خدمات تلفن همراه

قرآن تبيان- جزء 13 - حزب 25 - سوره یوسف - صفحه 242


وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ
53 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43
وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ
54 - ‌
54 - و شاه گفت: او را نزد من بياوريد، تا وى را [ معاون و مشاور ]ويژه خويش گردانم. پس هنگامى كه [ يوسف را نزدش آوردند و] با او به گفتگو پرداخت، [ به وى‌] گفت: تو امروز نزد ما بلندمرتبه و درستكارى.
55 - [ يوسف‌] گفت: [ اينك كه چنين است، براى نجات كشور و جامعه از خطر سهمگينى كه در راه است‌] مرا بر [ اداره ]خزانه‌هاى اين سرزمين برگزين؛ چرا كه من نگهبانى دانا [ و توانا]يم.
56 - و بدين سان به يوسف در آن سرزمين [ و آن جامعه ]اقتدار بخشيديم، كه در [ كران تا كران‌] آن، هر كجا كه مى‌خواست منزل مى‌گزيد [ و به دلخواه خويش به تدبير امور جامعه و تنظيم شئون مردم مى‌پرداخت‌]. ما رحمت [ و مهر ]خويش را به هر كس كه بخواهيم مى‌رسانيم و پاداش نيكوكاران را [ هرگز ]ضايع نمى‌كنيم.
57 - و بى‌گمان پاداش آن جهان براى كسانى كه ايمان آورده و [ در زندگى ]پروا پيشه مى‌ساختند، بهتر است.

نگرشى بر واژه‌ها
استخلاص: خالص گردانيدن و ويژه و خاصّ ساختن؛ و منظور شاه اين بود كه يوسف را مشاور و معاون ويژه خود سازد.
مكين: انسان بلندمرتبه و پراقتدارى كه به وسيله آن مقام و اقتدار بتواند برنامه‌هاى خويش را پيش برد و هدف خود را تحقّق بخشد.
تبوّأ: فراهم ساختن جايگاه براى بازگشت به آن.

تفسير
يوسف و موقعيّت جديد
در اين آيات فراز ديگرى از سرگذشتِ قهرمان زيباترين داستان‌ها به تابلو مى‌رود، و اين گونه آغاز مى‌گردد.
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي‌
و شاه، هنگامى كه بر دانش و بينش گسترده و ژرف يوسف و پاكدامنى و پرواى او آگاهى يافت، به نزديكانش گفت: او را نزد من بياوريد تا وى را معاون و مشاور خاصّ خود گردانم و در تدبير امور و تنظيم شئون و تصميم‌گيرى‌هاى سرنوشت‌ساز از او نظر بخواهم و كشور را با نظر او اداره كنم.
فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ.
پس هنگامى كه يوسف را نزدش آوردند و با او به گفتگو پرداخت و از نزديك به درايت و هوشمندى و راستگويى و امانتدارى‌اش واقف شد، به او گفت: هان اى يوسف! تو امروز نزد ما بلندمرتبه و درستكارى؛ چراكه هم خردمندى و هوش سرشار و دانش و بينش بسيارت بر ما آشكار شده و هم پاكدامنى و امانتدارى‌ات.
«ابن عباس» مى‌گويد: منظور شاه اين بود كه: از امروز تو را فرمانرواى كشور و ملّت ساختم و قدرت و اختيارت را، بسان خود قرار دادم و تو در اداره حكومت و جامعه مورد اعتماد من هستى.
«كلبى» در اين مورد آورده است كه: سرانجام فرستاده شاه در زندان نزد يوسف آمد و گفت: سرورم! برخيز كه پادشاه تو را خواسته است. اينك وقت آن است كه جامه‌هاى زندان را درآورده و جامه ديگر بپوشى و براى ديدار آماده گردى.
يوسف برخاست و پس از شستشوى خود جامه‌اى برازنده پوشيد و به ديدار شاه آمد. او در آن هنگام جوانى شكوهمند و بسيار زيبا و پر معنويت و پرمحتوا بود و سى بهار از زندگى را پشت سر داشت. او وارد كاخ شد و هنگامى كه چشم شاه به او افتاد و او را جوانى برازنده و پرشكوه ديد، گفت: هان پسرم! تو خواب عجيب مرا - كه ساحران و كاهنان و سياستمداران، همه در آن فرو ماندند - تعبير كردى؟
يوسف گفت: آرى! و براى بار دوّم شاه خواب خويش را براى او باز گفت، و آن حضرت نيز پيام آن خواب و تعبيرش از آينده پر فراز و نشيب را براى او بيان فرمود.

دعا براى زندانيان‌
در روايت است كه وقتى يوسف از زندان آزاد گرديد، براى زندانيان دعا كرد و فرمود:
«اللّهم اعطف عليهم بقلوب الأخيار، و لا تعم عليهم الأخبار.»(1)
بارخدايا قلب خوبان و شايستگان را بر آنان مهربان ساز و اخبار و گزارش‌هاى رويدادها را از آنان پوشيده مدار.
تو گويى بر اثر اين دعاى خالصانه است كه در همه جا، زندانيان پيش از ديگران از رويدادهاى شهر و ديار خود آگاه مى‌گردند.
و نيز آن بزرگوار بر سردر زندان نوشت:
«هذا قبور الأحياء و بيت الأحزان و تجربة الأصدقاء و شماتة الأعداء.»(2)
اين‌جا گورستان زندگان، سراى غم‌ها و رنج‌ها، وسيله آزمون و شناخت دوستان راستين، و سرزنشگاه دشمنان است.
و نيز «وهب» آورده است كه: آن حضرت هنگامى كه به در كاخ فرمانرواى مصر رسيد، گفت: پروردگارم مرا بسنده است و از آفريدگان خود بى‌نيازم ساخته و مرا كفايت مى‌كند، آن‌گاه افزود:
«عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غيره.»(3)
راستى كه پناهنده به خدا، شكست‌ناپذير و عزيز مى‌گردد و ستايش و ثناى او وآلاست، و هيچ خدايى جز او نيست.
و هنگامى كه به در سالن كاخ رسيد، گفت: بارخدايا! من به جاى نيكى و خوبى او، خير و خوبى تو را مى خواهم و از شرارت او و ديگر آفريدگانت به تو پناه مى‌جويم.
«اللّهم انى اسئلك بخيرك من خيره، و اعوذ بك من شرّه و شرّ غيره.»(4)
پس از ورود به سالن، به زبان عربى سلام گفت.
شاه پرسيد: اين چه زبان و فرهنگى است؟
پاسخ داد: اين زبان عمويم اسماعيل است، و آن گاه به زبان عبرى در حق او دعا كرد.
شاه پرسيد: اين ديگر چه زبانى است؟
پاسخ داد: زبان پدران و نياكانم.
«وهب» در اين مورد مى‌افزايد: فرمانرواى مصر به ده‌ها زبان سخن مى گفت، امّا به هنگام ملاقات با يوسف به هر لغت و فرهنگ و زبانى سخن گفت، يوسف به همان زبان جوابش را داد، و اين موضوع او را شگفت‌زده ساخت!
آن گاه رو به يوسف كرد و از او خواست تا خواب خود را از زبان يوسف بشنود، و يوسف چنين گفت:
هان اى فرمانرواى مصر، تو آن شب در خواب ديدى كه هفت گاو فربه - كه سپيد رنگ و داراى موهايى پرزرق و برق و مرتب بودند - از ساحل نيل پديدار شدند. از پستان آنها شير مى‌ريخت و همان گونه كه تو محو تماشاى زيبايى آن‌ها بودى، به ناگاه آب نيل فرو رفت و خشكى در آن پديدار شد و از ميان گل و لاى آن، هفت گاو لاغر با موهاى ژوليده و شكم‌هايى بر پشت چسبيده - كه نه پستانى داشتند و نه شيرى - سر بر آوردند، آن‌ها داراى نيش‌ها و دندان‌ها و دست‌هايى بسان سگ‌ها، و خرطومى بسان خرطوم درندگان بودند. آن‌ها خود را به گاوهاى سفيد و فربه رساندند و همانند درندگان بر آن‌ها يورش برده و با دريدن و پاره كردن و شكستن پوست و گوشت و استخوان آن‌ها، مغزشان را خوردند.
درست در اين شرايط بود كه به ناگاه در برابر ديدگانت هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشك و تيره پديدار گرديد كه در كنار هم روييده و ريشه‌هاى آن‌ها در ميان آب و گل فرو رفته بود. تو با ديدن آن‌ها به اين انديشه رفتى كه چگونه اين خوشه‌هاى سبز و پرطراوت با آن خوشه‌هاى تيره و خشك در كنار هم و در يك رويشگاه روييده و ريشه همه آن‌ها در يك آب است، كه به ناگاه بادى وزيدن گرفت و كاه و پوشال آن خوشه‌هاى خشك و تيره را به خوشه هاى سبز و پرطراوت زد، و همان ها سبب شعله‌ور شدن خوشه‌هاى سبز گرديد و همه را سوزانيد و آن گاه بود كه تو وحشت‌زده از خواب بيدار شدى!
شاه گفت: به خداى سوگند خواب من گرچه بسيار شگفت‌انگيز بود، امّا آنچه از زبان تو شنيدم بهت‌آورتر است. اينك راه رويارويى با رويدادها را بگو و برنامه‌ات را بيان كن!

برنامه اقتصادى يوسف براى نجات كشور و ملّت‌
يوسف فرمود: برنامه من اين است كه در سال هاى پربركت و پرنعمت آينده، بايد انبارها و سيلوهايى بزرگ ساخته شود، و بخش كشاورزى تا سر حد امكان فعّال گردد، و تمام زمين‌هاى قابل كشت زير كشت رود؛ مواد غذايى گوناگون گردآورى گردد و محصولات زراعى به ويژه دانه‌ها با همان غلاف‌ها و خوشه‌ها و ساقه‌ها، در انبارهاى مناسب براى تغذيه مردم و دام‌ها نگاهدارى گردد، و به مردم دستور داده شود تا به اندازه يك پنجم از دانه‌ها و مواد غذايى را مصرف و بقيه آن را پس‌انداز كنند و به انبارها بسپارند. تنها در پرتو يك جهاد ملّى و تلاش خستگى‌ناپذير اقتصادى و زراعى و با داشتن برنامه درست است كه مى توان براى سال‌هاى قحظى و خشكسالى نيازهاى غذايى مردم مصر و اطراف آن را فراهم ساخت، و آن گاه است كه در اوج فشار و گرفتارى مردم، مى‌توان با تأمين نيازهاى اقتصادى و غذايى آنان ثمره اين تلاش طاقت‌فرسا و اين كوشش همگانى و اين سرمايه‌گذارى بزرگ را بازيافت و گنجى عظيم فراهم آورد و بدين وسيله كشور و ملّت را از فاجعه‌اى كه در پيش است به سلامت عبور داد.

فرمانرواى مصر پس از شنيدن سخنان راهگشاى يوسف، گفت: اين كار بزرگ و طرح عظيم و برنامه‌ريزى دقيق و اجراى آن را چه كسى تضمين مى‌كند؟ و چه كسى مى‌تواند كشاورزى كشور را احيا كند و شكوفا سازد و با گردآورى محصولات زراعى و انبارسازى و نگاهدارى و فروش بجا و شايسته آنها، تدبير درست امور و تنظيم برازنده شئون را به عهده گيرد؟
درست در اينجا بود كه يوسف به پا خاست و گفت من، و آن گاه افزود:
قالَ اجْعَلْنِي عَلى‌ خَزائِنِ الْأَرْضِ‌
اينك كه چنين است براى نجات كشور و جامعه از خطر سهمگينى كه در راه است، شما مرا به اداره خزانه‌ها و گنجينه‌هاى ملّى اين سرزمين برگزين، و تدبير كارها را به من واگذار تا من به خواست خدا اين برنامه را به اجرا درآورم.
إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ.
چرا كه من نگهبانى توانا و دانا هستم.
به باور گروهى از جمله «قتاده» و «جبايى» منظور اين است كه: من، هم از ثروت و امكانات مردم درست نگهدارى مى‌كنم و هم مى‌دانم كه آن را در چه راهى هزينه نموده و در كجا سرمايه‌گذارى كنم و به چه كسى از آن بدهم و از چه كسى دريغ دارم.
امّا به باور «وهب» منظور اين است كه: من نويسنده‌اى دقيق و حسابدارى دانا و امين هستم.
از ديدگاه «كلبى» منظور اين است كه: من حساب سال هاى قحطى و خشكسالى را درست نگاه داشته و به هنگامه نياز مردم و كمك به آن‌ها دانا هستم.
و از ديدگاه «سدى» منظور اين است كه: من به حساب دارايى‌ها و امكانات ملّى، امين و نگهبان و به زبان‌هاى گوناگون مردم كه براى تهيّه مواد غذايى از هر سو به مصر سرازير خواهند شد، دانا و توانا هستم.
از آيه شريفه اين نكته دريافت مى‌گردد كه براى هر انسانى رواست كه خويشتن را در جايى كه او را نمى‌شناسند، وصف كند و نقاط قوّت و توانمندى‌ها و كارآيى‌هاى خويش را باز گويد، و اين كار نه نكوهيده است و نه، با آيه شريفه‌اى كه از خودستايى نهى مى‌كند و هشدار مى‌دهد(5) ناسازگار مى‌باشد؛ چرا كه يوسف خود را به شاه معرفى كرد و از توانايى و امانتدارى خويش سخن گفت و از او خواست تا وى را به اداره امور جامعه و آبادانى و عمران شهرها منصوب كند.

