر نشان كرده كه گرفتن ميثاق از بنى اسرائيل مكرر اتفاق افتاده، مثلا مى‌فرمايد: وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ ..." «1». و در جاى ديگر مى‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ" «2». " فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ ..." حرف" فاء" بر سر اين جمله مى‌فهماند كه جمله نتيجه‌اى است كه از مطالب قبل گرفته مى‌شود و كلمه:" فَبِما نَقْضِهِمْ" جار و مجرورى است متعلق به كلمه:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ" در آيه 159 كه بعد از چند آيه و شمردن جرائم بنى اسرائيل در آن آيات آمده و حاصل معنايش اين است كه به خاطر پيمان‌شكنى آنان حرام كرديم بر آنان طيباتى را كه ... و اين آيات در اين زمينه سخن دارد كه مجازاتهايى كه خدا بنى اسرائيل را با آنها مجازات كرد بيان كند، مجازاتهايى كه با عواقب وخيم دنيايى بود و يا عواقب شوم اخروى و در اين آيات از پاره‌اى سنت‌هاى زشت بنى اسرائيل سخن رفته كه در آغاز يادى از آنها نشده بود. پس جمله:" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ" خلاصه گيرى است از پيمان‌شكنى‌هايى كه قبلا از بنى اسرائيل خاطر نشان شده بود و بعدا نيز از آنان ذكر مى‌شود. و جمله:" وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ" خلاصه گيرى از انواع كفرهايى است كه اين امت به آن گرفتار شدند، كفرشان در زمان موسى (ع) و كفرشان بعد از آن زمان كه قرآن كريم بسيارى از آن كفرها را بر شمرده و از جمله آنها دو موردى است كه در اول اين آيات آمده، يكى در جمله:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى‌ أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" و يكى ديگر در جمله:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و اگر اين دو نوع كفر در آن آيات قبل از ساير كفرهاشان ذكر شده، ولى در آيه مورد بحث در آخر آمده، براى اين بوده كه مقام صدر آيات با مقامى كه آيه مورد بحث دارد مختلف است و به همين جهت مقتضاى آن دو نيز مختلف شده، توضيح اينكه از آنجا كه در صدر آيات متعرض درخواست بنى اسرائيل شد كه از پيامبرشان‌ _______________ (1) و به ياد آر، آن زمانى را كه ما پيمان بنى اسرائيل را اينطور گرفتيم كه جز اللَّه كسى را نپرستيد. " سوره بقره، آيه 83". (2) و چون گرفتيم ميثاقى از شما خون يكديگر را مريزيد و خودتان را از وطن خود اخراج مكنيد پس اقرار نموديد و شما شهادت مى‌دهيد." سوره بقره، آيه 84". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 215 خواستند: كتابى از آسمان بر ايشان نازل شود لذا يادآورى اينكه درخواستى بزرگتر از اين نيز كردند و گوساله را پرستيدند، در اينجا مناسب‌تر و بهتر بود ولى در آيه مورد بحث و ما بعد آن متعرض مجازات آنان در قبال اعمال زشتشان بود، اعمال زشتى كه بعد از اجابت دعوت حق مرتكب شدند و نيز از آنجا كه در اين آيه سبب اين اعمال زشت را بيان مى‌كرد، يادآورى مساله نقض پيمان در اين مقام مناسب‌تر و فهمش به ذهن نزديكتر بود. " وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ"، منظور از اينكه مى‌فرمايد: بنى اسرائيل انبيا را بدون حق كشتند، زكريا و يحيى (عليهما السلام) و غير آن دو بزرگوار است كه قرآن بطور اجمال و بدون ذكر اسامى شريف آنان ياد كرده است. " وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ" كلمه" غلف" جمع كلمه" اغلف" است و اغلف به معناى چيزى است كه در پرده‌هايى پوشيده شده باشد و قلب اغلف قلبى است كه پرده‌هايى بر آن افتاده باشد، نگذارد دعوت حقه انبيا را بشنود و حق را كه به سوى آن دعوت مى‌شود بپذيرد و اينكه گفتند: ما يهوديان دلهايمان غلف است، منظورشان اين بوده كه ما دعوت انبيا را رد مى‌كنيم و نمى‌پذيريم و اين ناپذيرى دلهاى ما مستند به خداى سبحان است، خدا ما را چنين كرده، كانه خواسته‌اند بگويند: خدا ما را اغلف القلب خلق كرده و يا خواسته‌اند بگويند: نسبت به پذيرش دعوت غير موسى اينطور خلق شده‌ايم، چه كنيم اختيارى از خود نداريم، خدا ما را اينطور خلق كرده كه غير دعوت موسى را نپذيريم. و به همين جهت خداى سبحان اين تهمتشان را رد نموده، اغلف بودن دلهاشان را مستند به كفر خود آنان دانسته و فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" و بيان كرده كه اگر دلهايشان از شنيدن دعوت حق الهى امتناع مى‌ورزد، هر چند كه مستند به صنع و خلقت خدا است، اما چنان نيست كه خود آنان هيچ دخالتى در آن نداشته باشند بلكه خداى تعالى (كه راه سعادت و شقاوت را براى انسانها بيان كرده و فرموده: اگر به حق كفر بورزند، دلهايشان از پذيرش حق به كلى ساقط مى‌گردد)، دلهاى يهوديان را به عنوان مجازات كفر و جحودشان نسبت به حق از لياقت و استعداد قبول حق محروم ساخته و نتيجه اين مهر زدن بر دلهاشان اين شده كه اين قوم به خدا و حق ايمان نياورند مگر اندكى. و ما در سابق بحثى پيرامون جمله:" مگر اندكى" داشتيم و گفتيم كه اين نقمت الهى بر قوميت و بر مجتمع يهود نازل شده، پس بر مجموع من حيث المجموع يهود تقدير شده كه دچار اين نقمت باشند و دلهايشان به مهر الهى ممهور باشد و در نتيجه ايمان آوردن مجموعشان امرى محال شده باشد و اين منافات ندارد كه عده اندكى از آنان ايمان بياورند. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 216 " وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى‌ مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً" آرى به خاطر كفرشان و تهمت عظيمى كه به مريم زدند، خدا بر دلهاشان مهر زد و تهمتشان به مريم (ع) اين بود كه وقتى فرزند خود، عيسى (ع) را به دنيا آورد، او را متهم به زنا كردند و اين خود، هم كفر بود و هم بهتان، زيرا خود عيسى (ع) در آغاز ولادتش به زبان آمد و با آنان سخن گفت كه:" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ، آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا" «1». [مشتبه شدن امر بر يهود در مورد كشتن و به دار آويختن عيسى (ع)] " وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ..." در سابق يعنى در سوره آل عمران آنجا كه سخن از داستان عيسى (ع) بود گفتيم كه يهوديان اختلاف كرده‌اند در اينكه عيسى (ع) را به چه شكلى كشتند، آيا او را به دار آويختند؟ و يا كشتند و به دار نزدند؟ شايد اينكه در آيه مورد بحث اول فرموده كه" گفتند: ما او را كشتيم" و سپس از كشتن و به دار زدن او سخن گفته و فرموده:" نه او را كشتند و نه به دارش زدند"، براى اين بوده كه چون مقام، مقام رد دعوى آنان بوده، خواسته همه اقسام دعوى آنان را رد كند، بطورى كه ديگر هيچ ترديدى نماند. آرى از آنجا كه دار زدن نوع خاصى از شكنجه دادن به مجرمين بوده و در همه موارد ملازم با قتل نبوده، لذا اگر اين كلمه بيان نداشته باشد كشتن به ذهن تبادر نمى‌كند بلكه شنونده احتمال مى‌دهد كه او را زنده به دار زده و زنده هم پائين آورده باشند و چون خود يهوديان در كيفيت كشتن عيسى (ع) اختلاف كرده‌اند، لذا در آيه شريفه كافى نبود بفرمايد: او را نكشتند، چون ممكن بود يهوديان اين كلام خدا را تاويل نموده، بگويند: بله او را بطور عادى نكشتيم بلكه به دارش آويختيم، به همين جهت خداى سبحان بعد از آنكه فرمود:" او را نكشتند" اضافه كرد كه:" و به دارش نياويختند" تا كلام حق صراحت را اداء كرده باشد و بطور نص صريح فهمانده باشد كه عيسى به دست يهوديان از دنيا نرفته، نه به كشتن و نه به دار آويخته شدن، بلكه امر بر يهود مشتبه شد و غير مسيح را به خيال اينكه مسيح است گرفتند و كشتند و يا به دار زدند و اين واقعه خيلى هم بعيد نيست بلكه امرى عادى است، چون در جوامع وحشى و همجى و مخصوصا در موقعى كه اجتماع هجوم مى‌آورند تا شخص مورد نظرشان را به قتل برسانند بسيار مى‌شود كه در اثر غوغا مجرم حقيقى گم مى‌شود و غير مجرم به جاى مجرم‌ _______________ (1) من بنده خدايم، او به من كتاب داده و مرا پيامبر كرده است." سوره مريم، آيه 30". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 217 كشته مى‌شود و اتفاقا در داستان عيسى (ع) مباشرين قتل اطرافيان آن جناب نبودند تا او را به خوبى بشناسند بلكه لشگريان روم مباشر اين عمل شده‌اند و معلوم است كه روميان معرفتى كامل به حال و وضع آن جناب نداشته‌اند پس ممكن است كه شخص ديگرى را دستگير كرده و به قتل رسانده باشند و با اين حال در روايات آمده كه خداى تعالى قيافه و شكل مسيح (ع) را بر شخص ديگر انداخت و اين باعث شد كه او را بگيرند و به جاى عيسى (ع) به قتل برسانند. و بسا از محققين تاريخ گفته‌اند: داستانهاى تاريخى كه در اين مساله ضبط شده و حوادثى كه با دعوت آن جناب ارتباط داشته و داستانهايى كه تاريخ از حكام و داعيان معاصر عيسى (ع) ضبط كرده، همه با دو تن انطباق دارند كه نام هر دو مسيح بوده و بين آن دو بيش از پانصد سال فاصله بوده است، مسيح اول مسيح حقيقى و پيامبر خدا بوده كه كشته نشده و مسيح دوم مردى باطل گو بوده كه به دار آويخته شده و از نظر اين محقق به همين دليل تاريخ ميلادى كه فعلا در بين مسيحيان معروف است، مورد ترديد و شك قرار گرفته. و بنا بر اين نظريه پس آنچه قرآن كريم در اين باره فرموده يعنى مساله تشبيه، منظور از آن، تشبيه مسيح بن مريم با مسيح مصلوب و به دار آويخته شده است- و خدا داناتر است-. " وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ" يعنى آنهايى كه در باره عيسى (ع) اختلاف كردند كه آيا او را كشتند و يا به دار آويختند" لَفِي شَكٍّ مِنْهُ" در باره امر عيسى (ع) در شك هستند، يعنى جهل دارند" ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ"، علمى بدان ندارند و پيرويشان تنها از ظن و تخمين است و يا صرفا ترجيح دادن يك طرف احتمال است بدين جهت كه فلانى چنين گفته است. " وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً" يعنى او را بطورى كه يقين داشته باشند نكشتند، و (يا او را نكشتند و من اين خبر را به تو بطور يقين مى‌دهم) و چه بسا بعضى از مفسرين كه گفته‌اند: ضمير در جمله:" ما قتلوه" به علم بر مى‌گردد و معناى جمله اين است كه" آنان علم را يقينا نكشتند" و كشتن علم در لغت به معناى خالص كردن آن از شك و ترديد است. «1» و چه بسا بعضى ديگر گفته‌اند: ضمير مزبور به كلمه" ظن" بر مى‌گردد و معناى جمله‌ _______________ (1) (پس معناى جمله مورد بحث اين است كه يهوديان بطور قطع علم خالص بر كشتن عيسى ندارند يا اصلا علم ندارند و يا اگر علمى دارند علم خالص از شك نيست، به محضى كه مورد سؤال قرار گيرند كه چه دليلى بر عقيده خود داريد؟ دچار شك و ترديد مى‌شوند" مترجم"). ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 218 اين است كه يهوديان غير از ظن، دليلى بر عقيده خود ندارند، آن هم ظنى ناخالص كه نمى‌توانند به پاى آن بايستند و اين معنا به فرضى كه از نظر لغت، معناى ثابتى باشد، معنايى غريب است كه لفظ قرآن را نمى‌توان بر مثل آن حمل كرد، زيرا استعمال كلمات غير مانوس از هيچ فصيحى پسنديده نيست، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح‌ترين كلام است. [رفع عيسى (ع) (به سوى خدا) با روح و جسم او و نوعى تخليص بوده‌] " بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" مساله رفع عيسى (ع) به آسمان را قرآن كريم در سوره آل عمران آورده و فرموده: " إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «1» و خداى تعالى بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد اول" توفى" (گرفتن) را ذكر كرد و سپس بالا بردن را. و اين آيه شريفه به حسب سياق، وقوع ادعاى يهود را كه او را كشتند و يا به دار زده‌اند نفى مى‌كند و ظاهرش دلالت دارد بر اينكه همان شخصى را كه يهود دعوى كشتن و به دار زدن او را دارند خداى تعالى با همان بدن شخصيش به سوى خود بالا برده و از كيد دشمن حفظ فرموده، پس معلوم مى‌شود عيسى (ع) را با بدن و روحش به آسمان بالا برده، نه اينكه مانند ساير انسانها روحش از كالبدش جدا شده و به آسمان بالا رفته باشد، چون اين احتمال چيزى است كه با ظاهر آيه با در نظر گرفتن سياق آن نمى‌سازد، چون اضرابى كه در جمله: " بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ" واقع شده، با صرف بالا بردن روح عيسى بعد از مردنش نمى‌سازد و ساده‌تر بگويم: بالا رفتن روح بعد از مردن هم در قتل هست و هم در آويخته شدن به دار و هم در مردن عادى، چون هر كسى كه بميرد روحش به عالم ارواح بالا مى‌رود ديگر معنا ندارد بفرمايد:" بلكه ما او را به سوى خود بالا برديم" كلمه" بلكه" به ما مى‌فهماند بالا بردن عيسى با روح و جسمش بوده. پس اين رفع خود نوعى تخليص بوده كه خداى عز و جل عيسى را به آن وسيله خلاص كرده و به همين وسيله او را از دست يهوديان نجات داد، حال فرق نمى‌كند كه اين تخليص به وسيله قبض روح عيسى باشد يا نباشد و پاى قتل و صلبى به ميان نيامده باشد بلكه به نحوى ديگر بوده باشد كه ما آن را نمى‌شناسيم و يا آنكه با لقاء خدا زنده و باقى مانده باشد، به نحوى كه ما از چگونگى آن سر در نمى‌آوريم، اين هر دو محتمل است. و از نظر عقل محال نيست كه خداى تعالى مسيح را گرفته، به سوى خود بالا برده و نزد _______________ (1) آن زمان كه خداى تعالى به عيسى فرمود: اى عيسى من تو را مى‌گيرم و به سوى خودم بالا مى‌برم." سوره آل عمران، آيه 48". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 219 خود حفظش فرموده باشد و يا زندگى او را حفظ كرده به نحوى كه با جريانهاى عادى و معمولى نزد ما انسانها منطبق نبوده و اين ماجرا از ساير ماجراهاى معجزه‌آسايى كه از خود عيسى (ع) واقع شد و قرآن كريم آنها را حكايت نموده، مهم‌تر نمى‌باشد، از ولادتش از مادرى شوهر نديده و سخن گفتنش با مردم بعد از چند ساعت به دنيا آمدن عجيب‌تر نيست اگر براى مرده زنده كردن و ساير معجزات آن جناب و معجزات ابراهيم و موسى و صالح و ساير انبيا (عليهم السلام) توجيهى علمى عادى پيدا شد، براى زنده به آسمان رفتن عيسى نيز پيدا مى‌شود و هرگز علم عادى نمى‌تواند براى اينگونه خوارق عادات توجيه پيدا كند، پس همه اين معجزات مجراى واحدى دارند و دليل بر وجود و وقوع آنها كتاب خداى عزيز است كه دلالتش بر آن قابل انكار نيست مگر آنكه مثل بعضى از مردم خود را به زحمت بيندازى و با تاويل‌هايى آيات قرآنى را طورى تاويل كنى كه به خيال خودت قانون عليت عمومى استثناء بر ندارد و خارق عادتى لازم نيايد و ما در جلد اول اين كتاب بحثى مفصل پيرامون مساله معجزه و خرق عادت ايراد كرديم. و بعد از همه اين حرفها آيه بعدى خالى از اشعار و بلكه از دلالت بر اين معنا نيست كه عيسى (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته- توجه بفرمائيد-. [اقوال مختلف در باره معنى" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"] " وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" كلمه" ان" در اين آيه نافيه و به معناى" نيست" است و در جمله" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ" مبتداء حذف شده، تقدير آن" احد من اهل الكتاب" است و ضمير در كلمه:" به" و در كلمه" يكون" به عيسى (ع) بر مى‌گردد و اما ضمير در" قبل موته" مورد اختلاف واقع شده كه مرجع آن كجا است. بعضى از مفسرين گفته‌اند: مرجع آن مبتداء تقديرى يعنى همان كلمه" احد" است و معناى آيه اين است كه هر يك يك از اهل كتاب قبل از مردنش به عيسى ايمان مى‌آورد يعنى لحظه‌اى قبل از مردن برايش روشن مى‌شود كه عيسى رسول خدا و بنده حقيقى او بوده، چيزى كه هست ايمان آوردن به وى در اين لحظه يعنى در دم جان دادن سودى به حال او ندارد و عيسى در روز قيامت عليه همه اهل كتاب شهادت خواهد داد چه اينكه به وى ايمانى سودمند آورده باشند و چه ايمانى بى فائده و يا به عبارت ديگر چه اينكه در طول زندگى به وى ايمان داشته باشند و چه در دم مرگ ايمان آورده باشند. مؤيد اين احتمال اين است كه اگر ضمير در" قَبْلَ مَوْتِهِ" را به احد تقديرى بر نگردانيم‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 220 بلكه به عيسى (ع) برگردانيم، برگشت معنا به همان چيزى خواهد شد كه در بعضى از روايات آمده كه عيسى (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته و اينكه در آخر الزمان از آسمان مى‌آيد و همه يهود و نصاراى موجود در آن روز به وى ايمان مى‌آورند و آيه را اينطور معنا كردن مستلزم آن است كه در آيه شريفه بدون هيچ دليلى مخصص، مرتكب تخصيص بشويم و با اينكه آيه بطور كلى در باره اهل كتاب فرموده، يك يك