پس از پيشنهاد يوسف، فرمانرواى مصر به او گفت: چه كسى از شما براى تدبير امور زيبنده‌تر و سزاوارتر است؟ و آن گاه كار اداره كشور را به او سپرد.
به باور پاره‌اى فرمانرواى مصر پس از شناخت يوسف و آگاهى از كارآيى و امانت او، اداره كشور را به او سپرد و عزيز مصر را بر كنار ساخت و خود به استراحت پرداخت.
امّا به باور پاره‌اى ديگر عزيز مصر بر كنار نشد، بلكه خود، همان روزها از دنيا رفت و قدرت و امكانات كشور و اداره امور مردم به يوسف واگذار گرديد.
برخى بر آنند كه: پس از مرگ عزيز مصر، شاه، همسر او را به عقد يوسف درآورد و هنگامى كه يوسف نزد او رفت، وى را دوشيزه يافت و به او گفت: آيا اين راه، بهتر از آن نبود كه تو در انديشه‌اش بودى؟ و خدا از آن زن، دو پسر به يوسف داد كه نام آنان را «افرائيم» و «ميشا» نهاد.
پاره‌اى آورده‌اند كه: روزى يوسف به همراه گروهى از ياران، باشكوه وصف‌ناپذيرى از راهى مى‌گذشت كه آن زن يوسف را ديد و گريست، و آن گاه گفت: ستايش از آنِ خدايى است كه فرمانروايان را به كيفر گناه و نافرمانى، و خشونت و خودكامگى، از تخت قدرت پايين مى‌كشد و به ذلّت و خفّت مى‌نشاند، و بردگان و بندگان را به پاداش فرمانبردارى و كردار شايسته و عادلانه به اوج اقتدار مى‌رساند.
الحمد لله الذى جعل الملوك بالمعصية عبيدا و العبيد بالطاعة ملوكا.
يوسف با شنيدن اين سخن ارزشمند از آن زن، دستور داد او را به خانه بردند، و اداره امور او را - بسان خانواده خويش - به عهده گرفت، امّا با او ازدواج نكرد.
در تفسير «على بن ابراهيم» آمده است كه: عزيز مصر در همان سال‌هاى قحطى و خشكسالى از دنيا رفت و همسرش نيز كارش به فقر و گدايى كشيد. به او گفتند خوب است سر راه يوسف قرار گيرى و از او كمك بخواهى، گفت: من از او شرم مى‌كنم و هر گز نمى‌توانم با او رو به رو شوم.
سرانجام روزى سر راه يوسف نشت، و هنگامى كه آن حضرت در ميان ياران به آنجا رسيد، زليخا برخاست و گفت: پاك و منزه است آن خدايى كه شاهان و زورمداران را به كيفر نافرمانى و گناه و عدم رعايت حقوق مردم به ذلت و حقارت و بردگى مى‌كشد، و ستمديدگان و بردگان را به پاداش فرمانبردارى و انجام كارهاى شايسته و رعايت حقوق مردم به اوج شكوه و اقتدار مى‌رساند.
سبحان من جعل الملوك بالمعصية عبيدا، و العبيد بالطاعة ملوكا.
يوسف با شنيدن صداى او، گفت: آيا تو همان بانوى كاخ هستى؟
او، آهى سرد از دل بر كشيد و گفت: آرى، اين منم كه به كيفر گناه به اين روز اقتاده‌ام.
يوسف پرسيد: آيا هم اكنون نيز به من علاقمندى؟
گفت: اينك كه پير و گرفتار شده‌ام مسخره‌ام مى‌كنى؟
يوسف فرمود: هرگز! و آن گاه دستور داد تا او را به خانه بردند و به او گفت: آيا به ياد دارى كه در مورد من چه ناروا و بيدادگرانه رفتار كردى؟
پاسخ داد: آرى اى پيامبر خدا، مرا سرزنش نكن كه به دردى گرفتار بودم كه كسى بسان من گرفتار نبود.
يوسف گفت: چگونه؟
گفت: من از يك سو زيباترين و ثروتمندترين زن اين كشور بودم، و از دگرسو همسرى داشتم كه دچار ناتوانى كامل جنسى بود، و از طرف سوّم در عشق تو سراپاى وجودم شعله‌ور شده بود و مى‌سوخت، امّا تو نيز به گونه‌اى پاكدامن و پارسا بودى كه هرگز چشم به روى من نگشودى.
پرسيد: اينك خواسته‌ات چيست؟
گفت: خواسته‌ام اين است كه از خدا بخواهى جوانى و طراوتم را به من باز گرداند.
يوسف خواسته او را از بارگاه خدا خواست، و آن گاه او را كه به صورت دوشيزه‌اى شده بود به همسرى خويش برگرفت.
«ابن عباس» از پيامبر گرامى آورده است كه فرمود: خدا، مهرش را بر برادرم يوسف بباراند، اگر او به فرمانرواى مصر نمى‌گفت: مرا بر خزانه‌هاى اين سرزمين بگمار... همان ساعت او، وى را به حكومت مصر برمى‌گزيد، امّا همان درخواست سبب شد كه يك سال واگذارى حكومت به او را به تأخير افكند.

«ابن عباس» مى‌گويد: يوسف يك سال ميهمان پادشاه مصر بود، و پس از آن، شاه او را خواست و تاج خود را بر سر وى نهاد و كمربند و يژه‌اش را بر كمر او بست و دستور داد تختى از طلا و آراسته به مرواريد و ياقوت براى او قرار دهند و سايبانى از ديبا بر فراز سرش برافراشته دارند و آن گاه از آن حضرت تقاضا كرد تا با شكوه و عظمت بر مردم ظاهر گردد و آغاز فرمانروايى خويش را اعلان كند.
آن حضرت با سيمايى درخشان و چهره‌اى چون ماه، كه هر تماشاگرى را خيره مى‌ساخت، پديدار شد و بر تخت قدرت تكيه زد. سياستمداران و مسئولان كشورى و نظامى در برابرش خضوع كردند و بدين سان او زمام امور جامعه و كشور را به كف گرفت و عدل و داد را در ميان مردم برقرار ساخت و به گونه‌اى محبوب و مطلوب و مورد احترام همگان گرديد كه زن و مرد و كوچك و بزرگ و پير و جوان، آگاهانه و آزادانه او را دوست مى‌داشتند و از حكومت عادلانه و انسانى‌اش - كه امنيّت و آزادى و رفاه و آسايش و سعادت و سلامتِ جسم و جان و فكر و روان را براى مردم به ارمغان آورده بود - خشنود و شادمان بودند و همين مفهوم آيه مباركه است كه مى‌فرمايد:
وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ
و اين گونه - بسان نعمت‌هايى كه به او ارزانى داشته بوديم - نعمت قدرت و فرمانروايى عادلانه بر آن سرزمين را نيز به او ارزانى داشتيم كه به هر صورتى كه مى خواست كارهاى آن را تدبير مى‌كرد و در هر كجا اراده مى‌نمود، فرود مى‌آمد.
نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ
ما مهر و رحمت خويش را به هر كس كه بخواهيم و او را شايسته بدانيم، مى‌رسانيم و او را به نعمت هاى مادى و معنوى و دينى و دنيوى گرامى مى‌داريم.
وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.
و ما پاداش نيكوكاران و فرمانبرداران را ضايع نمى‌سازيم.
«ابن عباس» بر آن است كه: و ما پاداش شكيبايان را ضايع نمى‌سازيم.
گروهى از جمله «مجاهد» آورده‌اند كه: يوسف، فرمانرواى مصر را به توحيدگرايى و ايمان به خدا دعوت كرد، و او ايمان آورد و از پى او نيز بسيارى ايمان آوردند و پيروى يوسف را برگزيدند. و اين شكوه و عظمت و رسالت و ارزانى شدن نعمت‌هاى گران به او پاداش دنياى او بود.

در آخرين آيه مورد بحث مى‌فرمايد:
وَ لَأَجْرُ الاخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ.
و پاداش سراى آخرت براى كسانى كه ايمان به خدا آورده و پروا پيشه مى‌سازند بهتر است؛ چرا كه پاداش آخرت از هر ناخالصى و آلودگى پاك و ماندگار است.
از آيه شريفه اين نكته دريافت مى گردد كه خدا در روز رستاخيز پاداش و مقامى بهتر و والاتر از شكوه و اقتدارى كه در دنيا به او داد، به وى ارزانى مى‌دارد.

سه نكته در خور دقّت‌
1 - چگونه يوسف از استبدادگر روزگارش درخواست فرمانروايى كرد؟
با توجه به اين‌كه فرمانرواى مصر و درباريانش مردمى بيدادگر و كفرگرا بودند، چگونه يوسف دعوت آنان را پذيرفت و به يارى آنان شتافت، و افزون بر آن از آنان درخواست فرمانروايى نمود؟

پاسخ؟
1 - از آن جايى كه يوسف، پيامبر برگزيده خدا بود و خدا با ارزانى داشتن مقام والاى رسالت و امامت به او، وى را به برقرارى عدل و داد مأمور ساخته بود و او مى‌دانست كه به وسيله به كف گرفتن قدرت و امكانات مى‌تواند مردم را به ارزش ها و كارهاى شايسته فرا خواند و از گناه و زشتى باز دارد و حقوق پايمال شده و جا به جا شده ستمديدگان را به جاى خود برساند، از اين رو چنين درخواستى از فرمانرواى مصر نمود. بااين بيان اين درخواست و پذيرش مسئوليت، گامى در راه تحقق بخشيدن به فرمان خدا و وسيله اجراى دستورات او و در خدمت حق و عدالت بود.
2 - و نيز مى‌دانست كه بدين وسيله افزون بر هدايت و ارشاد مردم به سوى ايمان و انجام كارهاى شايسته، مى‌تواند پدر و مادر و برادران و نزديكان خويش را نيز ديدار كند و رنج فراق را از دل آنان بزدايد و آرامش خاطر آنان و خويشتن را فراهم آورد. با اين بيان دوّمين دليل كار او زدودن آثار بيداد و رنج و محروميّت از خود و خاندانش بود كه هنوز آنان را رنج مى‌داد.
3 - ديگر اين‌كه اگر آيه مورد بحث و آيات گذشته را به دقت بنگريم، اين نكته دريافت مى گردد كه قدرت و امكانات و فرمانروايى پرشكوهى كه به او ارزانى گرديد، درست است كه به ظاهر از سوى مردم و به درخواست او صورت پذيرفت، امّا در حقيقت از جانب خدا بود و اين آفريدگار هستى بود كه گام به گام در پرتو فضل و مهر خويش او را به آن شكوه و عظمت رسانيد.

2 - آيا پذيرش پست از سوى استبدادگران رواست؟
از آيه شريفه اين نكته دريافت مى‌گردد كه پذيرش پست قضاوت در يك رژيم استبدادى و از سوى فرمانروايى خودكامه در صورتى كه انسان بتواند بدان وسيله مقررات و احكام عادلانه دين را به پا دارد، و از پايمال شدن حقوق و آزادى مردم جلوگيرى نمايد، كارى رواست؟
از هشتمين امام نور در مورد كار بزرگ يوسف آورده‌اند كه فرمود: يوسف پس از به كف گرفتن مسئوليّت خزانه‌دارى و اداره امور اقتصادى جامعه، نخست گامى بلند در عمران و سازندگى و احياى كشاورزى آن كشور در هفت سال نخست بر داشت، به گونه‌اى كه افزون بر رونق اقتصادى و شكوفايى كشاورزى، صدها انبار بزرگ ساخت و با گردآورى دانه‌ها و مواد غذايى ماندنى با تدابير فنّى و علمى همه انبارها را آكنده از مواد حياتى براى دوران خشكسالى و قحطى ساخت. به همين جهت در مرحله دوّم با آغاز آن سال هاى سخت با اداره شايسته امور، تأمين نيازهاى غذايى مردم را با تدبيرى شگرف تضمين كرد و به گونه‌اى عمل كرد كه در آن سال‌هاى مرگبار نياز غذايى مصر و اطراف آن را پاسخ گفت، و همه را با بهايى عادلانه و گاه به صورت رايگان در اختيار آنان قرار داد.
اين تدبير به اين صورت بود كه در سال نخست با فروش مواد غذايى، آنچه درهم و دينار در دست مردم بود، همه را به خزانه ملّى سرازير ساخت. در سال دوّم با فروش موادّ غذايى در برابر زر و زيور و جواهرات، هر چه زينت و آلات در دست مردم بود، به خزانه كشور برگرداند. در سال سوّم مواد غذايى را در برابر واگذارى دام‌ها به دولت، در اختيار مردم قرار داد و بدين وسيله همه دام‌ها را به مالكيّت ملّى درآورد.
در سال چهارم مواد مورد نياز مردم قحطى‌زده را در برابر فروش بردگانشان به حكومت، به آنان فروخت و با اين كار، همه بردگان را از دست مردم رها ساخت.
در سال پنجم اعلان كرد كه در برابر واگذارى خانه‌ها، باغ‌ها، مزرعه‌ها و مغازه‌ها و املاك، موادّ مورد نياز را تأمين خواهد كرد، و مردم همه را واگذار كردند.
در سال ششم آب‌ها و نهرها و چشمه‌سارها را با مواد غذايى مبادله كردند.
و در سال هفتم جان‌ها و جسم‌ها را تقديم يوسف كردند و گفتند: ما ديگر براى نجات خود از گرسنگى چيزى نداريم و خود را خانواده بزرگ تو مى‌دانيم، و آن حضرت همه را به رايگان اداره كرد و كران تا كران مصر از آب تا خاك و گياه گرفته تا جاندار و انسان، همه به مالكيت يوسف درآمد، و همه زبان به اعتراف گشودند كه به راستى خدا چنين قدرت شكوهبار و با معنويتى به هيچ كس ارزانى نداشته است، همان گونه كه چنين تدبير و فرزانگى و كارايى و دانش به كسى جز يوسف نبخشيده است.

3 - بزرگى را نگر و عظمت را تماشا كن!
در آن شرايط بود كه يوسف در اوج شكوه و اقتدار، نزد پادشاه آمد و گفت: در مورد آنچه خدا ارزانى داشته و شرايط مطلوب و موقعيتى كه فراهم آمده چه نظرى داريد؟ آيا مردم را همچنان در مالكيت دولت با همه امكانات كشور داشته باشم يا تدبيرى به يادماندنى و درس‌آموز بگيرم كه از تدبير نخست ماندگارتر باشد؟ كدام يك؟
فرمانرواى مصر كه خود به حال استراحت بود و همه قدرت را در اختيار يوسف نهاده بود، گفت نظر، تنها نظر توست و بس.
يوسف گفت: من در كارى كه كرده‌ام و مسئوليتى كه پذيرفته‌ام، از آغاز، هدفى جز اصلاح امور جامعه و هدايت و ارشاد مردم به سوى ارزش‌هاى آسمانى را نداشته‌ام، و هرگز بر اين انديشه نبودم كه آنان را از خطر قحطى و بلاى گرسنگى و مرگ و اسارت نجات داده و خود بلاى جانشان با شم و آنان را به بند كشم، نه، هرگز! تازه من كاره‌اى نبوده‌ام كه كار به اينجا رسيده است، آنچه انجام شده، همه در پرتو لطف خدا انجام شده است؛ از اين رو خداى يكتا را گواه مى‌گيرم و تو را نيز شاهد قرار مى‌دهم كه من اينك همه مردم را آزاد نموده و هستى آنان را به خودشان مى‌بخشم و قدرت و تاج و تخت تو را نيز اينك با يك شرط به خودت وامى‌گذارم؛ و آن اين است كه بسان سال هاى حكومت من بر اساس عدل و احسان حكومت كنى، و حقوق، امنيت و آزادى آنان را پاس دارى، همين براى من بسنده است.
شاه گفت: براى من بسى مايه مباهات است كه در راه تحقق بيشتر آرمان‌ها و ادامه راه و رسم تو گام سپارم و كشور را آن گونه كه مورد نظر توست اداره كنم؛ چرا كه تو راهنماى ما، نجات‌بخش ما و دليل و حجّت ما هستى، و اگر درايت و دانش و فرزانگى و كارآيى تو و لطف خدايت نبود، ما نابود شده بوديم. اين زندگى و اقتدار ملّى و شكوه و عظمت، همه از بركت تو و خداى توست. از اين رو من نيز از ژرفاى جان و با همه وجود گواهى مى‌كنم كه خدايى جز خداى يكتا و بى‌همتا نيست و تو پيام‌آور او هستى، و از سوى خود و مردم مصر عاجزانه تقاضا مى كنم كه همچنان اداره كشور را در دست داشته باشى كه تو به راستى نگهبان و امانتدار و فرزانه روزگارى.
آورده‌اند كه: يوسف در همه آن سال هاى سخت، يك بار غذاى سير نخورد، و زمانى كه به او گفتند: هان اى سالار مردم! تو همه را سير مى‌كنى، امّا خود گرسنه سر بر بالش مى‌گذارى؟
تجوع و بيدك خزائن الارض؟
پاسخ داد:
اخاف ان اشبع فانسى الجياع‌
از آن مى‌ترسم كه اگر خويشتن را سير كنم ديگر گرسنه‌ها را از ياد ببرم! خدا را، خدا را، بگذاريد همين گونه كه هستم باشم؛ چرا كه مى‌ترسم گرسنگان را فراموش كنم و خدايا كه چنين مباد.
راستى كه شكوه و بزرگى واقعى را نگر و عظمت وصف‌ناپذير را تماشا كن!

قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ
55 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54
وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
56 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54
وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ
57 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54
وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنکِرُونَ
58 -
58 - و برادران يوسف [ به منظور فراهم آوردن موادّ غذايى به مصر ]آمدند و بر او وارد شدند؛ پس او آنان را شناخت، امّا آنان او را نشناختند.
59 - و هنگامى كه [ يوسف‌] آنان را به مواد غذايى مورد نيازشان مجهّز ساخت، گفت: [ در سفر آينده خود] برادرى را كه از پدر خويش داريد نزد من بياوريد؛ آيا نمى‌نگريد كه من [ حق‌] پيمانه را كامل مى‌دهم و من بهترين ميزبانم؟
60 - و [ بهوش باشيد كه‌] اگر او را نزد من نياوريد،[ ديگر] نه پيمانه‌اى نزدم خواهيد داشت و نه [ مى‌توانيد] به من نزديك شويد.
61 - [ آنان‌] گفتند: [ بر ديده منّت‌] به زودى او را با نرمى و ظرافت [ سياسى‌] از پدرش خواهيم خواست و بى گمان اين كار را انجام خواهيم داد، [ اميد كه به همراه ما بفرستد].
62 - و [ يوسف‌] به جوانان [ كارگزار] خود گفت: سرمايه آنان را [كه به عنوان بهاى اين مواد غذايى پرداخته‌اند، همه را] در بارهايشان قرار دهيد، شايد هنگامى كه به سوى خاندانشان باز مى‌گردند آن را بشناسند، اميد كه آنان باز آيند.

نگرشى بر واژه‌ها
جهاز: به وسايل و اثاثيه و كالا گفته مى‌شود كه جهيزيه دختران نيز از همين باب است؛ و هنگامى كه مى‌گويند: «جهّز فلاناً»، منظور اين است كه: وسيله سفر او را فراهم ساخت.
رحال: جمع «رحل» مى‌باشد كه به مفهوم ظرف و ظرف هاست.
بضاعة: سرمايه.

تفسير
برادران يوسف در مصر
يوسف، پس از فراز و نشيب‌هاى بسيارى كه همه را در پرتو ايمان و اخلاص و پايدارى و پاكدامنى پشت سر نهاد و همه جا و در همه ميدان‌هاى آزمون، سرفراز و سربلند سر برآورد، سرانجام به فرمانروايى مصر رسيد. سال هاى سخت قحطى از راه رسيد و مردم از هر سو براى تهيّه مواد غذايى به سوى او سرازير شدند. خاندان يعقوب نيز كه در كنعان و در همسايگى مصر مى‌زيستند از فشار قحطى و خشكسالى به ستوه آمده و به ناگزير به چاره‌انديشى پرداختند.
يعقوب فرزندان خويش را گرد آورد و به آنان گفت: شنيده‌ام در همسايگى سرزمين ما مواد غذايى فراوان است و تدبير امور اقتصادى آن كشور، در كف باكفايت جوانمردى كارآزموده و شايسته‌كردار و مردم‌دوست مى‌باشد؛ شما اينك حركت كنيد و به نزد او برويد اميد كه به يارى خدا و خواست او به شما احسان كند و با دست پُر باز گرديد.
فرزندان يعقوب بار سفر بستند و به سوى مصر به راه افتادند و سرانجام بر يوسف وارد شدند. اين آيات اين فراز از سرگذشت يوسف را به تابلو مى‌برد:
وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ.
و برادران يوسف كه ده تن بودند و برادر مادرى يوسف در ميانشان نبود براى تهيّه موّاد غذايى به مصر آمدند و بر يوسف وارد شدند. يوسف در نخستين برخورد، آنان را شناخت، امّا آنان وى را نشناختند.
«ابن عباس» در اين مورد مى‌گويد: دليل نشناختن آنان اين بود كه از آن روز دردناكى كه آنان يوسف را به چاه افكندند و رفتند، اينك چهل سال مى‌گذشت و يوسف ديگر آن كودك خردسال نبود تا وى را بشناسند. افزون بر آن، آن حضرت در جامه فرمانروايى و بر اريكه اقتدار بود و آنان هرگز نمى‌انديشيدند كه اين فرمانرواى بزرگ و پرمعنويت، همان كودك ستمديده آن روز باشد. امّا يوسف در آن سال هاى قحطى انتظار آمدن آنان را داشت و در انديشه شناسايى بود؛ از اين رو با ديدنشان، آنان را شناخت، و چون آنان را نگريست كه با زبان عبرى گفتگو مى‌كنند، پرسيد: شما چه كسانى هستيد و از كجا آمده‌ايد؟
در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه: وقتى كارگزاران يوسف، به دستور وى موادّ مورد درخواست آنان را دادند، خودش از آنان پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟
گفتند: ما از مردم شام هستيم و بر اثر فشار قحطى و گرسنگى براى فراهم آوردن موادّ غذايى به اينجا آمده‌ايم.
يوسف گفت: از كجا كه جاسوس نباشيد؟
گفتند: هرگز، به خداى سوگند ما همگى با هم برادريم و از خاندان بزرگ يعقوب و تيره و تبار ابراهيم خليل هستيم كه اگر شما پدر ما را مى‌شناختى بسيار گرامى‌مان مى‌داشتى؛ چرا كه پدر ما پيامبر خدا و پيامبرزاده است و اينك در غم و اندوه فراق به سر مى‌برد.
يوسف پرسيد: او در اندوه چيست؟ نكند اندوه او ثمره شوم نادانى و بى‌خردى شما باشد؟!
گفتند: نه، هرگز، ما نه نادان هستيم و نه بى‌خرد، و نه اندوه او بخاطر عملكرد نادرست ماست؛ بلكه او در فراق پسرى محبوب و دوست داشتنى مى‌سوزد كه از ما كوچك‌تر بود و روزى كه به همراه ما به صحرا آمد، گرگ بيابان او را دريد و خورد.
يوسف گفت: آيا همه شماها از يك پدر و مادر هستيد؟
پاسخ دادند: نه، ما از يك پدر هستيم، امّا مادرانمان جداست.
فرمود: پس چرا پدرتان شما ده تن را به اينجا گسيل داشته، امّا يكى از برادرانتان را نزد خود نگاه داشته است؟
گفتند: بدان دليل كه او برادر مادرى همان پسر گمشده‌اى است كه گرگ او را دريد، اينك پدرمان به وسيله برادر كوچك او خود را دلدارى مى‌دهد.
يوسف فرمود: آيا كسى هست كه گفتارتان را گواهى كند؟
پاسخ دادند: شاها! ما اينك در كشور شما هستيم و در انيجا كسى ما را نمى‌شناسد تا گواه گفتارمان باشد.
فرمود: اگر راست مى‌گوييد، در سفر آينده برادر كوچك خود را نزد من بياوريد تا گواه راستگويى شما باشد.
گفتند: پدرمان از دورى او اندوهگين مى‌گردد، امّا ما مى‌كوشيم كه چنين كنيم.
يوسف گفت: پس چيزى نزد ما گروگان بگذاريد كه او را بياوريد.
و آنان پس از مشورت، قرعه زدند و يكى از ميانشان كه نامش «شمعون» بود، براى ماندن برگزيده شد.
در ادامه سخن در اين مورد اينك در اين آيه مى‌فرمايد:
وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ‌
و هنگامى كه شتران آنان را به خوار و بار مورد نيازشان بار كرد، به آنان گفت: در سفر آينده برادر پدريتان، بنيامين، را به همراه خويش نزد من بياوريد.
أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ‌
آيا نمى‌نگريد كه من كيل و پيمانه را به طور كامل مى‌دهم و چيزى از حق مردم را كم نمى‌گذارم؟
وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ.
و من بهترين ميزبان روزگارم.
پاره‌اى واژه «منزلين» را از ريشه «نُزُل»، كه به مفهوم مواد غذايى و خوراكى و چيزى است كه براى پذيرايى از ميهمان آماده مى‌شود، گرفته‌اند، و پاره‌اى ديگر آن را از «منزل» كه به مفهوم خانه و سرا مى‌باشد مى‌گيرند، كه در اين صورت منظور اين است كه من هر چيز و هر كارى را - كه ضيافت و ميزبانى هم از آن جمله است - به بهترين وجه ممكن انجام مى‌دهم و در جاى شايسته و بايسته‌اش قرار مى‌دهم.

و آن گاه به آنان هشدارى جدّى داد و فرمود:
فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ.
و اگر در سفر آينده خويش به مصر، او را نزد من نياوريد، ديگر نه حق دريافت موادّ غذايى از ما خواهيد داشت و نه اين حق را كه به شهر و ديار ما نزديك شويد.

آنان در برابر هشدار جدى و حكيمانه يوسف جا خوردند و به ناگزير به او عهد سپردند و گفتند:
قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ‌
ما به زودى با ظرافت و نرمى او را از پدرش خواهيم خواست و تلاش خواهيم نمود كه او را به همراه ما گسيل دارد.
«ابن عباس» مى‌گويد: منظور آنان اين بود كه: ما به نقشه و نيرنگى پيچيده دست مى‌زنيم تا پدرش را راضى ساخته و او را به همراه خود بياوريم.
وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ.
و بى‌گمان ما اين كار را انجام خواهيم داد.
در اين مورد آورده‌اند كه: يوسف براى گفتگو با آنان مترجمانى برگزيده بود تا آنان به راز وى پى نبرند و او را نشناسند؛ چرا كه اگر يوسف را مى‌شناختند از ترس كيفر كار و يا از فشار شرمندگى ممكن بود پدر را نافرمانى كنند و ديگر به سوى يوسف باز نگردند و يا رويداد تلخ ديگرى از اين راه پديد آيد و رنجى بر رنج‌هاى خاندان يعقوب افزون گردد.

پس از سپردن موادّ غذايى مورد نيازشان به آنان، يوسف تدبيرى انديشيد كه اين گونه بود:
وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ‌
و آن حضرت به غلامان و جوانان كارگزار خويش دستور داد پس از تحويل دادن موادّ غذايى به آنان، سرمايه آنها را نيز در بارهايشان قرار دهيد تا به همراه خود ببرند.
سرمايه آنان در اين تجارت، به باور پاره‌اى پول بود، و به باور پاره‌اى ديگر كالاهايى چون كفش و پوست.
لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى‌ أَهْلِهِمْ‌
اميد كه وقتى نزد خاندان خويش رفتند كالا و سرمايه خويشتن را كه به آنان بازپس داده شده است بشناسند.
لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ.
و شايد بدين ترتيب دگرباره براى خريد كالا و تهيه مواد غذايى به اين سرزمين باز گردند.

دو پرسش و پاسخ آنها
1 - چرا؟
چرا يوسف سرمايه آنان را به طور نهانى و محرمانه در درون بارهايشان قرار داد؟
در اين مورد ديدگاه‌ها گوناگون است:
1 - به باور بيشتر مفسّران همان گونه كه از خود آيه شريفه دريافت مى‌گردد، يوسف دستور اين كار را داد تا سرانجام آنان بدانند كه مورد احترام و تكريم قرار گرفته‌اند، و همين كار باعث تشويق و دلگرمى آنان شود و دگرباره به نزد او باز گردند.
2 - امّا «كلبى» مى‌گويد: يوسف در اين انديشه بود كه مباد آنان ديگر سرمايه و پولى نداشته باشند تا به وسيله آن براى خريد باز آيند.
3 - از ديدگاه پاره‌اى، يوسف ديد پول گرفتن از خاندان پدر آن هم در شرايط خشكسالى و قحطى، زيبنده بزرگ‌مردى چون او نيست؛ از اين رو با كرامت و بزرگوارى و به صورتى كه آنان شرمنده نگردند، بهاى موادّ غذايى را بدين وسيله به آنان باز گرداند.
4 - و از ديدگاه پاره‌اى ديگر او از آنجايى كه به امانت و درستكارى آنان آگاه بود و مى‌دانست كه با يافتن سرمايه و پول خويش در بارها براى تحويل دادن آن باز خواهند آمد، چنين تدبيرى انديشيد.