آنان به عيسى ايمان خواهند آورد، بگوئيم يهود و نصارايى كه بين دو مقطع تاريخى زندگى مى‌كرده‌اند، يعنى بين به آسمان رفتن عيسى و نازل شدنش از آسمان بوده‌اند به عيسى ايمان نمى‌آورند و اين صحيح نيست. بعضى ديگر گفته‌اند: ضمير مذكور به عيسى بر مى‌گردد و منظور از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از مرگ عيسى ايمان آوردنشان در هنگام نزول آن جناب از آسمان است، اين مفسرين نيز دليل نظريه خود را همان روايت دانسته‌اند كه شنيدى. اين بود نظريه مفسرين، ولى آنچه در اينجا لازم است مورد دقت و تدبر قرار گيرد اين است كه در آخر آيه فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" و اين جمله با جمله‌هاى قبل در يك سياق قرار دارند و اين خود ظهور دارد در اينكه عيسى (ع) در قيامت شهيد و گواه بر همه اهل كتاب است، هم چنان كه اول آيه ظهور دارد در اينكه همه اهل كتاب قبل از مردن به عيسى ايمان مى‌آورند. خوب با در نظر گرفتن آيه سوره مائده كه در خصوص مساله شهادت از آن جناب حكايت كرده كه گفته است:" پروردگارا من ما دام كه در بين آنان بودم شاهد بر اعمالشان بودم، بعد از آنكه مرا ميراندى من نمى‌دانم چه كردند، تو خودت مراقب آنان بودى و تو بر هر چيزى شاهدى" «1»، كه شهادت را منحصر كرده به ايامى كه زنده بوده، معلوم مى‌شود كه عيسى از دنيا نمى‌رود مگر بعد از همه اهل كتاب، چون آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم دلالت دارد بر اينكه عيسى (ع) شاهد بر جميع اهل كتاب است، پس اگر مؤمن به عيسى هم همه آنها باشند لازمه‌اش اين است كه عيسى بعد از همه اهل كتاب از دنيا برود و اين قهرا نظريه دوم را نتيجه مى‌دهد كه مى‌گفت: ضمير به عيسى بر مى‌گردد و مى‌فهماند كه عيسى (ع) هنوز زنده است و دوباره به سوى اهل كتاب بر مى‌گردد تا به او ايمان آورند، نهايت امر اين است كه كسى بگويد: آنهايى كه از اهل كتاب برگشتند، عيسى را درك نمى‌كنند و بين دو مقطع تاريخى زندگى مى‌كنند در هنگام مرگشان به وى ايمان مى‌آورند _______________ (1)" سوره مائده، آيه 117". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 221 و آنها كه آن روز را درك مى‌كنند يا به اضطرار و يا به اختيار به وى ايمان مى‌آورند. از اين هم كه بگذريم با در نظر گرفتن سياق آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." يعنى واقع شدنش بعد از آيه:" وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ... بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً"، مناسب‌تر آن به نظر مى‌رسد كه آيه مورد بحث در مقام بيان نمردن عيسى باشد و بخواهد بفرمايد: او هنوز زنده است، چون اگر اين غرض در بين نمى‌بود، هيچ غرض ديگرى به ذهن نمى‌رسد كه احتمال دهيم به خاطر آن غرض مساله ايمان اضطرارى آنان و شهادت آن جناب بر آنان را ذكر كرده است. پس همين نكته‌اى كه به نظرت رسانديم مؤيد اين است كه مراد از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از موت، ايمان آوردن همه آنان به وى قبل از موت وى باشد. ليكن در اين باب آيات ديگرى هست كه خالى از اشعارى بر خلاف اين احتمال نيست مانند آيه:" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‌ يَوْمِ الْقِيامَةِ" «1» كه دلالت دارد بر اينكه بعضى از كفار- يعنى يهوديان- كه به عيسى كفر ورزيدند تا روز قيامت هستند. و مانند آيه شريفه:" وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ، بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» كه از ظاهرش بر مى‌آيد اين مهر خوردن دلهاشان عذابى و نقمتى است كه از ناحيه خداى تعالى عليه آنان مقدر شده، در نتيجه مجتمع يهود بدان جهت كه مجتمع يهودند و يا مجتمع اهل كتابند تا روز قيامت ايمان نمى‌آورند. بلكه ذيل آيه كه مى‌فرمايد:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ" ظاهر در اين است كه تا روز قيامت يهوديان باقى هستند، حتى بعد از مرگ عيسى (ع) هم زنده‌اند، براى اينكه عيسى در پاسخ خداى تعالى عرضه مى‌دارد من تا زنده بودم شاهد بر اعمال آنان بودم ولى بعد از آنكه از دنيا رفتم ديگر اطلاع ندارم كه چه كردند. ليكن انصاف قضيه اين است كه اين آيات منافات با مطالب گذشته ما ندارد زيرا _______________ (1) زمانى كه خداى تعالى به عيسى فرمود من تو را خواهم گرفت و به سوى خود بالا خواهم برد و از شر كسانى كه كافر شدند پاك خواهم كرد و پيروان تو را تا روز قيامت، فوق كفار قرار مى‌دهم." سوره آل عمران، آيه 55". (2) و اينكه گفتند: دلهاى ما پوشيده است، نه چنين نيست بلكه خدا بر دلهايشان و به خاطر كفرشان مهر زده و در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورند مگر اندكى. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 222 اينكه فرمود:" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‌ يَوْمِ الْقِيامَةِ" دلالت ندارد بر اينكه يهوديان به عنوان اهل كتاب تا روز قيامت باقى هستند. و همچنين اينكه فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ ..." تنها دلالت بر اين دارد كه ايمان، همه يهوديان را فرا نمى‌گيرد و اگر در حينى از احيان ايمان بياورند، ايمان آورندگان نسبت به سايرين، اندكند، علاوه بر اينكه اگر جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" دلالت كند بر اينكه يك يك اهل كتاب از دنيا نمى‌روند مگر آنكه در موقع جان دادن به عيسى ايمان مى‌آورند، تازه اين ايمان، ايمانى مقبول نيست، چون اضطرارى است و در آيه دلالتى نيست بر اينكه اين ايمان مقبول و غير اضطرارى است. و همچنين جمله:" فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ..." دلالت ندارد بر اينكه اهل كتاب بعد از مرگ عيسى (ع) نيز هستند، براى اينكه ضمير در كلمه:" عليهم" به كلمه" ناس" در جمله:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ" «1» بر مى‌گردد نه به اهل كتاب و نه به نصارا باز دليل بر اين معنا اين است كه عيسى (ع) از پيغمبران اولوا العزم و صاحب شريعت است و بر تمام بشر مبعوث شده و شاهد بر اعمال كل انسانها است، چه بنى اسرائيل و گروندگان به او و چه غير آنان. و سخن كوتاه اينكه آنچه تدبر و دقت در سياق اين آيات- اگر ضميمه شود به آيات ديگر كه مربوط به آنها است- به ما عايد مى‌سازد، اين است كه عيسى (ع) تا به امروز از دنيا نرفته، نه در عصرى كه روى زمين بود كشته شد، و به دار آويخته شد و نه به مرگ طبيعى از دنيا رفت (هم چنان كه در سابق نيز به اين معنا اشاره كرديم) و ما در تفسير آيه شريفه:" يا عِيسى‌ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «2» در جلد سوم اين كتاب تا آنجا كه بر ايمان ميسر بود بحث كرديم. و از جمله حرف‌هاى عجيب و غريبى كه در اين باب زده‌اند، گفتار زمخشرى در كشاف است كه گفته: ممكن است مراد از آيه اين باشد كه احدى از همه اهل كتاب باقى نمى‌ماند مگر آنكه بطور حتم به تو ايمان مى‌آورد و اين به اين صورت باشد كه خداى تعالى در هنگام نزول عيسى از آسمان آنچه نفوس كه از يهود و نصارا زير خاك رفته‌اند همه را در همان زير خاك زنده مى‌كند و به اطلاعشان مى‌رساند كه عيسى نازل شد و اينكه براى چه نازل شد؟ _______________ (1)" سوره مائده، آيه 116". (2)" سوره آل عمران، آيه 55". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 223 و آن انسانهاى زير زمينى در آن هنگام به وى ايمان مى‌آورند، ايمانى كه سودى به حالشان ندارد «1»، اين گفتار زمخشرى در حقيقت همان عقيده به رجعت است. و در معناى آيه وجوه بى‌پايه و ناپسندى از ناحيه بعضى از مفسرين ارائه شده است از آن جمله وجهى است كه از گفتار زجاج بر مى‌آيد كه گفته است: ضمير در جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" به كتابى (اهل كتاب) بر مى‌گردد و معناى جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" اين است كه همه اهل كتاب مى‌گويند آن عيسى كه در آخر الزمان ظاهر مى‌شود- پيغمبرى است كه موسى بن عمران به آمدنش خبر داده- و ما به آن عيسى ايمان داريم. و اين معناى سخيفى است، براى اينكه آيات مورد بحث در اين زمينه است كه بيان كند ادعاى يهوديان باطل است و اينكه مى‌گويند: ما عيسى را كشتيم و يا به دار آويختيم مردود است و در اين زمينه نيست كه در باره كفر آنان به عيسى سخن بگويد و مساله‌اى هم كه آيه سخن در آن باره دارد ارتباطى با مساله اعتراف به ظهور عيسى در آخر الزمان و زنده شدن امر نژاد اسرائيل ندارد تا بگوئيم چون در آن مساله بحث شده سخن به اين مساله كشيده شده باشد. علاوه بر اينكه اگر مراد از آيه چنين معنايى بود ديگر احتياجى به ذكر جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" نبود، زيرا بدون آن نيز حاجت بر طرف مى‌شد. و وجه ديگرى كه ذكر كرده‌اند اين است كه ضمير" به" در آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." به محمد (ص) بر مى‌گردد و معناى آيه اين است كه هيچ اهل كتابى نيست مگر آنكه قبل از مردنش به رسول اسلام ايمان مى‌آورد. و اين وجه نيز در سخافت و بى‌پايگى دست كمى از وجه قبلى ندارد، براى اينكه قبل از اين آيه سخنى از محمد (ص) در ميان نبود تا ضمير به اين كلمه بر گردد و حتى مقام هم دلالتى بر اين كلمه نداشت، پس اين جور تفسير كردن در حقيقت بى دليل سخن گفتن است. بله اين معنا در بعضى از روايات كه ان شاء اللَّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت آمده است و ليكن روايت نخواسته است تفسير كند و بفرمايد: آيه در باره رسول خدا (ص) نازل شده بلكه خواسته است ايمان آوردن به رسول خدا (ص) را نيز مصداقى از ايمان آوردن به عيسى معرفى كند و مساله تطبيق امرى است كه در روايات شان نزول بسيار واقع شده و اين بر كسى كه اهل تتبع و تفحص باشد پوشيده‌ _______________ (1) تفسير كشاف، ج 1 ص 589. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 224 نيست. [دو كيفر، يكى دنيوى و ديگرى اخروى كه يهود به خاطر مظالمشان مستوجب آن دو شدند] " فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..." حرف" فاء" كه در آغاز اين آيه آمده تفريع و نتيجه گيرى را مى‌رساند و مى‌فهماند مضمون آيه نتيجه مطالب قبل است و اگر كلمه" ظلم" در اين آيه نكره (يعنى بدون الف و لام) آمده، براى اين است كه عظمت آن ظلم را برساند و يا براى اين است كه انگشت روى يك ظلم معينى از ظلم‌هاى آنان نگذاشته باشد، چون غرض مهمى در مشخص كردن آن ظلم در بين نبوده و اين كلمه يعنى كلمه" ظلم" بدل است از فجايعى كه يهود داشته و در آيات قبل ذكر شدند، چيزى كه هست (در بين اقسام بدل يعنى: 1- بدل كل از كل. 2- بدل جزء از كل. 3- بدل اشتمال) بطورى كه بعضى‌ها گفته‌اند: نمى‌تواند بدل كل از كل باشد بلكه بدل بعض از كل است چون خداى تعالى اين ظلم يهوديان را علت تحريم طيبات بر آنان دانسته و چيزى بر يهود تحريم نشد مگر در شريعت نازله بر موسى (ع) در تورات و با اين تحريم‌ها شريعت موسى خاتمه يافته و بطورى كه در آمار فجايع و مظالم يهود آمده، امورى ذكر شده كه بعد از در گذشت موسى مرتكب شده‌اند، نظير تهمت زدن به مريم و امثال آن. پس مراد از ظلم مورد نظر، بعضى از مظالم فجيع است كه باعث شده پاره‌اى از طيبات بعد از حلال بودنش تحريم شود، خداى تعالى پس از آن جمله" وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيراً" را (كه از اعراض مكرر آنان از راه خدا و رباخواريشان با اينكه از آن نهى شده بودند و خوردنشان مال مردم را به باطل خبر مى‌دهد) ضميمه جمله گذشته كرد و سپس فرمود: " وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً" اين جمله عطف است بر جمله:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ" و مى‌فهماند كه يهود به خاطر مظالمشان از ناحيه خداى تعالى مستوجب دو كيفر شدند: يكى دنيايى و عمومى و آن عبارت بود از حرام شدن طيبات بر آنان و دوم كيفرى اخروى و خاص افراد كافر يهود و آن كيفر عبارت است از عذاب اليم. " لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ" اين جمله استثناء و به اصطلاح استدلالى است از اهل كتاب و كلمه" راسخون" و آنچه بر اين كلمه عطف شده همه مبتداء و جمله" يؤمنون" خبر آنها است و كلمه:" منهم" متعلق به راسخون است و در اين كلمه حرف" من" تبعيضى است. و ظاهرا كلمه:" المؤمنون" با كلمه راسخون در تعلق و ارتباط با كلمه" منهم" از ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 225 نظر معنا شركت دارد، پس اين جار و مجرور متعلق به هر دو كلمه است و معناى جمله مورد بحث چنين است: ليكن آنها كه راسخ در علم هستند و نيز آنها كه مؤمن حقيقى اهل كتابند به تو و به آنچه قبل از تو نازل شده ايمان مى‌آورند و مؤيد اين معنا تعليلى است كه بعدا در جمله: " إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." مى‌آيد چون ظاهر اين آيه (بطورى كه در تفسيرش خواهد آمد) اين است كه مى‌خواهد بيان كند كه اينگونه افراد از اين جهت و بدين علت به تو ايمان مى‌آورند كه نبوت تو و وحيى كه ما تو را بدان گرامى داشتيم شبيه به وحيى است كه انبياى گذشته خدا براى آنان خواندند، مانند وحيى كه به نوح و پيغمبران بعد از او شد و نيز وحيى كه به آل ابراهيم و آل يعقوب و به ساير انبيايى شد كه ما داستان‌هايشان را برايت شرح نداديم. و اين معنا (بطورى كه ملاحظه مى‌فرمائيد) با مؤمنين اهل كتاب بيشتر تطبيق دارد تا با مؤمنين عرب كه خداى عز و جل آنها را به مثل آيه:" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ" «1» توصيف كرده و فرموده: قرنها (يعنى در مدت فترت كه حدود پانصد سال بوده) پيغمبرى به سوى آنان نيامده و از وحى خدا به كلى غافل بودند ولى در آيه مورد بحث مؤمنينى را توصيف مى‌كند به اينكه قبل از نبوت و وحى به تو، نبوت‌ها و وحى‌ها ديده‌اند پس آيه مورد بحث با اهل كتاب انطباق بيشترى دارد. [توجيهات مختلفى كه در مورد اعراب كلمه" المقيمين" در آيه شريفه گفته شده است‌] و جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" عطف است بر كلمه:" راسخون" و اگر به حالت نصب آمده و نفرموده:" و المقيمون" از باب مدح است (و تقدير آن امدح المقيمين- مدح مى‌كنم مقيمين را) مى‌باشد و مثل اين جمله در عطف به كلمه:" راسخون" جمله:" وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ" و جمله:" وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" است و همه اينها به جز جمله:" مقيمين" مبتداءهايى پشت سر هم هستند كه خبرشان جمله:" أُولئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْراً عَظِيماً" است و اگر جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" را هم به رفع بخوانيم يعنى همانطور كه از قرآن ابن مسعود نقل شده به صورت" مقيمون الصلاة" بخوانيم، آن نيز مانند" راسخون" و" مؤتون" و" مؤمنون" مبتداء خواهد بود و خبر همه آنها جمله" اولئك ..." است. در مجمع البيان گفته است: علماى نحو در اينكه چرا جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" منصوب آمده؟ اختلاف كرده‌اند، از آن ميان سيبويه و بصريهاست كه گفته‌اند: از باب مدح است و تقدير آن" اعنى المقيمين الصلاة" است و در توجيه نظريه خود گفته‌اند: وقتى‌ _______________ (1)" سوره يس، آيه 6". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 226 مى‌گويى" مررت بزيد الكريم عبور كردم به زيد كريم" و منظورت معرفى زيد كريم باشد و يعنى بخواهى به طرف بفهمانى كه منظور من زيد غير كريم نيست، بايد كلمه" كريم" را به خاطر اينكه صفت زيد مجرور است، مجرور كنى و آن را به صداى زير بخوانى و اما اگر منظورت ستايش زيد باشد به اينكه مردى كريم است، دو جور مى‌توانى بخوانى، يكى به صداى بالا و بگويى:" مررت بزيد الكريم": كانه خواسته‌اى بگويى همين كه نام زيد را آوردم به ياد كرامت او افتادم و ديگر به صداى پيش و بگويى:" مررت بزيد الكريم" كه در اين صورت كلمه:" الكريم" خبر است براى مبتدايى كه حذف شده و تقدير كلام" مررت بزيد هو الكريم" است. و اما كسايى گفته: موضع كلمه" مقيمين" مجرور است و عطف است بر كلمه" ما" در جمله:" بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ" يعنى" و بالمقيمين الصلاة" و معناى آيه اين است كه راسخين در علم و مؤمنين بدانچه بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل شده و به نمازگزاران ايمان مى‌آورند و چون هر جا عامل جر از كلمه‌اى ساقط شود آن كلمه به صداى بالا خوانده مى‌شود، پس كلمه مورد بحث منصوب به نزع خافض است. قومى ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر" ها" و" ميم" در كلمه" منهم" و معناى آيه چنين است كه" ليكن راسخون در علم از اهل كتاب و از نمازگزاران چنين و چنان مى‌كنند". بعضى ديگر گفته‌اند: عطف است بر كاف در كلمه:" من قبلك" و معناى آيه اين است كه" راسخون در علم به آنچه قبل از تو و قبل از نمازگزاران نازل شده ايمان مى‌آورند". بعضى ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر كاف در كلمه" اليك" و يا كاف در كلمه:" قبلك"، ولى اين چند وجه اخير از نظر علماى بصرى جائز نيست، چون آنها جائز نمى‌دانند كه اسم ظاهر بر ضمير مجرور عطف شود مگر آنكه حرف جرى كه بر سر ضمير آمده دوباره بر سر اسم ظاهر بيايد و در آيه بايد فرموده باشد:"/ بما انزل اليك و بالمقيمين" و يا" من قبلك و من قبل المقيمين" و يا" اليك و الى المقيمين" و چون در آيه چنين نشده اين وجوه نادرست است. آن گاه صاحب مجمع گفته است: و اما آن روايتى كه از عايشه نقل شده و رواياتى ديگر كه از نظر خواننده مى‌گذرد قابل اعتنا نيست، اينك آن روايت: عروه مى‌گويد: از عايشه از جمله:" و المقيمين الصلاة" و نيز از كلمه" و الصابئين" و از كلمه" ان هذان" پرسيدم كه چرا مقيمين و صابئين با" ياء" و چرا" ان هذان" به رفع خوانده شده، با اينكه كلمه" إن" مخفف‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 227 كلمه" ان" است و اسم خود را نصب مى‌دهد؟ در پاسخ من گفت: اى خواهر زاده من، اين اشتباه‌ها از ناحيه نويسندگان قرآن پيدا شده است. و بعضى از مفسرين روايت كرده‌اند كه در كتاب خدا اشتباه‌هايى از نظر خط و كتابت رخ داده كه به زودى عرب با قواعد ادبى خود اصلاحش مى‌كند و نيز گفته‌اند: كه در قرآن ابن مسعود كلمه مورد بحث با" واو" آمده، يعنى به صورت" و المقيمون الصلاة" آمده و علت اينكه گفتيم اين نقل‌ها قابل اعتنا نيست، اين است كه اگر چنين بود صحابه اين غلطهاى خطى را به مردم تعليم نمى‌دادند و چگونه چنين چيزى ممكن بود؟ با اينكه آنان مقتداى مردم بودند و قرآن را از رسول خدا (ص) گرفته بودند، اين بود گفتار صاحب مجمع. «1» و سخن كوتاه اينكه جمله:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" استثنايى است از اهل كتاب، از اين جهت كه لازمه سؤالشان از رسول اسلام (ص) كه كتابى از آسمان بر آنان نازل شود به بيانى كه گذشت، اين است كه در نظر اهل كتاب قرآن و حكمتى كه به رسول خدا (ص) نازل شد و كتب آسمانى قبل را تصديق كرد در اثبات حقانيت اسلام و پذيرفتن دعوت به حق آن كافى نبوده باشد و خواسته باشد علاوه بر آن كتاب ديگرى از آسمان بر ايشان نازل شود با اينكه پيامبر اسلام چيزى به جز مثل آنچه انبياى قبل از آن جناب آورده بودند نياورده بود و در بين اهل كتاب معاشرت و زندگى نكرده بود مگر به مثل معاشرتى كه ساير انبيا در بين مردم كرده بودند، هم چنان كه خداى تعالى همين نكته را خاطر نشان ساخته مى‌فرمايد:" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ" «2». و نيز فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ ... لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «3». خداى تعالى بعد از آنكه لازمه درخواست اهل كتاب را ذكر كرد، در فصلى از گفتار به ذكر اين معنا پرداخت كه اين درخواست كنندگان كه همان اهل كتابند خلق و خوى پذيرش‌ _______________ (1) مجمع البيان، ج 3 ص 139. (2) من در بين انبيا پيامبرى نو ظهور و غير آنان نيستم." سوره احقاف، آيه 9". (3) و ما قبل از تو هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه همه مردانى از جنس بشر بودند كه به آنها وحى مى‌كرديم پس شما مشركين اگر اطلاع نداريد از اهل كتاب بپرسيد و ما آن فرستادگان را جسدى بى نياز از خوراك و اشخاصى خالد و جاودانه نكرديم ... آرى ما به سوى شما كتابى نازل كرديم كه در آن تذكر شما است پس چرا تعقل نمى‌كنيد." سوره انبياء، آيه 10". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 228 حق و ثبات و عزم و رأى را ندارند و چه بسيار آيت‌هاى بينه كه مورد ستم خود قرار دادند و چه بسيار دعوت حق كه از رسيدن آن به گوش بشر جلوگيرى كردند الا اينكه از اين طائفه عده معدودى كه راسخين در علم بودند، بدان جهت كه ثباتى بر علم خود داشتند و تا حدى نسبت به حقى كه حقانيت آن بر ايشان روشن بوده پاى بند بودند و همچنين مؤمنين حقيقى ايشان از آنجا كه خلق و خوى پذيرش حق را دارند بدانچه به تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان مى‌آورند، چون هر دو را يكسان مى‌يابند و مى‌بينند آنچه بر تو نازل شده شبيه است به آنچه بر ساير انبيا از نوح و بعد از او وحى شده است. [از ميان اهل كتاب" راسخون در علم" به سبب علم به اينكه وحى به پيامبر اسلام (ص) با وحى به انبياء پيشين فرقى ندارد، به آن حضرت ايمان مى‌آورند] از اينجا روشن مى‌شود كه اولا چرا پيروان رسول خدا (ص) از اهل كتاب را راسخين در علم نام نهاد و آنان را مؤمنين خواند و معلوم مى‌شود علت اين بوده كه در آيات قبل كل اهل كتاب را به عنوان جامعه‌اى معرفى كرد كه رسوخ در علم ندارند و در برابر هيچ حقى ثبات قدم به خرج نمى‌دهند، هر چند كه براى تاييد حقانيت آن حق از سوى خداى تعالى معجزات روشن بر ايشان اقامه شود، قهرا عده كمى كه از آنان پيروى رسول خدا (ص) كردند، چون او را حق يافتند، راسخين در علم خواهند بود و بايد در مقابل دسته اول به اين صفت متصف شوند. و ثانيا روشن مى‌شود كه چرا در آيه شريفه نزول قرآن را با نزول كتب آسمانى قبل از قرآن ذكر كرد و معلوم شد وجه آن اين است كه مقام اقتضاء مى‌كرده بفهماند بين اين وحى و وحى‌هاى گذشته هيچ فرقى نيست. و ثالثا روشن شد كه جمله:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا ..." در آيه بعد در مقام بيان علت ايمان اين افراد استثنايى از اهل كتاب است. " إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." اين آيه شريفه همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم در اين مقام است كه بيان كند چرا اين افراد استثنايى به اسلام ايمان مى‌آورند و حاصل معناى آيه- و خدا داناتر است- اين است كه اينگونه افراد به آنچه بر تو نازل شده ايمان مى‌آورند براى اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ما آنچه به تو داديم چيز بى سابقه و نو ظهورى نبوده، چنين نيست كه مشتمل بر دعاوى و جهاتى باشد كه در نزد انبياى گذشته نبوده باشد بلكه امر وحى يك نواخت است، هيچ اختلافى بين مصاديق آن نيست، براى اينكه ما به همان كيفيت به تو وحى مى‌كنيم كه به نوح و انبياى بعد از او وحى كرديم و نوح (ع) اولين پيامبرى بود كه كتاب و شريعت آورد، و به همان كيفيت به تو وحى مى‌كنيم كه به ابراهيم و انبياى بعد از او و از آل او وحى كرديم و افراد استثنايى از اهل‌ ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 229 كتاب اين انبياء را مى‌شناختند و به كيفيت بعثت و دعوت آنان آشنا بودند و مى‌دانستند كه بعضى از آنها كتاب آوردند، مانند داوود كه زبور را آورد كه خود وحيى بود از سنخه وحى و نبوت و مانند موسى كه معجزه تكليم را داشت كه خود نوعى ديگر از وحى نبوت بود و مانند غير او چون اسماعيل و اسحاق و يعقوب كه بدون كتاب آمدند ولى آمدنشان باز مستند به وحى نبوت بود، يعنى پيغمبر صاحب كتاب از آمدن آنان خبر داده بود. و جامع همه انحاء نبوت و وحى اين است كه انبياء فرستادگانى از ناحيه خداى تعالى هستند، آمده‌اند تا به بشر بفهمانند در برابر كارهاى نيك ثواب دارند و در برابر كارهاى زشت عذاب، خدا آنان را فرستاده تا حجت را بر مردم تمام كنند يعنى آنچه را كه عقلشان بر خوبى و بدى آنها حكم مى‌كنند به وسيله بيانات خود و بر شمردن فوائد دنيوى و اخروى نيكى‌ها و ضررهاى دنيوى و اخروى بدى‌ها حجت بر مردم تكميل گردد و ديگر بعد از آمدن رسولان مردم عليه خدا حجتى و بهانه‌اى نداشته باشند. " و الاسباط ..." در سابق يعنى در سوره آل عمران آيه 84 كه مى‌فرمايد:" وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ" شرح داديم كه انبياء يا ذريه يعقوبند و يا از اسباط بنى اسرائيل. " وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً ..." بعضى از مفسرين گفته‌اند: كلمه" زبور" به معناى مكتوب است و از اين جا منشا گرفته كه وقتى عرب بخواهد بگويد: فلانى فلان چيز را نوشت، مى‌گويد:" زبره" يعنى آن را نوشت، پس زبور به معناى مزبور است. " رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ ..." اين سه كلمه يا هر سه حالند و يا اولى حال و دو تاى اخير صفتند براى آن و ما در سابق يعنى در تفسير آيه شريفه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» در جلد دوم اين كتاب بحثى مفصل از اينكه ارسال رسولان چه معنا دارد؟ و تماميت حجت از ناحيه خدا بر مردم به چه معنا است؟ و اينكه عقل به تنهايى و بدون راهنمايى انبيايى كه از ناحيه خداى تعالى مبعوث شوند و شرايعى بياورند نمى‌تواند بشر را اداره كند گذرانديم. " وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" حال كه عزت مطلقه و حكمت مطلقه و بدون قيد و شرط از آن خداى تعالى است، ديگر _______________ (1)" سوره بقره، آيه 213". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 230 محال است كه كسى بر او غلبه كند و حجت و دليل خود را بر حجت خدا غلبه دهد بلكه حجت بالغه تنها براى خدا است هم چنان كه خودش فرمود:" قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ" «1». " لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ ..." كلمه" لكن" به ما مى‌فهماند كه در اين آيه از مطالب قبل استدراك شده، هم چنان كه چند آيه قبل استدراكى ديگر شد و در آن فرمود:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" و استدراك در مورد بحث در معناى استثناى منقطع است، استثناء از رد سؤال اهل كتاب و اينكه بايد كتابى از آسمان بر تو نازل شود، چون ردى كه از اين در خواست كرد و فرمود:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى‌ أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ ..." لازمه‌اى داشت و آن لازمه اين بود كه پس درخواستشان مردود است زيرا آنچه پيامبر اسلام آورده از طريق وحى از ناحيه پروردگارش بوده و از نظر نوع هيچ فرقى و تغايرى با آنچه ساير انبيا از وحى آسمانى آورده‌اند ندارد، خوب با اين حال كسى كه ادعا مى‌كند به اينكه من به آنچه انبياى گذشته آورده‌اند ايمان دارم بايد بدون هيچ فرقى به آنچه اين پيغمبر آورده نيز ايمان بياورد. در آيه مورد بحث از اين بيان استدراك كرده، فرموده: بلكه با همه اينها خداى تعالى خود گواه است بر حقانيت آنچه بر پيغمبرش نازل كرده، ملائكه نيز بر آن گواهند و خدا به تنهايى براى گواهى دادن كافى است. [قيد" بعلمه" در جمله" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" وحى شيطان‌ها را (از مورد گواهى خدا و ملائكه) خارج مى‌سازد] متن آن چيزى كه خدا در اين گواهى فرموده اين جمله است:" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" يعنى خدا اين شريعت را به علم خود نازل كرده و خواسته است بفهماند صرف نزول در اثبات مدعا كافى نيست، براى اينكه بعضى از اقسام نزول به وحى شيطان‌ها است. آرى شيطان‌ها هم براى خود وحى دارند و با وحى خود امر هدايت الهى را به فساد مى‌كشانند به اين معنا كه راه باطلى را به جاى راه حق خدا جا مى‌زنند، مقدارى باطل را با وحى حق الهى مخلوط مى‌كنند و به خورد مردم مى‌دهند هم چنان كه از آيه زير كه در خصوص وحى به انبياء است، از اينكه مى‌فرمايد: ما مراقب انبيا هستيم تا بدانيم كه رسالت‌هاى پروردگارشان را رسانده‌اند، فهميده مى‌شود كه اگر مراقبت خداى تعالى نباشد خوف دستبرد شيطان در وحى او هست، اينك به آن آيه شريفه توجه بفرمائيد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‌ غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضى‌ مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصى‌ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «2». _______________ (1)" سوره انعام، آيه 149". (2) خدا عالم غيب است واحدى را بر غيب خود آگاه نمى‌سازد مگر رسولى كه خدا او را براى اين كار بپسندد، آرى او از پيش رو و پشت سر آن رسول مراقبى مى‌گمارد تا معلوم كند رسولان او رسالات پروردگارشان را رسانده‌اند و خداى تعالى بدانچه نزد رسولان است احاطه دارد و شماره عدد هر چيزى را مى‌داند." سوره جن، آيه 28". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 231 و در باره دخل و تصرف شيطانها فرموده:" وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلى‌ أَوْلِيائِهِمْ" «1». و خلاصه اينكه شهادت بر صرف نزول قرآن و يا انزال آن ادعا، آن را از ابهام خارج نمى‌كند و لذا شهادت را مقيد كرد به قيد" بعلمه" تا بطور كامل روشن سازد كه خداى تعالى هم قرآن را نازل كرد و هم در ابلاغ آن به بشر نظارت نمود و مامورينى براى اين منظور بگماشت، پس او هم مى‌داند كه چه نازل كرده و به آن احاطه دارد و هم آن را از كيد شيطانها حفظ مى‌كند. و وقتى شهادت، شهادت بر انزال باشد و انزال به وسيله ملائكه صورت بگيرد، قهرا آنان نيز شاهد بر انزال خواهند بود و بدين جهت شهادت ملائكه را نيز اضافه كرد، به آيات زير كه در باره نزول قرآن به وسيله ملائكه است، توجه فرمائيد: " مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‌ قَلْبِكَ" «2» و نيز در وصف جبرئيل فرشته گراميش فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «3» و اين آيه دلالت دارد بر اينكه فرشتگانى ديگر در تحت فرمان جبرئيلند و آن فرشتگان همانهايند كه در آيه زير اوصافشان را بيان نموده، فرموده:" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «4». و سخن كوتاه اينكه ملائكه از آنجا كه واسطه در انزال هستند قهرا آنان نيز گواهان بر انزالند، همانطور كه خداى تعالى گواه است" وَ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً". و دليل بر شهادت خداى تعالى آياتى است كه خداى تعالى در باب تحدى نازل كرده، مانند آيه زير كه مى‌فرمايد:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى‌ أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً." _______________ (1) به درستى كه شيطان‌ها به دوستان خود وحى مى‌كنند." سوره انعام، آيه 121". (2) كسانى كه دشمن جبرئيلند بدانند كه جبرئيل قرآن راى بر قلب تو نازل كرده." سوره بقره، آيه 97". (3) اين سخن، گفتار فرستاده‌اى است بزرگوار، فرستاده‌اى نيرومند كه مقام در نزد خداى صاحب عرش دارد، هم مطاع است و هم در آنجا امين است." سوره تكوير، آيه 21". (4) نه، حاشا كه اين آيات تذكره است، پس هر كس بخواهد از آن پند مى‌گيرد، آياتى است در صحفى كه در درگاه خداى تعالى مورد احترام است و در آسمان مقامى بلند دارد و از تماس شيطان با آنها منزهند، به دست نويسندگانى نسخه بردارى مى‌شوند، فرشتگانى مطيع خداى تعالى." سوره عبس، آيه 16". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 232 «1» و آيه زير كه مى‌فرمايد:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2». و آيه ديگر كه مى‌فرمايد:" فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3». " إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالًا بَعِيداً" بعد از آنكه خداى تعالى حجت بالغه در رسالت پيامبرش و در نزول كتاب او از ناحيه خود را ذكر كرد و بعد از آنكه فرمود: اين كتاب از سنخ وحيى است كه به انبياى قبل از رسول خدا (ص) وحى مى‌شده و اينكه اين كتاب مقرون به شهادت او و شهادت ملائكه اوست، هر چند كه او براى شهادت كافى است، اينك در اين آيه ضلالت كسانى را كه به اين حجت بالغه كفر بورزند و از آن اعراض كنند، هر كس كه باشند، چه يهود و چه نصارا، محقق و تثبيت نموده است. و در اين آيه شريفه به جاى آنكه بفرمايد:" ان الذين كفروا و صدوا عن كتاب اللَّه" فرموده:" وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" و با اينكه گفتار در نزول كتاب از ناحيه خدا بود و اين خود يك كوتاه گويى لطيفى است و كانه فرموده:" كسانى كه كفر ورزيدند و از پيشرفت اين كتاب و اين وحيى كه كتاب متضمن آن است جلوگيرى مى‌كنند، به راه خدا كفر ورزيده و از آن جلوگيرى كرده‌اند و كسانى كه كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند چنين و چنان مى‌شوند. " إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ ..." در اينجا براى بار دوم ضلالت كفار، و سر انجام شوم آنان را تثبيت نموده، در حقيقت تحقيق و تثبيت قبلى را كه مضمون آيه قبلى بود تاكيد مى‌كند و بر اين اساس مراد از ظلم در اينجا نيز همان صد و جلوگيرى از راه خدا است و مطلب روشن است. و ممكن است آيه شريفه در مقام تعليل آيه قبل باشد و بيان كند كه چرا ضلالت آنان ضلالت بعيدى است و معناى آيه روشن است. _______________ (1) بگو اگر انس و جن جمع شوند بر اينكه كتابى به مثل اين قرآن بياورند نخواهند توانست مثل آن را بياورند، هر چند كه پشت به پشت هم دهند." سوره اسرى، آيه 88". (2) چرا در قرآن تدبر نمى‌كنند با اينكه اگر تدبر كنند مى‌فهمند از ناحيه خدا است، چون اگر از ناحيه غير خدا بود در آن اختلافى مى‌ديدند." سوره نساء، آيه 82". (3) و يا مى‌گويند: محمد اين قرآن را به خدا افترا بسته، بگو اگر چنين است يك سوره مثل آن را بياوريد و غير از خداوند به هر كس دست يافتيد او را به كمك طلب كنيد." سوره يونس، آيه 38". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 233 بحث روايتى‌ در تفسير برهان در ذيل جمله:" وَ قَوْلِهِمْ عَلى‌ مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً"، از ابن بابويه نقل كرده كه او به سند خود از علقمه از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن جناب در ضمن حديثى فرمود: مگر نبود كه به مريم دختر عمران نسبت دادند كه از مردى نجار به نام يوسف حامله شده است؟. «1» [رواياتى در معناى" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" و رواياتى در باره نزول عيسى (ع) در هنگام ظهور مهدى (ع)] و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ ..." گفته است: پدرم از قاسم بن محمد از سليمان بن داود منقرى از ابى حمزه از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت: حجاج به من گفت: اى شهر يك آيه از قرآن مرا گيج كرده، نمى‌فهمم معنايش چيست؟ پرسيدم: اى امير آن كدام آيه است؟ گفت: آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" است با اينكه به خدا سوگند دستور مى‌دهم گردن يك يهودى و يا مسيحى را بزنند و خودم تا آخرين رمقش مى‌ايستم و به دقت نگاه مى‌كنم ببينم لب‌ها را تكان مى‌دهد و به حقانيت عيساى مسيح شهادت مى‌دهد يا نه، چيزى نمى‌بينم بلكه لب‌ها هم چنان بسته است تا بدن سرد شود با اين حال چطور آيه قرآن خبر مى‌دهد كه هر يهودى در دم مرگش به عيسى ايمان مى‌آورد، من به او گفتم: خدا امير را اصلاح كند معناى آيه شريفه آن طور كه تو فهميدى نيست، پرسيد: پس به چه معنا است؟ گفتم: عيسى قبل از بپا شدن قيامت از آنجا كه هست نازل مى‌شود و هيچ اهل ملتى باقى نمى‌ماند نه يهودى و نه غير يهودى مگر آنكه قبل از مرگ وى به وى ايمان مى‌آورند و او دنبال مهدى (ع) به نماز مى‌ايستد، حجاج چون اين بشنيد از در تعجب گفت: واى بر تو اين سخن از كه آموختى و از چه كسى نقل مى‌كنى؟ گفتم: محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب آن را برايم نقل كرد، در پاسخم گفت: بخدا سوگند كه از سر چشمه‌اى زلال گرفته‌اى. «2» و در تفسير در المنثور است كه ابن منذر از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت: حجاج به من گفت: اى شهر آيه‌اى است از كتاب خدا كه هيچ بار آن را نخواندم مگر آنكه در دلم از آن اعتراضى وارد شد و آن آيه زير است كه خداى تعالى فرموده: _______________ (1) تفسير برهان، ج 1 ص 426. (2) تفسير قمى، ج 1 ص 158. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 234 " وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"، در حالى كه اسيران جنگى را مى‌آورند و من گردنشان را مى‌زنم ولى نمى‌شنوم كه در دم مرگ چيزى بگويند، من به حجاج گفتم: آيه را آن طور كه بايد براى تو توجيه نكرده‌اند، يك فرد نصرانى وقتى روحش از تنش بيرون آيد، ملائكه با سيلى از پشت و از رويش مى‌زنند و مى‌گويند: اى خبيث تو تا در دنيا بودى مى‌پنداشتى كه مسيح يا خدا است و يا پسر خدا است و يا خداى سوم است، در حالى كه او بنده خدا و روح او و كلمه او بود، شخص مسيحى چون اين را مى‌شنود ايمان مى‌آورد، اما در زمانى كه ايمان آوردن سودى ندارد و يك فرد يهودى وقتى روحش از كالبدش بيرون مى‌آيد ملائكه او را نيز از پشت و رو با لگد و سيلى مى‌زنند و به او مى‌گويند: اى خبيث! تو بودى كه مى‌پنداشتى مسيح را كشته‌اى؟ او بنده خدا و روح او بود، مرد يهودى به مسيح ايمان مى‌آورد اما در لحظه‌اى كه ايمان سودى ندارد، اين جريان هم چنان در مورد فرد فرد يهود و نصارا جارى است تا زمان نازل شدن عيسى برسد، در آن زمان از اهل كتاب هر كه زنده باشد و هر كه مرده باشد به وى ايمان مى‌آورد، حجاج پرسيد اين مطلب را از كجا بدست آوردى؟ گفتم: از محمد بن على، گفت: آرى، آن را از معدنش گرفته‌اى، شهر پس اضافه مى‌كند به خدا سوگند من اين جريان را جز از ام سلمه نشنيده بودم و ليكن براى اينكه جگر حجاج را (كه با ائمه اهل بيت دشمنى داشت) بسوزانم به دروغ گفتم: من آن را از محمد بن على شنيدم. «1» مؤلف: خلاصه اين روايت را در همان كتاب از عبد بن حميد و ابن منذر از شهر بن حوشب از محمد بن على بن ابى طالب (يعنى محمد بن حنفيه) نقل كرده «2» و ظاهرا در آغاز كلمه ابن ابى طالب در بين نبوده، تنها محمد بن على بود و سپس راويان احاديث در اينكه اين محمد بن على كيست اختلاف كرده‌اند، بعضى پنداشته است محمد بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر با محمد بن على بن الحسين تطبيقش كرده‌اند و اين روايت- بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد- بيان ما را در معناى آيه تاييد مى‌كند. و در همان كتاب است كه احمد و بخارى و مسلم و بيهقى در كتاب الاسماء و الصفات روايتى آورده‌اند كه در آن، راوى گفته: رسول خدا (ص) فرمود: چه حال و روزى داريد وقتى كه پسر مريم (عيسى) در بين شما نازل شود و امامتان از خودتان باشد؟ «3». و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابى هريره روايت كرده كه گفت: رسول‌ _______________ (1 و 2) در المنثور، ج 2 ص 241. (3) در المنثور، ج 2 ص 242. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 235 خدا (ص) فرمود: چيزى نمانده كه پسر مريم به عنوان حكم عدل در بين شما نازل شود و دجال را به قتل برساند و خوك را (كه مسيحيان حلال مى‌دانند) بكشد- شايد منظور اين باشد كه خوك را تحريم كند- و صليب را كه باز شعار مسيحيان است بشكند (يعنى اين شعار را به دست فراموشى بسپارد) و در بين اهل ذمه جزيه (كه متروك شده بود) بر قرار كند، تا اهل ذمه به حكومت اسلام ماليات سرانه بپردازند و در آن روز مال بسيار مى‌شود و سجده براى خداى رب العالمين به تنهايى خواهد شد. ابو هريره سپس گفت: و اگر خواستيد بخوانيد:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" يعنى موت عيسى و جمله" يعنى موت عيسى" را سه بار تكرار مى‌كرد. «1» مؤلف: روايات در باره نازل شدن عيسى (ع) در هنگام ظهور مهدى (ع) بسيار زياد است و به اصطلاح، مستفيض است، هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه، هم از رسول خدا (ص) و هم از ائمه اهل بيت (ع). و در تفسير عياشى از حارث بن مغيرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً"، فرمود: منظور رسول خدا (ص) است. «2» مؤلف: ظاهر اين حديث هر چند كه با ظاهر سياق اين آيات كه متعرض امر عيسى است مخالف است ليكن ممكن است بگوئيم: مراد از اين روايات اين باشد كه بخواهند جرى قرآن را بيان كنند به اين معنا كه بفهمانند بعد از آنكه رسول خدا (ص) مبعوث شد و كتابى و شريعتى آورد كه ناسخ شريعت عيسى بود قهرا بر اهل كتاب واجب شد كه هم به رسول خدا (ص) ايمان بياورند و هم در ضمن ايمان به آن جناب و عيسى و هم به انبياى قبل از عيسى، حال اگر يك اهل كتاب كه بعد از بعثت رسول خدا زندگى مى‌كرده، در هنگام مرگ كه هنگام كشف حقايق است مثلا برايش كشف شود كه عيسى حق بوده، قهرا در ضمن انكشاف، حق بودن رسالت رسول اللَّه (ص) محمد خواهد بود، پس ايمان هر كتابى به عيسى وقتى ايمان شمرده مى‌شود كه به محمد (ص) نيز ايمان آورده باشد بلكه ايمانش به پيامبر اسلام اصلى و ايمانش به عيسى (ع) تبعى باشد (زيرا بعد از اين كشف مى‌فهمد در زندگيش واجب بوده دين محمد (ص) را پيروى كند كه‌ _______________ (1) در المنثور ج 2 ص 242. (2) تفسير عياشى، ج 1 ص 283 ح 299. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 236 دين ناسخ است، نه دين عيسى را كه دين منسوخ است). پس آن پيامبرى كه اهل كتاب حقيقتا به او ايمان مى‌آورند و آن پيغمبر گواه بر ايشان است او رسول اسلام محمد (ص) است، كه براى انسانهاى موجود بعد از بعثتش حجت بالغه حق است هر چند كه عيسى هم همين وضع را داشته و بين اين دو پيامبر منافاتى نيست و خبر ديگرى كه از نظرت مى‌گذرد تا حدودى خالى از ظهور در اين معنا نيست. و در همان كتاب است كه ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: ايمان اهل كتاب فقط در زمانى است كه به نبوت محمد (ص) ايمان بياورند. «1» و در همان كتاب از جابر از امام باقر (ع) روايت آورده كه در معناى آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: احدى از ميان همه اديان از اولين و آخرين نمى‌ميرد مگر آنكه رسول خدا (ص) و امير المؤمنين را بر حق مى‌بيند (و حجت خدا بر او تمام مى‌شود). «2» مؤلف: ظهور اين روايت در اينكه مى‌خواهد يكى از مصاديق را بر كلى خود تطبيق كند بيشتر است علاوه بر اينكه اصلا معلوم نيست كه منظور امام اين بوده باشد كه آيه را تفسير و يا حتى تطبيق كند، چون احتمال دارد اين گفتار امام دنباله كلام ديگرى بوده كه امام پيرامون آيه ايراد فرموده و نظائر اين (تكه تكه شدن روايات) بسيار است. و باز در همان كتاب از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناى آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" سؤال كردم، فرمود، اين آيه در خصوص ما اهل بيت نازل شده: مى‌فرمايد: احدى از فرزندان فاطمه نمى‌ميرد و از دنيا خارج نمى‌شود تا آنكه براى امام و به امامت او اقرار كند، همانطور كه فرزندان يعقوب براى يوسف اقرار كردند و گفتند:" تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا". «3» مؤلف: اين روايت از روايات آحاد است (كه جز در احكام، حجيت ندارد) علاوه بر اينكه سند آن ذكر نشده و در معناى آن روايات ديگرى در ذيل آيه شريفه:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ، ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ" _______________ (1 و 2) تفسير عياشى، ج 1 ص 284. (3) به خدا سوگند كه خداى تعالى تو راى بر ما ترجيح داد و مقدم داشت. تفسير عياشى، ج 1 ص 283. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 237 «1» وارد شده كه ان شاء اللَّه بحث مفصلى در ذيل آن آيه پيرامون آن احاديث ايراد خواهيم كرد. [رواياتى در ذيل" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و در ذيل" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ"] و نيز در آن كتاب در ذيل آيه:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." از زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه فرمودند: خداى تعالى به رسول گرامى خود مى‌فرمايد:" من به تو وحى كردم همانطور كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كردم" و در اين كلام خود فهماند كه همه وحى‌هايى كه تا كنون به سوى بشر فرستاده در حق آن جناب جمع نموده است. «2» مؤلف: ظاهرا مراد اين است كه هيچ حقيقتى كه از سنخ وحى باشد را از رسول خدا (ص) دريغ ننموده، كه دريغ كردن از آن باعث شود راه خدا مختلف و دعوت انبيا متفاوت شود، منظور اين است كه نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: هر چه كه خداى تعالى به هر پيغمبرى از پيغمبران گذشته وحى كرده، با همان خصوصيات به رسول خدا (ص) نيز وحى كرده است، چون چنين چيزى معنا ندارد و نيز اين نيست كه خواسته باشد بفرمايد: آنچه بر تو نازل شده و بر تو وحى شده، جامع همه شريعت‌هاى سابق است، چون گفتار در آيه در زمينه افاده اين معنا نيست، مؤيد معنايى كه ما براى حديث كرديم خبرى است كه اينك از نظر خواننده گرامى مى‌گذرد توجه فرمائيد. و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى به رسول گرامى اسلام فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‌ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و هر پيغمبرى را مامور كرد به اينكه راه و سنت او را پيروى كند. «3» و در تفسير عياشى از ثمالى از امام باقر (ع) روايت آمده كه فرمود: بين آدم و بين نوح پيغمبرانى مخفى و علنى بوده‌اند و به همين جهت نام همه آنها در قرآن كريم نيامده، تنها نام پيغمبرانى كه نبوتشان علنى بوده آمده است، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى‌ تَكْلِيماً" به همين معنا نظر دارد و مى‌خواهد بفرمايد ما نام بعضى از پيغمبران را مانند بعضى ديگر علنى نكرديم. «4» مؤلف: اين روايت را كلينى ره نيز از على بن ابراهيم از پدرش از حسن بن محبوب از _______________ (1)" سوره فاطر، آيه 33". (2) تفسير عياشى، ج 1 ص 285. (3) اصول كافى، ج 2 ص 29. (4) تفسير عياشى، ج 1 ص 285. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 238 محمد بن فضيل از ابى حمزة از آن جناب نقل كرده و در نقل آن مرحوم چنين آمده: بعضى از انبياء نبوت خود را از مردم پنهان مى‌داشتند و به همين جهت نام آنها در قرآن مخفى مانده يعنى در قرآن ذكر نشده و بعضى نبوت خود را علنى مى‌داشتند و اينان همانهايند كه در قرآن نام شريفشان آمده، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ" به همين معنا نظر دارد، مى‌فرمايد: من نام آنهايى كه نبوت خود را پنهان مى‌داشتند نبردم تنها نام انبيايى را بردم كه نبوتشان را علنى كردند (تا آخر حديث). و به هر حال منظور اين روايت اين است كه خداى عز و جل نام آن دسته را كه نبوت خود را پنهان مى‌داشتند اصلا نبرده و داستانشان را در قرآن نياورده، آن طور كه داستان انبياء علنى را آورده و نامشان را ذكر كرده و بعيد نيست كه جمله:" مى‌فرمايد: من نام آنهايى كه ..."، از كلام راوى بوده باشد. «1» و در تفسير عياشى از ابى حمزه ثمالى روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (ع) شنيدم مى‌فرمود: ليكن خداى تعالى شهادت داده به آنچه كه در باره على بر تو نازل كرده، به اينكه به علم خود نازل كرده و ملائكه نيز گواه بر اين نزولند" وَ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً". «2» مؤلف: اين معنا را قمى نيز در تفسير خود با ذكر سند از ابى بصير از امام صادق (ع) روايت كرده «3» و اين مضمون از باب تطبيق كلى بر مصداق است نه اينكه آيه شريفه تنها در خصوص اين مصداق نازل شده باشد، مى‌خواهد بفرمايد: در قرآن كريم آياتى در باره ولايت على (ع) نازل شده، نه اينكه آيه شريفه در اصل:" انزل اليك فى على" بوده و دشمنان على (ع) در قرآن دست برده و جمله" فى على" را انداخته باشند، و نيز منظور اين نيست كه بفرمايد: بعضى از قاريان آيه را به صورت:" انزل اليك فى على" قرائت كرده‌اند. و نظير آن روايتى است كه كافى «4» و تفسير عياشى «5» از امام باقر نقل كردند و قمى در تفسير خود از امام صادق (ع) آورده كه آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا" را به اين صورت خوانده‌اند:" ان الذين كفروا و ظلموا آل محمد حقهم لم يكن اللَّه ليغفر لهم" «6». _______________ (1) اصول كافى. (2) تفسير عياشى، ج 1 ص 285 ح 307. (3) تفسير قمى، ج 1 ص 159. (4) اصول كافى.، ج 1 ص 425. (5) تفسير عياشى، ج 1 ص 285. (6) تفسير قمى، ج 1 ص 159. ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 239 و نيز نظير آن روايتى است كه صاحب مجمع البيان در ذيل آيه:" قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ" نقل كرده كه امام ابى جعفر فرموده: يعنى به ولايت كسى كه خدا امر به ولايت او كرده. «1» _______________ (1) مجمع البيان، ج 3 ص 143.

154 - مراجعه شود به تفسیر سوره نساء ، آیه :153

مشخصات :
قرآن تبيان- جزء 6 - حزب 11 - سوره نساء - صفحه 102
قرائت ترتیل سعد الغامدی-آيه اي-باکیفیت(MP3)
بصورت فونتی ، رسم الخط quran-simple-enhanced ، فونت قرآن طه
با اندازه فونت 25px
بصورت تصویری ، قرآن عثمان طه با کیفیت بالا

مشخصات ترجمه یا تفسیر :
تفسیر المیزان

انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 
خدمات تلفن همراه
مراجعه: 92,718,032