2 - چرا خويشتن را به آنان نشناسانيد؟
يوسف، با اين‌كه از رنج و اندوه پدر در فراق خويش آگاه بود، و مى‌توانست آرامش‌بخش دل دردمند و پراضطراب او باشد، چرا خود را به برادران نشناسانيد؟

پاسخ‌
او اجازه چنين كارى را نداشت؛ چرا كه اين رويداد غمبار براى يعقوب و يوسف و براى خاندان آنان وسيله آزمون و امتحان بود و مى‌بايست به طورى كه مقرّر بود پيش مى‌رفت و حكمت و مصلحت در اين بود كه شدّت و گرفتارى به اوج خود برسد، تا آنان به پاداش و مقام پرشكوه‌تر و والاترى برسند.
پاره‌اى بر آنند كه اگر يوسف خود را معرّفى مى‌كرد، ممكن بود آنان از ترس و شرم رفتارشان متوارى گردند و ديگر به مصر باز نيايند. امّا به باور ما ديدگاه نخست درست است.

وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَّکُم مِّنْ أَبِیکُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنزِلِینَ
59 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
فَإِن لَّمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلَا کَیْلَ لَکُمْ عِندِی وَلَا تَقْرَبُونِ
60 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ
61 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ
62 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58
فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ
63 -
63 - و هنگامى كه به سوى پدر خويش بازگشتند، گفتند: اى پدر [ از اين پس ]پيمانه [ و دريافت خوار و بار] از ما دريغ داشته شده [ و به ما ديگر چيزى نمى‌دهند مگر اين كه برادرمان بنيامين را با خود ببريم و او به راستگويى ما نزد فرمانرواى مصر گواهى دهد]، پس برادرمان را با ما گسيل دار تا پيمانه بگيريم، و ما سخت نگهبان او خواهيم بود.
64 - [ يعقوب‌] گفت: آيا جز بدان سان كه شما را پيشتر بر برادرش [ يوسف ]امين به حساب آوردم، شما را بر او امين گردانم؟! پس خدا بهترين نگهبان است و هموست پرمهرترين مهربانان.
65 - و هنگامى كه كالاى خويشتن را گشودند، [ با شگفتى بسيار ]دريافتند كه سرمايه‌شان به آنان بازگردانده شده است. [ از اين رو سر خوش و شادمان‌] گفتند: اى پدر! ما [ افزون بر اين‌] چه مى‌خواهيم؟! اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است، [ما آن را دگرباره به سوى مصر مى‌بريم‌] و براى خاندان خود خوار و بار مى‌آوريم و برادر خود را نگهبانى مى‌كنيم، و [ به نام او نيز] بار شترى بر بارهاى خود مى‌افزاييم كه اين [ بار شتر نزد فرمانرواى مصر] پيمانه‌اى ناچيز است.
66 - [ پدرشان‌] گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا آنكه پيمانى خدايى [ و استوار] به من بسپاريد كه به راستى او را نزد من [ باز ]خواهيد آورد، مگر آن‌كه گرفتار [ پيشامدى ناخواسته ]گرديد [ و توان انجام تعهّد خويش را نداشته باشيد]؛ پس هنگامى كه [ آنان‌] به او تعهد سپردند، گفت: خدا بر آنچه مى‌گوييم [ و پيمان مى‌بنديم‌]، وكيل است.
67 - و [ آن گاه‌] گفت: اى پسران من! [ به ياد داشته باشيد كه همه‌] از يك دروازه [ به شهر] وارد نگرديد، بلكه [ بكوشيد تا] از دروازه‌هايى پراكنده [ به شهر ]درآييد؛ و من [ با اين سفارش خود] چيزى از [ قضا و قدرِ] خدا را نمى‌توانم از شما دور سازم، كه فرمان جز از آن خدا نيست؛ من بر او توكّل نموده‌ام، و [ همه ]توكّل‌كنندگان بايد تنها بر او توكّل نمايند.
68 - و هنگامى كه [فرزندان يعقوب‌] از همان جايى كه پدرشان به آنان دستور داده بود، وارد [ شهر] شدند، [اين ورود از دروازه‌هاى گوناگون‌] چيزى از [قضاى ]خدا را از آنان دور نمى‌ساخت، جز اين كه نيازى در دل يعقوب بود كه آن را برآورده ساخت. و به راستى كه او [ از لطف پروردگارش‌] داراى دانشى [گسترده ]بود، چرا كه ما آن را به وى آموخته بوديم، امّا بيشتر مردم نمى‌دانند.

نگرشى بر واژه‌ها
كلت فلاناً: با پيمانه چيزى به او دادم.
أمن: آرامش و اطمينان دل به درستى انجام كار.
ميرة: خوار و بارى كه از شهرى به شهر ديگر صادر كنند.
غنى: اين واژه در اصل به مفهوم بسندگى و كفايت در ثروت و دارايى است.

تفسير
بازگشت فرزندان يعقوب از مصر
سرانجام برادران يوسف از سفر تجارتى خويش كه براى تهيه موادّ غذايى به مصر رفته بودند بازگشتند. در ادامه سخن در اين مورد، قرآن مى‌فرمايد:
فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى‌ أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ‌
و هنگامى كه فرزندان يعقوب به سوى پدر باز آمدند، با صدايى بريده بريده و ضعيف، كه نشانگر اندوه آنان بود، به پدر سلام كردند. پدر فرمود: فرزندان من، چرا ناراحت به نظر مى‌رسيد؟ و چرا صداى برادرتان «شمعون» را در ميان صداهاى شما نمى‌شنوم؟
آنان گفتند: پدر جان، ما از نزد فرمانروايى بزرگ باز مى‌گرديم؛ بزرگمردى كه در دانش و بينش، و فرزانگى و فروتنى، و وقار و آرامش همانند ندارد، امّا گويى ما خاندانى هستيم كه براى آزمون و گرفتارى و شكيبايى آفريده شده‌ايم. فرمانرواى مصر در گفتگويى كه با ما داشت، گفتار ما را باور نكرد و از ما خواست تا در سفر آينده به سوى مصر، برادر كوچك خود «بنيامين» را به همراه ببريم تا او گفتارمان را گواهى كند، و سرگذشت تو و غم و اندوه فراق يوسف را كه پيرى و نابينايى را براى شما آورده است، براى او باز گويد؛ و به ما هشدار داده است كه اگر برادر خود را به همراه خويش نزد او نبريم، ديگر از خوار و بار محروم خواهيم بود.
فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ‌
بنابراين برادرمان «بنيامين» را در سفر آينده با ما بفرست تا هم به حساب او پيمانه‌اى از مواد غذايى دريافت داريم و هم براى خودمان؛ چرا كه اگر او را نفرستى ديگر چيزى به ما نخواهند داد.
وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
و ما او را از هر آسيب و ناراحتى حراست و حفاظت خواهيم كرد.

پدر با شنيدن تقاضاى آنان نگران گرديد و گفت:
قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى‌ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ‌
آيا من در اين مورد به شما اعتماد كنم همان گونه كه نسبت به سلامت و امنيّت برادرش يوسف به شما اعتماد كردم؟
شما آن روز نيز به من تعهّد سپرديد كه از او مراقبت كنيد، امّا بر خلاف پيمان استوارتان او را از ميان برديد و يا از نزد من دور ساختيد. و بدين سان يعقوبِ رنجديده آنان را يك بار ديگر در مورد سرنوشت يوسف به باد نكوهش گرفت، امّا به خوبى مى‌دانست كه آنان ديگر آن گونه رفتار نخواهند كرد.
و آن گاه افزود:
فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
و خدا بهترين نگهبان است و نگهبانى او، از نگهبانى شما بهتر است و او مهربان‌ترين مهربانان است و به پيرى و ناتوانى من رحم مى‌كند و او را به من باز مى‌گرداند.
در روايت است كه پس از اين سخن، خداى پرمهر به يعقوب پيام فرستاد كه: هان اى يعقوب به عزّت و اقتدارم سوگند كه پس از اين توكّل و اعتمادت، هر دو فرزندت را به تو باز خواهم گردانيد.

فرزندان يعقوب پس از دريافت پاسخ مساعد از جانب پدر، با شادمانى بسيار آماده گشودن بارهاى خود شدند و پس از گشودن آنها شادمانى‌شان افزون شد.
قرآن در اين مورد مى‌فرمايد:
وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ‌
و هنگامى كه بارهاى خود را گشودند، با شگفتى بسيار كالاها و سرمايه‌اى كه براى خريد مواد غذايى داده بودند، همه را در بارهاى خود ديدند و دريافتند كه آن‌ها را به آنان باز گردانده‌اند.
قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي‌
از اين رو گفتند: پدر جان، ما ديگر چه مى‌خواهيم؟ و چرا از بردن برادرمان به مصر خوددارى ورزيم؟
پاره‌اى «ما» را نافيه گرفته‌اند و مى‌گويند معناى آيه اين است كه: آنچه از فرمانرواى مصر گفتيم نظر دروغ و ناروايى نداشتيم.
و به باور پاره‌اى ديگر معناى آيه اين است كه: پدر جان ما بهتر از اين چه مى‌خواهيم كه هم موادّ غذايى به ما داده‌اند و هم بهاى آن را كه به آنان داده بوديم به ما باز گردانده‌اند؟ و بدين سان منظورشان اين بود كه پدر را دلگرم و اميدوار سازند تا در سفر آينده برادر كوچك خود را به همراه خويش به مصر برند.
هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا
اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است؛ با اين وصف ديگر موردى ندارد كه ما از چنين فرمانرواى بزرگوارى نسبت به برادر خود نگران باشيم.
و به باور پاره‌اى منظور اين است كه: با اين وصف ما ديگر براى سفر آينده پول و سرمايه ديگر نمى‌خواهيم و همين سرمايه‌اى كه باز گردانده شده است براى ما كافى است؛ چرا كه فرمانرواى مصر هنگامى كه وفادارى ما را در مورد بردن برادر كوچكمان بنگرد، او نيز به وعده خويش وفا نموده و به ما احسان مى‌كند.
وَ نَمِيرُ أَهْلَنا
و بدين وسيله براى خاندان خويش خوار و بار فراهم مى‌آوريم.
وَ نَحْفَظُ أَخانا
و در اين سفر از برادرمان نيز سخت مراقبت نموده و او را سالم و سر حال به سوى شما باز مى‌گردانيم.
وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ
و بخاطر همراهى برادرمان يك بار شتر نيز بر بارهاى خود خواهيم افزود.
ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ.
به باور «زجاج» منظور اين است كه يك بار شتر از خوار و بار براى فرمانرواى بزرگ مصر چيزى نيست و آن را به آسانى خواهد داد؛ چرا كه اين يك بار در ميان آن همه انبارها وسيلوهاى آكنده از خوار و بار چيزى به حساب نمى‌آيد.
امّا به باور «جبايى» منظور اين است كه: آنچه را هم اكنون آورده‌ايم ناچيز است و خاندان ما را كفايت نمى‌كند و ما نيازمنديم كه در سفر آينده يك بار شتر ديگر به عنوان برادر كوچكمان دريافت داريم.
و از ديدگاه «حسن» مفهوم آيه اين است كه پيمانه كردن يك بار شتر براى كسى كه آن را وزن مى‌كند و بار مى‌نمايد، آسان است.
و منظور آنان از اين گفتار اين بود كه سود به همراه بردن «بنيامين» را به پدر خاطرنشان سازند تا شايد اجازه دهد او را با خود ببرند.

هنگامى كه يعقوب وصف بزرگوارى و عظمت فرمانرواى مصر را شنيد و دريافت كه او به فرزندانش احترام نموده و افزون بر دادن خوار و بار، سرمايه و بهاى پرداختى آنان را نيز به خودشان بازگردانده است، در برابر اصرار فرزندانش بر بردن بنيامين تسليم شد و رو به آنان كرد و گفت:
قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ‌
من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اين‌كه شما يك وثيقه استوارى همچون سوگند يا عهد و پيمانى خدايى كه بتوانم به آن اعتماد كنم، نزد من بگذاريد و تعهّدى جدّى بسپاريد كه او را نزد من باز خواهيد گرداند.
«ابن عباس» مى‌گويد: منظور يعقوب اين بود كه شما - به حرمت محمّد صلى الله عليه وآله آخرين پيام‌آور خدا و سالار همه پيامبران - او سوگند ياد كنيد كه در مورد برادرتان نقشه و نيرنگى نخواهيد داشت و او را سالم و بانشاط به من باز خواهيد گرداند.
إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ‌
به باور «مجاهد» منظور اين است كه: مگر آنكه همگى شما دچار بلا گرديد.
امّا به باور «قتاده» منظور اين است كه: مگر آنكه نتوانيد او را بياوريد و رويدادى ناخواسته و فراتر از توان انسان فرا رسد.
فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى‌ ما نَقُولُ وَكِيل.
پس هنگامى كه آنان تعهّدى الهى و استوار سپردند، و به باور «ابن عباس» به حرمت آخرين پيامبر خدا در بارگاه او، سوگند ياد كردند، يعقوب گفت: اينك خدا بر آنچه مى‌گوييم گواه و نگهبان است و اگر بر خلاف تعهّد خويش رفتار كنيد داد مرا از شما مى‌ستاند.

سه نكته ديگر
1 - از آيه شريفه اين درس انسانساز دريافت مى‌گردد كه توكّل و اعتماد به خداى توانا در همه كارها به ويژه گام‌هاى بلند و كارهاى بزرگ واجب است، و بايد به او اعتماد كرد و با قلبى استوار و تزلزل‌ناپذير، كارها را به خدا واگذار نمود.
2 - و نيز اين نكته دريافت مى‌گردد كه يعقوب بدان دليل «بنيامين» را به همراه آنان فرستاد كه مى‌دانست پسرانش اكنون از رفتار گذشته خويش ندامت‌زده و شرمسارند و آن بيدادى كه در حق يوسف روا داشتند، ديگر از آنان تكرار نخواهد شد، وگرنه فرزندش را به همراه آنان نمى‌فرستاد.
3 - و بدان دليل يك بار ديگر جريان جانسوز يوسف را طرح كرد و به رخ آنان كشيد كه هوشيارى و هوشمندى آنان را برانگيزد و در حراست از «بنيامين» تلاش بيشترى كنند.

دوّمين سفر برادران يوسف به سوى مصر
سرانجام دوّمين سفر تجارتى فرزندان يعقوب به سوى مصر آغاز گرديد و آنان سرخوش و شادمان، اينك به همراه برادر كوچك خويش «بنيامين» براى آوردن خوار و بار و مواد غذايى به راه افتادند.
هنگام حركت كاروانشان، يعقوب ضمن توصيه‌هاى اخلاقى و انسانى به آنان، از جمله گفت:
وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ
فرزندانم! به هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نگرديد، بلكه از دروازه‌هاى مختلف وارد شويد.
به باور گروهى از جمله «ابن عباس»، «حسن»، «ابومسلم» و... راز اين سفارش يعقوب آن بود كه مى‌ترسيد فرزندانش را چشم بزنند؛ چرا كه آنان همگى فرزندان يك پدر بودند و در زيبايى و شكوه و كمال هر كدام پرتوى از امتيازات يوسف را داشتند.
امّا به باور «جبايى» يعقوب نگران آن بود كه مباد برخى از مردم از ديدن جمال و كمال و شمار و توان فرزندانش بر آنان حسد برند و آن گاه نزد فرمانرواى مصر بروند و با سخن‌چينى و دروغ‌بافى و فتنه‌انگيزى بر ضدّ آنان، خطرى برايشان پديد آورند... وگرنه موضوع چشم‌زخم، از نظر «جبايى» بى‌دليل و بى‌اساس است.

آيا چشم‌زخم حقيقت دارد؟
در اين مورد دو نظر است:
1 - پاره‌اى بر آنند كه چشم‌زخم و چشم زدن دليل و سندى ندارد و آن را انكار كرده‌اند، كه «جبايى» از آن جمله است.
2 - امّا به باور بسيارى از محقّقان اين موضوع حقيقت دارد، كه در اين مورد پاره‌اى از روايات رسيده را از نظر مى‌گذرانيم:

شمارى از روايات‌
1 - از پيامبر گرامى در اين مورد آورده‌اند كه فرمود:
انّ العين حق...(6)
چشم‌زخم حقيقت دارد و چشم مى‌تواند قلّه‌هاى سر به آسمان كشيده را فرود آورد.
و اين بيان نشانگر اثر ويرانگر چشم‌زخم و چشم زدن است.
2 - و نيز آورده‌اند كه آن حضرت دو فرزند گرانمايه‌اش حسن و حسين را براى مصون ماندن از اين آفت با اين دعا و جملات در پناه خدا قرار داد:
اعيذ كما بكلمات اللّه التامة من كل شيطان و هامة و من كل عين لامة.(7)
شما دو فرزند ارجمندم را از شرارت هر شيطان، و هر ديو و دد، و از خطر هر جنبنده، و از شرارت هر چشم‌زخمى در پناه نام خدا و كلمات او قرار مى‌دهم.
3 - و نيز آورده‌اند كه ابراهيم خليل براى جلوگيرى از خطر چشم‌زخم، همين دعا را بر دو فرزند خويش مى‌خواند.
4 - و حضرت كاظم عليه السلام نيز با همين دعا دو پسر هارون را از خطر چشم‌زخم در پناه خدا و كلمات او قرار داد.
5 - و نيز آورده‌اند كه جعفر طيّار پسرانى سپيدرو و زيباچهره داشت. همسرش «اسماء» نزد پيامبر آمد و گفت: اى پيامبر خدا، پسرانم زيباچهره و باكمال و چشم‌گيرند و از خطر چشم‌زخم برايشان نگرانم، آيا وسيله‌اى براى جلوگيرى از خطر چشم‌زخم برايشان بگيرم؟
پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. فقال صلى الله عليه وآله: نعم.(8)
6 - و نيز آورده‌اند كه جبرئيل براى پيامبر دعاى چشم‌زخم خواند و آن را اين گونه به آن بزرگوار آموخت:
بسم اللّه أرقيك من كلّ عين حاسدٍ، اللّه يشفيك.(9)
تو را از شرارت هر چشم حسودى به نام خدا پناه مى‌دهم و خدا شفايت ارزانى دارد.
7 - و نيز از پيامبر آورده‌اند كه فرمود:
لو كان شى‌ء يسبق القدر لسبقته العين.(10)
اگر چيزى بر قضا و اندازه‌گيرى خدا سبقت جويد، همان اثر ويرانگر چشم‌زخم است.

چگونگى اثرگذارى چشم‌زخم‌
در مورد چگونگى اثرگذارى چشم‌زخم، از «عمرو بن جاحظ» آورده‌اند كه مى‌گويد: اين واقعيت قابل انكار نيست كه از چشم‌هاى «شور» يا «بد»، پاره‌اى اجزاى غيرمريى جدا مى‌گردد و در ديگران اثر مى‌گذارد، و اين خاصيتى است كه همانند خاصيّت‌هاى ديگرى كه در ديگر پديده‌ها موجود است در اين گونه چشم‌ها يافت مى‌شود.
امّا به اين بيان اشكال شده است كه:
1 - اگر چنين است، چرا در همه چيز اثر نمى‌گذارد و تنها در پاره‌اى از موارد چنين اثرى دارد؟
2 - و نيز گفته شده است كه همه اجزاى اين جهان از «جوهر» است و جوهر در پديده‌اى همانند خود اثر نمى‌گذارد تا در برخى از چشم‌ها اين اثرگذارى را بپذيريم.
از «ابوهاشم» در اين مورد آورده‌اند كه مى‌گويد: اثرگذارى چشم، كار خداست كه بر اساس برخى از مصالح كه براى ما روشن نيست آن را مؤثر قرار داده است.
و «قاضى» نيز همين ديدگاه را در موضوع برگزيده است.
از مرحوم «سيّد شريف رضى» در اين موضوع آورده‌اند كه چنين مى‌گويد: آفريدگار هستى بر اساس مصالحى كه خود مى‌داند با بندگانش رفتار مى‌كند؛ از اين رو ناممكن نيست كه دگرگونى نعمت در زندگى فردى براى ديگرى داراى مصلحت باشد، و از آنجايى كه خدا از وضع و حال نفر دوّم آگاه است كه اگر نعمت نفر اوّل را نگيرد، اين نفر دوّم رو به دنيا و ارزش‌هاى مادى آورده و از آخرت و ارزش‌هاى معنوى دور مى‌گردد؛ و نيز اگر آن نعمت را از نفر اوّل بگيرد، در آخرت يا زودتر از آن، به گونه‌اى آن را جبران مى‌كند، از اين رو ممكن است روايت رسيده از پيامبر را كه مى‌فرمايد: «چشم حق است.» به همين معنى تفسير و تأويل نمود و گفت: چشم‌زخم اثر مى گذارد.
در روايت ديگرى نيز از پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله آورده‌اند كه فرمود: هنگامى كه چيزى در نظر بندگان خدا بزرگ جلوه كند، خدا از ارزش و منزلت آن مى‌كاهد و آن را حقير مى‌شمارد. با اين بيان ممكن است حال پاره‌اى از چيزها در اثر نگاه برخى از مردم، دگرگون شود، و همان بزرگ جلوه كردن آن چيزها در چشم مردم، سبب دگرگونى وضعيت در آن چيزها شود، چنان كه در روايت است كه وقتى شتر «عضباء» كه پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله بر آن سوار بود، در مسابقه عقب ماند و ديگر شترها از آن پيشى جستند و به طور بى‌سابقه‌اى آن را شكست دادند، پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله فرمود: واقعيّت اين است كه بندگان خدا چيزى را بالا نمى‌برند و به مقامى نمى‌رسانند، جز اين‌كه خدا از مقام آن مى‌كاهد.
و نيز ممكن است اين نكته كه دستور رسيده است وقتى چيزى به چشم انسان خوش جلوه كرد و چشمگير شد، آن چيز را در پناه خدا قرار دهند و بر پيامبرش درود فرستند، مصلحتى در اين كار باشد كه جلوى دگرگونى حالت آن چيز را بگيرد؛ چرا كه بيننده با اين كار به خدا توجّه مى‌كند و به او پناه مى‌برد، و همين كار حكايت از اين حقيقت مى‌كند كه او به دنيا توجّه نداشته و به آن مغرور نشده است. كوتاه سخن اين‌كه اثرگذارى چشم‌هاى شور و يا بد، روى مصالحى كه نمى‌دانيم و از راه‌هايى كه براى ما ناشناخته است، ناممكن نيست.
در ادامه آيه شريفه مى‌فرمايد:
وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ
و من با اين سفارش خود چيزى از قضاى خدا را نمى توانم از شما دور سازم.
إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ‌
داورى و فرمانروايى تنها از آن خداست و من بر او اعتماد نمودم؛ چرا كه او تواناست كه انسان را از چشم‌زخم يا حسدورزى ديگران حراست كند و سالم و برخوردار از نعمت گرداند.
عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ.
و همه توكّل‌كنندگان در زندگى خويش تنها بايد بر خدا توكّل كنند و كارهاى خود را به او واگذارند.

در ادامه سخن در چگونگى ورود آنان از درهاى پراكنده و مختلف به كشور مصر مى‌فرمايد:
وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها
و هنگامى كه آنان طبق دستور پدر از درهاى مختلف به مصر درآمدند، اين ورود آنان از چهار دروازه به صورت چهار گروه كوچك چنان نبود كه بتواند مانع اراده خدا گردد و يا حادثه‌اى را از آنها دور سازد، هرگز، اين كار، نه مى‌توانست خطر چشم‌زخم يا حسد را - در صورتى كه خدا مقدر فرموده بود - از آنان دور سازد و نه رويداد ديگرى را، بلكه تنها فايده‌اش اين بود كه نيازى را كه در دل يعقوب بود و از اين راه انجام مى‌شد، آن را برطرف ساخت.
خود يعقوب، آن پيامبر بزرگ خدا نيز به اين حقيقت آگاه بود، امّا او دستورى داده بود كه از خواسته قلبى‌اش برمى‌خاست و بدين وسيله نگرانى او را از چشم خوردن فرزندانش برطرف مى‌ساخت.
به باور «زجاج» منظور اين است كه: اگر به راستى مقدّر شده بود كه فرزندان يعقوب چشم بخورند و يا دچار حادثه‌اى گردند، در همان حال كه به صورت پراكنده نيز وارد مصر شدند، چشم مى‌خوردند و تدبير يعقوب براى آنان تأثيرى نداشت.
وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ‌
و به راستى كه يعقوب بدان دليل كه ما او را آموزش داده و آگاهى‌اش بخشيده بوديم، در اوج يقين و شناخت خدا بود.
«مجاهد» مى‌گويد: خدا در اين فراز يعقوب را به دانش و آگاهى وصف نموده و مى‌فرمايد: او در پرتو آموزش ما به زيور دانش و شناخت آراسته گرديد. و پاره‌اى بر آنند كه منظور اين است كه: او هر آنچه را به او آموخته بوديم، همه را مى‌دانست و به آنها عمل مى‌كرد؛ چرا كه اگر كسى چيزى را بداند و عمل نكند، بسان كسى است كه نمى‌داند.
وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ.
به باور «جبايى» منظور اين است كه: امّا بيشتر مردم به مقام و موقعيّت او در دانش و شناخت آگاهى ندارند.
امّا به باور «ابن عباس» منظور اين است كه: امّا شرك‌گرايان آنچه را خدا به دوستان و بندگان خاص خود الهام مى‌كند، نمى‌دانند و از آنها بى‌خبرند.


صفحه : 242
بزرگتر  کوچکتر  بدون ترجمه  انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 
قرآن  عثمان طه با کیفیت بالا صفحه 242
تصویر  انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 

53 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :43

54 - ‌ 54 - و شاه گفت: او را نزد من بياوريد، تا وى را [ معاون و مشاور ]ويژه خويش گردانم. پس هنگامى كه [ يوسف را نزدش آوردند و] با او به گفتگو پرداخت، [ به وى‌] گفت: تو امروز نزد ما بلندمرتبه و درستكارى. 55 - [ يوسف‌] گفت: [ اينك كه چنين است، براى نجات كشور و جامعه از خطر سهمگينى كه در راه است‌] مرا بر [ اداره ]خزانه‌هاى اين سرزمين برگزين؛ چرا كه من نگهبانى دانا [ و توانا]يم. 56 - و بدين سان به يوسف در آن سرزمين [ و آن جامعه ]اقتدار بخشيديم، كه در [ كران تا كران‌] آن، هر كجا كه مى‌خواست منزل مى‌گزيد [ و به دلخواه خويش به تدبير امور جامعه و تنظيم شئون مردم مى‌پرداخت‌]. ما رحمت [ و مهر ]خويش را به هر كس كه بخواهيم مى‌رسانيم و پاداش نيكوكاران را [ هرگز ]ضايع نمى‌كنيم. 57 - و بى‌گمان پاداش آن جهان براى كسانى كه ايمان آورده و [ در زندگى ]پروا پيشه مى‌ساختند، بهتر است. نگرشى بر واژه‌ها استخلاص: خالص گردانيدن و ويژه و خاصّ ساختن؛ و منظور شاه اين بود كه يوسف را مشاور و معاون ويژه خود سازد. مكين: انسان بلندمرتبه و پراقتدارى كه به وسيله آن مقام و اقتدار بتواند برنامه‌هاى خويش را پيش برد و هدف خود را تحقّق بخشد. تبوّأ: فراهم ساختن جايگاه براى بازگشت به آن. تفسير يوسف و موقعيّت جديد در اين آيات فراز ديگرى از سرگذشتِ قهرمان زيباترين داستان‌ها به تابلو مى‌رود، و اين گونه آغاز مى‌گردد. وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي‌ و شاه، هنگامى كه بر دانش و بينش گسترده و ژرف يوسف و پاكدامنى و پرواى او آگاهى يافت، به نزديكانش گفت: او را نزد من بياوريد تا وى را معاون و مشاور خاصّ خود گردانم و در تدبير امور و تنظيم شئون و تصميم‌گيرى‌هاى سرنوشت‌ساز از او نظر بخواهم و كشور را با نظر او اداره كنم. فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ. پس هنگامى كه يوسف را نزدش آوردند و با او به گفتگو پرداخت و از نزديك به درايت و هوشمندى و راستگويى و امانتدارى‌اش واقف شد، به او گفت: هان اى يوسف! تو امروز نزد ما بلندمرتبه و درستكارى؛ چراكه هم خردمندى و هوش سرشار و دانش و بينش بسيارت بر ما آشكار شده و هم پاكدامنى و امانتدارى‌ات. «ابن عباس» مى‌گويد: منظور شاه اين بود كه: از امروز تو را فرمانرواى كشور و ملّت ساختم و قدرت و اختيارت را، بسان خود قرار دادم و تو در اداره حكومت و جامعه مورد اعتماد من هستى. «كلبى» در اين مورد آورده است كه: سرانجام فرستاده شاه در زندان نزد يوسف آمد و گفت: سرورم! برخيز كه پادشاه تو را خواسته است. اينك وقت آن است كه جامه‌هاى زندان را درآورده و جامه ديگر بپوشى و براى ديدار آماده گردى. يوسف برخاست و پس از شستشوى خود جامه‌اى برازنده پوشيد و به ديدار شاه آمد. او در آن هنگام جوانى شكوهمند و بسيار زيبا و پر معنويت و پرمحتوا بود و سى بهار از زندگى را پشت سر داشت. او وارد كاخ شد و هنگامى كه چشم شاه به او افتاد و او را جوانى برازنده و پرشكوه ديد، گفت: هان پسرم! تو خواب عجيب مرا - كه ساحران و كاهنان و سياستمداران، همه در آن فرو ماندند - تعبير كردى؟ يوسف گفت: آرى! و براى بار دوّم شاه خواب خويش را براى او باز گفت، و آن حضرت نيز پيام آن خواب و تعبيرش از آينده پر فراز و نشيب را براى او بيان فرمود. دعا براى زندانيان‌ در روايت است كه وقتى يوسف از زندان آزاد گرديد، براى زندانيان دعا كرد و فرمود: «اللّهم اعطف عليهم بقلوب الأخيار، و لا تعم عليهم الأخبار.»(1) بارخدايا قلب خوبان و شايستگان را بر آنان مهربان ساز و اخبار و گزارش‌هاى رويدادها را از آنان پوشيده مدار. تو گويى بر اثر اين دعاى خالصانه است كه در همه جا، زندانيان پيش از ديگران از رويدادهاى شهر و ديار خود آگاه مى‌گردند. و نيز آن بزرگوار بر سردر زندان نوشت: «هذا قبور الأحياء و بيت الأحزان و تجربة الأصدقاء و شماتة الأعداء.»(2) اين‌جا گورستان زندگان، سراى غم‌ها و رنج‌ها، وسيله آزمون و شناخت دوستان راستين، و سرزنشگاه دشمنان است. و نيز «وهب» آورده است كه: آن حضرت هنگامى كه به در كاخ فرمانرواى مصر رسيد، گفت: پروردگارم مرا بسنده است و از آفريدگان خود بى‌نيازم ساخته و مرا كفايت مى‌كند، آن‌گاه افزود: «عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غيره.»(3) راستى كه پناهنده به خدا، شكست‌ناپذير و عزيز مى‌گردد و ستايش و ثناى او وآلاست، و هيچ خدايى جز او نيست. و هنگامى كه به در سالن كاخ رسيد، گفت: بارخدايا! من به جاى نيكى و خوبى او، خير و خوبى تو را مى خواهم و از شرارت او و ديگر آفريدگانت به تو پناه مى‌جويم. «اللّهم انى اسئلك بخيرك من خيره، و اعوذ بك من شرّه و شرّ غيره.»(4) پس از ورود به سالن، به زبان عربى سلام گفت. شاه پرسيد: اين چه زبان و فرهنگى است؟ پاسخ داد: اين زبان عمويم اسماعيل است، و آن گاه به زبان عبرى در حق او دعا كرد. شاه پرسيد: اين ديگر چه زبانى است؟ پاسخ داد: زبان پدران و نياكانم. «وهب» در اين مورد مى‌افزايد: فرمانرواى مصر به ده‌ها زبان سخن مى گفت، امّا به هنگام ملاقات با يوسف به هر لغت و فرهنگ و زبانى سخن گفت، يوسف به همان زبان جوابش را داد، و اين موضوع او را شگفت‌زده ساخت! آن گاه رو به يوسف كرد و از او خواست تا خواب خود را از زبان يوسف بشنود، و يوسف چنين گفت: هان اى فرمانرواى مصر، تو آن شب در خواب ديدى كه هفت گاو فربه - كه سپيد رنگ و داراى موهايى پرزرق و برق و مرتب بودند - از ساحل نيل پديدار شدند. از پستان آنها شير مى‌ريخت و همان گونه كه تو محو تماشاى زيبايى آن‌ها بودى، به ناگاه آب نيل فرو رفت و خشكى در آن پديدار شد و از ميان گل و لاى آن، هفت گاو لاغر با موهاى ژوليده و شكم‌هايى بر پشت چسبيده - كه نه پستانى داشتند و نه شيرى - سر بر آوردند، آن‌ها داراى نيش‌ها و دندان‌ها و دست‌هايى بسان سگ‌ها، و خرطومى بسان خرطوم درندگان بودند. آن‌ها خود را به گاوهاى سفيد و فربه رساندند و همانند درندگان بر آن‌ها يورش برده و با دريدن و پاره كردن و شكستن پوست و گوشت و استخوان آن‌ها، مغزشان را خوردند. درست در اين شرايط بود كه به ناگاه در برابر ديدگانت هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشك و تيره پديدار گرديد كه در كنار هم روييده و ريشه‌هاى آن‌ها در ميان آب و گل فرو رفته بود. تو با ديدن آن‌ها به اين انديشه رفتى كه چگونه اين خوشه‌هاى سبز و پرطراوت با آن خوشه‌هاى تيره و خشك در كنار هم و در يك رويشگاه روييده و ريشه همه آن‌ها در يك آب است، كه به ناگاه بادى وزيدن گرفت و كاه و پوشال آن خوشه‌هاى خشك و تيره را به خوشه هاى سبز و پرطراوت زد، و همان ها سبب شعله‌ور شدن خوشه‌هاى سبز گرديد و همه را سوزانيد و آن گاه بود كه تو وحشت‌زده از خواب بيدار شدى! شاه گفت: به خداى سوگند خواب من گرچه بسيار شگفت‌انگيز بود، امّا آنچه از زبان تو شنيدم بهت‌آورتر است. اينك راه رويارويى با رويدادها را بگو و برنامه‌ات را بيان كن! برنامه اقتصادى يوسف براى نجات كشور و ملّت‌ يوسف فرمود: برنامه من اين است كه در سال هاى پربركت و پرنعمت آينده، بايد انبارها و سيلوهايى بزرگ ساخته شود، و بخش كشاورزى تا سر حد امكان فعّال گردد، و تمام زمين‌هاى قابل كشت زير كشت رود؛ مواد غذايى گوناگون گردآورى گردد و محصولات زراعى به ويژه دانه‌ها با همان غلاف‌ها و خوشه‌ها و ساقه‌ها، در انبارهاى مناسب براى تغذيه مردم و دام‌ها نگاهدارى گردد، و به مردم دستور داده شود تا به اندازه يك پنجم از دانه‌ها و مواد غذايى را مصرف و بقيه آن را پس‌انداز كنند و به انبارها بسپارند. تنها در پرتو يك جهاد ملّى و تلاش خستگى‌ناپذير اقتصادى و زراعى و با داشتن برنامه درست است كه مى توان براى سال‌هاى قحظى و خشكسالى نيازهاى غذايى مردم مصر و اطراف آن را فراهم ساخت، و آن گاه است كه در اوج فشار و گرفتارى مردم، مى‌توان با تأمين نيازهاى اقتصادى و غذايى آنان ثمره اين تلاش طاقت‌فرسا و اين كوشش همگانى و اين سرمايه‌گذارى بزرگ را بازيافت و گنجى عظيم فراهم آورد و بدين وسيله كشور و ملّت را از فاجعه‌اى كه در پيش است به سلامت عبور داد. فرمانرواى مصر پس از شنيدن سخنان راهگشاى يوسف، گفت: اين كار بزرگ و طرح عظيم و برنامه‌ريزى دقيق و اجراى آن را چه كسى تضمين مى‌كند؟ و چه كسى مى‌تواند كشاورزى كشور را احيا كند و شكوفا سازد و با گردآورى محصولات زراعى و انبارسازى و نگاهدارى و فروش بجا و شايسته آنها، تدبير درست امور و تنظيم برازنده شئون را به عهده گيرد؟ درست در اينجا بود كه يوسف به پا خاست و گفت من، و آن گاه افزود: قالَ اجْعَلْنِي عَلى‌ خَزائِنِ الْأَرْضِ‌ اينك كه چنين است براى نجات كشور و جامعه از خطر سهمگينى كه در راه است، شما مرا به اداره خزانه‌ها و گنجينه‌هاى ملّى اين سرزمين برگزين، و تدبير كارها را به من واگذار تا من به خواست خدا اين برنامه را به اجرا درآورم. إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ. چرا كه من نگهبانى توانا و دانا هستم. به باور گروهى از جمله «قتاده» و «جبايى» منظور اين است كه: من، هم از ثروت و امكانات مردم درست نگهدارى مى‌كنم و هم مى‌دانم كه آن را در چه راهى هزينه نموده و در كجا سرمايه‌گذارى كنم و به چه كسى از آن بدهم و از چه كسى دريغ دارم. امّا به باور «وهب» منظور اين است كه: من نويسنده‌اى دقيق و حسابدارى دانا و امين هستم. از ديدگاه «كلبى» منظور اين است كه: من حساب سال هاى قحطى و خشكسالى را درست نگاه داشته و به هنگامه نياز مردم و كمك به آن‌ها دانا هستم. و از ديدگاه «سدى» منظور اين است كه: من به حساب دارايى‌ها و امكانات ملّى، امين و نگهبان و به زبان‌هاى گوناگون مردم كه براى تهيّه مواد غذايى از هر سو به مصر سرازير خواهند شد، دانا و توانا هستم. از آيه شريفه اين نكته دريافت مى‌گردد كه براى هر انسانى رواست كه خويشتن را در جايى كه او را نمى‌شناسند، وصف كند و نقاط قوّت و توانمندى‌ها و كارآيى‌هاى خويش را باز گويد، و اين كار نه نكوهيده است و نه، با آيه شريفه‌اى كه از خودستايى نهى مى‌كند و هشدار مى‌دهد(5) ناسازگار مى‌باشد؛ چرا كه يوسف خود را به شاه معرفى كرد و از توانايى و امانتدارى خويش سخن گفت و از او خواست تا وى را به اداره امور جامعه و آبادانى و عمران شهرها منصوب كند. پس از پيشنهاد يوسف، فرمانرواى مصر به او گفت: چه كسى از شما براى تدبير امور زيبنده‌تر و سزاوارتر است؟ و آن گاه كار اداره كشور را به او سپرد. به باور پاره‌اى فرمانرواى مصر پس از شناخت يوسف و آگاهى از كارآيى و امانت او، اداره كشور را به او سپرد و عزيز مصر را بر كنار ساخت و خود به استراحت پرداخت. امّا به باور پاره‌اى ديگر عزيز مصر بر كنار نشد، بلكه خود، همان روزها از دنيا رفت و قدرت و امكانات كشور و اداره امور مردم به يوسف واگذار گرديد. برخى بر آنند كه: پس از مرگ عزيز مصر، شاه، همسر او را به عقد يوسف درآورد و هنگامى كه يوسف نزد او رفت، وى را دوشيزه يافت و به او گفت: آيا اين راه، بهتر از آن نبود كه تو در انديشه‌اش بودى؟ و خدا از آن زن، دو پسر به يوسف داد كه نام آنان را «افرائيم» و «ميشا» نهاد. پاره‌اى آورده‌اند كه: روزى يوسف به همراه گروهى از ياران، باشكوه وصف‌ناپذيرى از راهى مى‌گذشت كه آن زن يوسف را ديد و گريست، و آن گاه گفت: ستايش از آنِ خدايى است كه فرمانروايان را به كيفر گناه و نافرمانى، و خشونت و خودكامگى، از تخت قدرت پايين مى‌كشد و به ذلّت و خفّت مى‌نشاند، و بردگان و بندگان را به پاداش فرمانبردارى و كردار شايسته و عادلانه به اوج اقتدار مى‌رساند. الحمد لله الذى جعل الملوك بالمعصية عبيدا و العبيد بالطاعة ملوكا. يوسف با شنيدن اين سخن ارزشمند از آن زن، دستور داد او را به خانه بردند، و اداره امور او را - بسان خانواده خويش - به عهده گرفت، امّا با او ازدواج نكرد. در تفسير «على بن ابراهيم» آمده است كه: عزيز مصر در همان سال‌هاى قحطى و خشكسالى از دنيا رفت و همسرش نيز كارش به فقر و گدايى كشيد. به او گفتند خوب است سر راه يوسف قرار گيرى و از او كمك بخواهى، گفت: من از او شرم مى‌كنم و هر گز نمى‌توانم با او رو به رو شوم. سرانجام روزى سر راه يوسف نشت، و هنگامى كه آن حضرت در ميان ياران به آنجا رسيد، زليخا برخاست و گفت: پاك و منزه است آن خدايى كه شاهان و زورمداران را به كيفر نافرمانى و گناه و عدم رعايت حقوق مردم به ذلت و حقارت و بردگى مى‌كشد، و ستمديدگان و بردگان را به پاداش فرمانبردارى و انجام كارهاى شايسته و رعايت حقوق مردم به اوج شكوه و اقتدار مى‌رساند. سبحان من جعل الملوك بالمعصية عبيدا، و العبيد بالطاعة ملوكا. يوسف با شنيدن صداى او، گفت: آيا تو همان بانوى كاخ هستى؟ او، آهى سرد از دل بر كشيد و گفت: آرى، اين منم كه به كيفر گناه به اين روز اقتاده‌ام. يوسف پرسيد: آيا هم اكنون نيز به من علاقمندى؟ گفت: اينك كه پير و گرفتار شده‌ام مسخره‌ام مى‌كنى؟ يوسف فرمود: هرگز! و آن گاه دستور داد تا او را به خانه بردند و به او گفت: آيا به ياد دارى كه در مورد من چه ناروا و بيدادگرانه رفتار كردى؟ پاسخ داد: آرى اى پيامبر خدا، مرا سرزنش نكن كه به دردى گرفتار بودم كه كسى بسان من گرفتار نبود. يوسف گفت: چگونه؟ گفت: من از يك سو زيباترين و ثروتمندترين زن اين كشور بودم، و از دگرسو همسرى داشتم كه دچار ناتوانى كامل جنسى بود، و از طرف سوّم در عشق تو سراپاى وجودم شعله‌ور شده بود و مى‌سوخت، امّا تو نيز به گونه‌اى پاكدامن و پارسا بودى كه هرگز چشم به روى من نگشودى. پرسيد: اينك خواسته‌ات چيست؟ گفت: خواسته‌ام اين است كه از خدا بخواهى جوانى و طراوتم را به من باز گرداند. يوسف خواسته او را از بارگاه خدا خواست، و آن گاه او را كه به صورت دوشيزه‌اى شده بود به همسرى خويش برگرفت. «ابن عباس» از پيامبر گرامى آورده است كه فرمود: خدا، مهرش را بر برادرم يوسف بباراند، اگر او به فرمانرواى مصر نمى‌گفت: مرا بر خزانه‌هاى اين سرزمين بگمار... همان ساعت او، وى را به حكومت مصر برمى‌گزيد، امّا همان درخواست سبب شد كه يك سال واگذارى حكومت به او را به تأخير افكند. «ابن عباس» مى‌گويد: يوسف يك سال ميهمان پادشاه مصر بود، و پس از آن، شاه او را خواست و تاج خود را بر سر وى نهاد و كمربند و يژه‌اش را بر كمر او بست و دستور داد تختى از طلا و آراسته به مرواريد و ياقوت براى او قرار دهند و سايبانى از ديبا بر فراز سرش برافراشته دارند و آن گاه از آن حضرت تقاضا كرد تا با شكوه و عظمت بر مردم ظاهر گردد و آغاز فرمانروايى خويش را اعلان كند. آن حضرت با سيمايى درخشان و چهره‌اى چون ماه، كه هر تماشاگرى را خيره مى‌ساخت، پديدار شد و بر تخت قدرت تكيه زد. سياستمداران و مسئولان كشورى و نظامى در برابرش خضوع كردند و بدين سان او زمام امور جامعه و كشور را به كف گرفت و عدل و داد را در ميان مردم برقرار ساخت و به گونه‌اى محبوب و مطلوب و مورد احترام همگان گرديد كه زن و مرد و كوچك و بزرگ و پير و جوان، آگاهانه و آزادانه او را دوست مى‌داشتند و از حكومت عادلانه و انسانى‌اش - كه امنيّت و آزادى و رفاه و آسايش و سعادت و سلامتِ جسم و جان و فكر و روان را براى مردم به ارمغان آورده بود - خشنود و شادمان بودند و همين مفهوم آيه مباركه است كه مى‌فرمايد: وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ و اين گونه - بسان نعمت‌هايى كه به او ارزانى داشته بوديم - نعمت قدرت و فرمانروايى عادلانه بر آن سرزمين را نيز به او ارزانى داشتيم كه به هر صورتى كه مى خواست كارهاى آن را تدبير مى‌كرد و در هر كجا اراده مى‌نمود، فرود مى‌آمد. نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ ما مهر و رحمت خويش را به هر كس كه بخواهيم و او را شايسته بدانيم، مى‌رسانيم و او را به نعمت هاى مادى و معنوى و دينى و دنيوى گرامى مى‌داريم. وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ. و ما پاداش نيكوكاران و فرمانبرداران را ضايع نمى‌سازيم. «ابن عباس» بر آن است كه: و ما پاداش شكيبايان را ضايع نمى‌سازيم. گروهى از جمله «مجاهد» آورده‌اند كه: يوسف، فرمانرواى مصر را به توحيدگرايى و ايمان به خدا دعوت كرد، و او ايمان آورد و از پى او نيز بسيارى ايمان آوردند و پيروى يوسف را برگزيدند. و اين شكوه و عظمت و رسالت و ارزانى شدن نعمت‌هاى گران به او پاداش دنياى او بود. در آخرين آيه مورد بحث مى‌فرمايد: وَ لَأَجْرُ الاخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ. و پاداش سراى آخرت براى كسانى كه ايمان به خدا آورده و پروا پيشه مى‌سازند بهتر است؛ چرا كه پاداش آخرت از هر ناخالصى و آلودگى پاك و ماندگار است. از آيه شريفه اين نكته دريافت مى گردد كه خدا در روز رستاخيز پاداش و مقامى بهتر و والاتر از شكوه و اقتدارى كه در دنيا به او داد، به وى ارزانى مى‌دارد. سه نكته در خور دقّت‌ 1 - چگونه يوسف از استبدادگر روزگارش درخواست فرمانروايى كرد؟ با توجه به اين‌كه فرمانرواى مصر و درباريانش مردمى بيدادگر و كفرگرا بودند، چگونه يوسف دعوت آنان را پذيرفت و به يارى آنان شتافت، و افزون بر آن از آنان درخواست فرمانروايى نمود؟ پاسخ؟ 1 - از آن جايى كه يوسف، پيامبر برگزيده خدا بود و خدا با ارزانى داشتن مقام والاى رسالت و امامت به او، وى را به برقرارى عدل و داد مأمور ساخته بود و او مى‌دانست كه به وسيله به كف گرفتن قدرت و امكانات مى‌تواند مردم را به ارزش ها و كارهاى شايسته فرا خواند و از گناه و زشتى باز دارد و حقوق پايمال شده و جا به جا شده ستمديدگان را به جاى خود برساند، از اين رو چنين درخواستى از فرمانرواى مصر نمود. بااين بيان اين درخواست و پذيرش مسئوليت، گامى در راه تحقق بخشيدن به فرمان خدا و وسيله اجراى دستورات او و در خدمت حق و عدالت بود. 2 - و نيز مى‌دانست كه بدين وسيله افزون بر هدايت و ارشاد مردم به سوى ايمان و انجام كارهاى شايسته، مى‌تواند پدر و مادر و برادران و نزديكان خويش را نيز ديدار كند و رنج فراق را از دل آنان بزدايد و آرامش خاطر آنان و خويشتن را فراهم آورد. با اين بيان دوّمين دليل كار او زدودن آثار بيداد و رنج و محروميّت از خود و خاندانش بود كه هنوز آنان را رنج مى‌داد. 3 - ديگر اين‌كه اگر آيه مورد بحث و آيات گذشته را به دقت بنگريم، اين نكته دريافت مى گردد كه قدرت و امكانات و فرمانروايى پرشكوهى كه به او ارزانى گرديد، درست است كه به ظاهر از سوى مردم و به درخواست او صورت پذيرفت، امّا در حقيقت از جانب خدا بود و اين آفريدگار هستى بود كه گام به گام در پرتو فضل و مهر خويش او را به آن شكوه و عظمت رسانيد. 2 - آيا پذيرش پست از سوى استبدادگران رواست؟ از آيه شريفه اين نكته دريافت مى‌گردد كه پذيرش پست قضاوت در يك رژيم استبدادى و از سوى فرمانروايى خودكامه در صورتى كه انسان بتواند بدان وسيله مقررات و احكام عادلانه دين را به پا دارد، و از پايمال شدن حقوق و آزادى مردم جلوگيرى نمايد، كارى رواست؟ از هشتمين امام نور در مورد كار بزرگ يوسف آورده‌اند كه فرمود: يوسف پس از به كف گرفتن مسئوليّت خزانه‌دارى و اداره امور اقتصادى جامعه، نخست گامى بلند در عمران و سازندگى و احياى كشاورزى آن كشور در هفت سال نخست بر داشت، به گونه‌اى كه افزون بر رونق اقتصادى و شكوفايى كشاورزى، صدها انبار بزرگ ساخت و با گردآورى دانه‌ها و مواد غذايى ماندنى با تدابير فنّى و علمى همه انبارها را آكنده از مواد حياتى براى دوران خشكسالى و قحطى ساخت. به همين جهت در مرحله دوّم با آغاز آن سال هاى سخت با اداره شايسته امور، تأمين نيازهاى غذايى مردم را با تدبيرى شگرف تضمين كرد و به گونه‌اى عمل كرد كه در آن سال‌هاى مرگبار نياز غذايى مصر و اطراف آن را پاسخ گفت، و همه را با بهايى عادلانه و گاه به صورت رايگان در اختيار آنان قرار داد. اين تدبير به اين صورت بود كه در سال نخست با فروش مواد غذايى، آنچه درهم و دينار در دست مردم بود، همه را به خزانه ملّى سرازير ساخت. در سال دوّم با فروش موادّ غذايى در برابر زر و زيور و جواهرات، هر چه زينت و آلات در دست مردم بود، به خزانه كشور برگرداند. در سال سوّم مواد غذايى را در برابر واگذارى دام‌ها به دولت، در اختيار مردم قرار داد و بدين وسيله همه دام‌ها را به مالكيّت ملّى درآورد. در سال چهارم مواد مورد نياز مردم قحطى‌زده را در برابر فروش بردگانشان به حكومت، به آنان فروخت و با اين كار، همه بردگان را از دست مردم رها ساخت. در سال پنجم اعلان كرد كه در برابر واگذارى خانه‌ها، باغ‌ها، مزرعه‌ها و مغازه‌ها و املاك، موادّ مورد نياز را تأمين خواهد كرد، و مردم همه را واگذار كردند. در سال ششم آب‌ها و نهرها و چشمه‌سارها را با مواد غذايى مبادله كردند. و در سال هفتم جان‌ها و جسم‌ها را تقديم يوسف كردند و گفتند: ما ديگر براى نجات خود از گرسنگى چيزى نداريم و خود را خانواده بزرگ تو مى‌دانيم، و آن حضرت همه را به رايگان اداره كرد و كران تا كران مصر از آب تا خاك و گياه گرفته تا جاندار و انسان، همه به مالكيت يوسف درآمد، و همه زبان به اعتراف گشودند كه به راستى خدا چنين قدرت شكوهبار و با معنويتى به هيچ كس ارزانى نداشته است، همان گونه كه چنين تدبير و فرزانگى و كارايى و دانش به كسى جز يوسف نبخشيده است. 3 - بزرگى را نگر و عظمت را تماشا كن! در آن شرايط بود كه يوسف در اوج شكوه و اقتدار، نزد پادشاه آمد و گفت: در مورد آنچه خدا ارزانى داشته و شرايط مطلوب و موقعيتى كه فراهم آمده چه نظرى داريد؟ آيا مردم را همچنان در مالكيت دولت با همه امكانات كشور داشته باشم يا تدبيرى به يادماندنى و درس‌آموز بگيرم كه از تدبير نخست ماندگارتر باشد؟ كدام يك؟ فرمانرواى مصر كه خود به حال استراحت بود و همه قدرت را در اختيار يوسف نهاده بود، گفت نظر، تنها نظر توست و بس. يوسف گفت: من در كارى كه كرده‌ام و مسئوليتى كه پذيرفته‌ام، از آغاز، هدفى جز اصلاح امور جامعه و هدايت و ارشاد مردم به سوى ارزش‌هاى آسمانى را نداشته‌ام، و هرگز بر اين انديشه نبودم كه آنان را از خطر قحطى و بلاى گرسنگى و مرگ و اسارت نجات داده و خود بلاى جانشان با شم و آنان را به بند كشم، نه، هرگز! تازه من كاره‌اى نبوده‌ام كه كار به اينجا رسيده است، آنچه انجام شده، همه در پرتو لطف خدا انجام شده است؛ از اين رو خداى يكتا را گواه مى‌گيرم و تو را نيز شاهد قرار مى‌دهم كه من اينك همه مردم را آزاد نموده و هستى آنان را به خودشان مى‌بخشم و قدرت و تاج و تخت تو را نيز اينك با يك شرط به خودت وامى‌گذارم؛ و آن اين است كه بسان سال هاى حكومت من بر اساس عدل و احسان حكومت كنى، و حقوق، امنيت و آزادى آنان را پاس دارى، همين براى من بسنده است. شاه گفت: براى من بسى مايه مباهات است كه در راه تحقق بيشتر آرمان‌ها و ادامه راه و رسم تو گام سپارم و كشور را آن گونه كه مورد نظر توست اداره كنم؛ چرا كه تو راهنماى ما، نجات‌بخش ما و دليل و حجّت ما هستى، و اگر درايت و دانش و فرزانگى و كارآيى تو و لطف خدايت نبود، ما نابود شده بوديم. اين زندگى و اقتدار ملّى و شكوه و عظمت، همه از بركت تو و خداى توست. از اين رو من نيز از ژرفاى جان و با همه وجود گواهى مى‌كنم كه خدايى جز خداى يكتا و بى‌همتا نيست و تو پيام‌آور او هستى، و از سوى خود و مردم مصر عاجزانه تقاضا مى كنم كه همچنان اداره كشور را در دست داشته باشى كه تو به راستى نگهبان و امانتدار و فرزانه روزگارى. آورده‌اند كه: يوسف در همه آن سال هاى سخت، يك بار غذاى سير نخورد، و زمانى كه به او گفتند: هان اى سالار مردم! تو همه را سير مى‌كنى، امّا خود گرسنه سر بر بالش مى‌گذارى؟ تجوع و بيدك خزائن الارض؟ پاسخ داد: اخاف ان اشبع فانسى الجياع‌ از آن مى‌ترسم كه اگر خويشتن را سير كنم ديگر گرسنه‌ها را از ياد ببرم! خدا را، خدا را، بگذاريد همين گونه كه هستم باشم؛ چرا كه مى‌ترسم گرسنگان را فراموش كنم و خدايا كه چنين مباد. راستى كه شكوه و بزرگى واقعى را نگر و عظمت وصف‌ناپذير را تماشا كن!

55 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54

56 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54

57 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :54

58 - 58 - و برادران يوسف [ به منظور فراهم آوردن موادّ غذايى به مصر ]آمدند و بر او وارد شدند؛ پس او آنان را شناخت، امّا آنان او را نشناختند. 59 - و هنگامى كه [ يوسف‌] آنان را به مواد غذايى مورد نيازشان مجهّز ساخت، گفت: [ در سفر آينده خود] برادرى را كه از پدر خويش داريد نزد من بياوريد؛ آيا نمى‌نگريد كه من [ حق‌] پيمانه را كامل مى‌دهم و من بهترين ميزبانم؟ 60 - و [ بهوش باشيد كه‌] اگر او را نزد من نياوريد،[ ديگر] نه پيمانه‌اى نزدم خواهيد داشت و نه [ مى‌توانيد] به من نزديك شويد. 61 - [ آنان‌] گفتند: [ بر ديده منّت‌] به زودى او را با نرمى و ظرافت [ سياسى‌] از پدرش خواهيم خواست و بى گمان اين كار را انجام خواهيم داد، [ اميد كه به همراه ما بفرستد]. 62 - و [ يوسف‌] به جوانان [ كارگزار] خود گفت: سرمايه آنان را [كه به عنوان بهاى اين مواد غذايى پرداخته‌اند، همه را] در بارهايشان قرار دهيد، شايد هنگامى كه به سوى خاندانشان باز مى‌گردند آن را بشناسند، اميد كه آنان باز آيند. نگرشى بر واژه‌ها جهاز: به وسايل و اثاثيه و كالا گفته مى‌شود كه جهيزيه دختران نيز از همين باب است؛ و هنگامى كه مى‌گويند: «جهّز فلاناً»، منظور اين است كه: وسيله سفر او را فراهم ساخت. رحال: جمع «رحل» مى‌باشد كه به مفهوم ظرف و ظرف هاست. بضاعة: سرمايه. تفسير برادران يوسف در مصر يوسف، پس از فراز و نشيب‌هاى بسيارى كه همه را در پرتو ايمان و اخلاص و پايدارى و پاكدامنى پشت سر نهاد و همه جا و در همه ميدان‌هاى آزمون، سرفراز و سربلند سر برآورد، سرانجام به فرمانروايى مصر رسيد. سال هاى سخت قحطى از راه رسيد و مردم از هر سو براى تهيّه مواد غذايى به سوى او سرازير شدند. خاندان يعقوب نيز كه در كنعان و در همسايگى مصر مى‌زيستند از فشار قحطى و خشكسالى به ستوه آمده و به ناگزير به چاره‌انديشى پرداختند. يعقوب فرزندان خويش را گرد آورد و به آنان گفت: شنيده‌ام در همسايگى سرزمين ما مواد غذايى فراوان است و تدبير امور اقتصادى آن كشور، در كف باكفايت جوانمردى كارآزموده و شايسته‌كردار و مردم‌دوست مى‌باشد؛ شما اينك حركت كنيد و به نزد او برويد اميد كه به يارى خدا و خواست او به شما احسان كند و با دست پُر باز گرديد. فرزندان يعقوب بار سفر بستند و به سوى مصر به راه افتادند و سرانجام بر يوسف وارد شدند. اين آيات اين فراز از سرگذشت يوسف را به تابلو مى‌برد: وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ. و برادران يوسف كه ده تن بودند و برادر مادرى يوسف در ميانشان نبود براى تهيّه موّاد غذايى به مصر آمدند و بر يوسف وارد شدند. يوسف در نخستين برخورد، آنان را شناخت، امّا آنان وى را نشناختند. «ابن عباس» در اين مورد مى‌گويد: دليل نشناختن آنان اين بود كه از آن روز دردناكى كه آنان يوسف را به چاه افكندند و رفتند، اينك چهل سال مى‌گذشت و يوسف ديگر آن كودك خردسال نبود تا وى را بشناسند. افزون بر آن، آن حضرت در جامه فرمانروايى و بر اريكه اقتدار بود و آنان هرگز نمى‌انديشيدند كه اين فرمانرواى بزرگ و پرمعنويت، همان كودك ستمديده آن روز باشد. امّا يوسف در آن سال هاى قحطى انتظار آمدن آنان را داشت و در انديشه شناسايى بود؛ از اين رو با ديدنشان، آنان را شناخت، و چون آنان را نگريست كه با زبان عبرى گفتگو مى‌كنند، پرسيد: شما چه كسانى هستيد و از كجا آمده‌ايد؟ در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه: وقتى كارگزاران يوسف، به دستور وى موادّ مورد درخواست آنان را دادند، خودش از آنان پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما از مردم شام هستيم و بر اثر فشار قحطى و گرسنگى براى فراهم آوردن موادّ غذايى به اينجا آمده‌ايم. يوسف گفت: از كجا كه جاسوس نباشيد؟ گفتند: هرگز، به خداى سوگند ما همگى با هم برادريم و از خاندان بزرگ يعقوب و تيره و تبار ابراهيم خليل هستيم كه اگر شما پدر ما را مى‌شناختى بسيار گرامى‌مان مى‌داشتى؛ چرا كه پدر ما پيامبر خدا و پيامبرزاده است و اينك در غم و اندوه فراق به سر مى‌برد. يوسف پرسيد: او در اندوه چيست؟ نكند اندوه او ثمره شوم نادانى و بى‌خردى شما باشد؟! گفتند: نه، هرگز، ما نه نادان هستيم و نه بى‌خرد، و نه اندوه او بخاطر عملكرد نادرست ماست؛ بلكه او در فراق پسرى محبوب و دوست داشتنى مى‌سوزد كه از ما كوچك‌تر بود و روزى كه به همراه ما به صحرا آمد، گرگ بيابان او را دريد و خورد. يوسف گفت: آيا همه شماها از يك پدر و مادر هستيد؟ پاسخ دادند: نه، ما از يك پدر هستيم، امّا مادرانمان جداست. فرمود: پس چرا پدرتان شما ده تن را به اينجا گسيل داشته، امّا يكى از برادرانتان را نزد خود نگاه داشته است؟ گفتند: بدان دليل كه او برادر مادرى همان پسر گمشده‌اى است كه گرگ او را دريد، اينك پدرمان به وسيله برادر كوچك او خود را دلدارى مى‌دهد. يوسف فرمود: آيا كسى هست كه گفتارتان را گواهى كند؟ پاسخ دادند: شاها! ما اينك در كشور شما هستيم و در انيجا كسى ما را نمى‌شناسد تا گواه گفتارمان باشد. فرمود: اگر راست مى‌گوييد، در سفر آينده برادر كوچك خود را نزد من بياوريد تا گواه راستگويى شما باشد. گفتند: پدرمان از دورى او اندوهگين مى‌گردد، امّا ما مى‌كوشيم كه چنين كنيم. يوسف گفت: پس چيزى نزد ما گروگان بگذاريد كه او را بياوريد. و آنان پس از مشورت، قرعه زدند و يكى از ميانشان كه نامش «شمعون» بود، براى ماندن برگزيده شد. در ادامه سخن در اين مورد اينك در اين آيه مى‌فرمايد: وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ‌ و هنگامى كه شتران آنان را به خوار و بار مورد نيازشان بار كرد، به آنان گفت: در سفر آينده برادر پدريتان، بنيامين، را به همراه خويش نزد من بياوريد. أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ‌ آيا نمى‌نگريد كه من كيل و پيمانه را به طور كامل مى‌دهم و چيزى از حق مردم را كم نمى‌گذارم؟ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ. و من بهترين ميزبان روزگارم. پاره‌اى واژه «منزلين» را از ريشه «نُزُل»، كه به مفهوم مواد غذايى و خوراكى و چيزى است كه براى پذيرايى از ميهمان آماده مى‌شود، گرفته‌اند، و پاره‌اى ديگر آن را از «منزل» كه به مفهوم خانه و سرا مى‌باشد مى‌گيرند، كه در اين صورت منظور اين است كه من هر چيز و هر كارى را - كه ضيافت و ميزبانى هم از آن جمله است - به بهترين وجه ممكن انجام مى‌دهم و در جاى شايسته و بايسته‌اش قرار مى‌دهم. و آن گاه به آنان هشدارى جدّى داد و فرمود: فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ. و اگر در سفر آينده خويش به مصر، او را نزد من نياوريد، ديگر نه حق دريافت موادّ غذايى از ما خواهيد داشت و نه اين حق را كه به شهر و ديار ما نزديك شويد. آنان در برابر هشدار جدى و حكيمانه يوسف جا خوردند و به ناگزير به او عهد سپردند و گفتند: قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ‌ ما به زودى با ظرافت و نرمى او را از پدرش خواهيم خواست و تلاش خواهيم نمود كه او را به همراه ما گسيل دارد. «ابن عباس» مى‌گويد: منظور آنان اين بود كه: ما به نقشه و نيرنگى پيچيده دست مى‌زنيم تا پدرش را راضى ساخته و او را به همراه خود بياوريم. وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ. و بى‌گمان ما اين كار را انجام خواهيم داد. در اين مورد آورده‌اند كه: يوسف براى گفتگو با آنان مترجمانى برگزيده بود تا آنان به راز وى پى نبرند و او را نشناسند؛ چرا كه اگر يوسف را مى‌شناختند از ترس كيفر كار و يا از فشار شرمندگى ممكن بود پدر را نافرمانى كنند و ديگر به سوى يوسف باز نگردند و يا رويداد تلخ ديگرى از اين راه پديد آيد و رنجى بر رنج‌هاى خاندان يعقوب افزون گردد. پس از سپردن موادّ غذايى مورد نيازشان به آنان، يوسف تدبيرى انديشيد كه اين گونه بود: وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ‌ و آن حضرت به غلامان و جوانان كارگزار خويش دستور داد پس از تحويل دادن موادّ غذايى به آنان، سرمايه آنها را نيز در بارهايشان قرار دهيد تا به همراه خود ببرند. سرمايه آنان در اين تجارت، به باور پاره‌اى پول بود، و به باور پاره‌اى ديگر كالاهايى چون كفش و پوست. لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى‌ أَهْلِهِمْ‌ اميد كه وقتى نزد خاندان خويش رفتند كالا و سرمايه خويشتن را كه به آنان بازپس داده شده است بشناسند. لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ. و شايد بدين ترتيب دگرباره براى خريد كالا و تهيه مواد غذايى به اين سرزمين باز گردند. دو پرسش و پاسخ آنها 1 - چرا؟ چرا يوسف سرمايه آنان را به طور نهانى و محرمانه در درون بارهايشان قرار داد؟ در اين مورد ديدگاه‌ها گوناگون است: 1 - به باور بيشتر مفسّران همان گونه كه از خود آيه شريفه دريافت مى‌گردد، يوسف دستور اين كار را داد تا سرانجام آنان بدانند كه مورد احترام و تكريم قرار گرفته‌اند، و همين كار باعث تشويق و دلگرمى آنان شود و دگرباره به نزد او باز گردند. 2 - امّا «كلبى» مى‌گويد: يوسف در اين انديشه بود كه مباد آنان ديگر سرمايه و پولى نداشته باشند تا به وسيله آن براى خريد باز آيند. 3 - از ديدگاه پاره‌اى، يوسف ديد پول گرفتن از خاندان پدر آن هم در شرايط خشكسالى و قحطى، زيبنده بزرگ‌مردى چون او نيست؛ از اين رو با كرامت و بزرگوارى و به صورتى كه آنان شرمنده نگردند، بهاى موادّ غذايى را بدين وسيله به آنان باز گرداند. 4 - و از ديدگاه پاره‌اى ديگر او از آنجايى كه به امانت و درستكارى آنان آگاه بود و مى‌دانست كه با يافتن سرمايه و پول خويش در بارها براى تحويل دادن آن باز خواهند آمد، چنين تدبيرى انديشيد. 2 - چرا خويشتن را به آنان نشناسانيد؟ يوسف، با اين‌كه از رنج و اندوه پدر در فراق خويش آگاه بود، و مى‌توانست آرامش‌بخش دل دردمند و پراضطراب او باشد، چرا خود را به برادران نشناسانيد؟ پاسخ‌ او اجازه چنين كارى را نداشت؛ چرا كه اين رويداد غمبار براى يعقوب و يوسف و براى خاندان آنان وسيله آزمون و امتحان بود و مى‌بايست به طورى كه مقرّر بود پيش مى‌رفت و حكمت و مصلحت در اين بود كه شدّت و گرفتارى به اوج خود برسد، تا آنان به پاداش و مقام پرشكوه‌تر و والاترى برسند. پاره‌اى بر آنند كه اگر يوسف خود را معرّفى مى‌كرد، ممكن بود آنان از ترس و شرم رفتارشان متوارى گردند و ديگر به مصر باز نيايند. امّا به باور ما ديدگاه نخست درست است.

59 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58

60 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58

61 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58

62 - مراجعه شود به تفسیر سوره یوسف ، آیه :58

63 - 63 - و هنگامى كه به سوى پدر خويش بازگشتند، گفتند: اى پدر [ از اين پس ]پيمانه [ و دريافت خوار و بار] از ما دريغ داشته شده [ و به ما ديگر چيزى نمى‌دهند مگر اين كه برادرمان بنيامين را با خود ببريم و او به راستگويى ما نزد فرمانرواى مصر گواهى دهد]، پس برادرمان را با ما گسيل دار تا پيمانه بگيريم، و ما سخت نگهبان او خواهيم بود. 64 - [ يعقوب‌] گفت: آيا جز بدان سان كه شما را پيشتر بر برادرش [ يوسف ]امين به حساب آوردم، شما را بر او امين گردانم؟! پس خدا بهترين نگهبان است و هموست پرمهرترين مهربانان. 65 - و هنگامى كه كالاى خويشتن را گشودند، [ با شگفتى بسيار ]دريافتند كه سرمايه‌شان به آنان بازگردانده شده است. [ از اين رو سر خوش و شادمان‌] گفتند: اى پدر! ما [ افزون بر اين‌] چه مى‌خواهيم؟! اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است، [ما آن را دگرباره به سوى مصر مى‌بريم‌] و براى خاندان خود خوار و بار مى‌آوريم و برادر خود را نگهبانى مى‌كنيم، و [ به نام او نيز] بار شترى بر بارهاى خود مى‌افزاييم كه اين [ بار شتر نزد فرمانرواى مصر] پيمانه‌اى ناچيز است. 66 - [ پدرشان‌] گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا آنكه پيمانى خدايى [ و استوار] به من بسپاريد كه به راستى او را نزد من [ باز ]خواهيد آورد، مگر آن‌كه گرفتار [ پيشامدى ناخواسته ]گرديد [ و توان انجام تعهّد خويش را نداشته باشيد]؛ پس هنگامى كه [ آنان‌] به او تعهد سپردند، گفت: خدا بر آنچه مى‌گوييم [ و پيمان مى‌بنديم‌]، وكيل است. 67 - و [ آن گاه‌] گفت: اى پسران من! [ به ياد داشته باشيد كه همه‌] از يك دروازه [ به شهر] وارد نگرديد، بلكه [ بكوشيد تا] از دروازه‌هايى پراكنده [ به شهر ]درآييد؛ و من [ با اين سفارش خود] چيزى از [ قضا و قدرِ] خدا را نمى‌توانم از شما دور سازم، كه فرمان جز از آن خدا نيست؛ من بر او توكّل نموده‌ام، و [ همه ]توكّل‌كنندگان بايد تنها بر او توكّل نمايند. 68 - و هنگامى كه [فرزندان يعقوب‌] از همان جايى كه پدرشان به آنان دستور داده بود، وارد [ شهر] شدند، [اين ورود از دروازه‌هاى گوناگون‌] چيزى از [قضاى ]خدا را از آنان دور نمى‌ساخت، جز اين كه نيازى در دل يعقوب بود كه آن را برآورده ساخت. و به راستى كه او [ از لطف پروردگارش‌] داراى دانشى [گسترده ]بود، چرا كه ما آن را به وى آموخته بوديم، امّا بيشتر مردم نمى‌دانند. نگرشى بر واژه‌ها كلت فلاناً: با پيمانه چيزى به او دادم. أمن: آرامش و اطمينان دل به درستى انجام كار. ميرة: خوار و بارى كه از شهرى به شهر ديگر صادر كنند. غنى: اين واژه در اصل به مفهوم بسندگى و كفايت در ثروت و دارايى است. تفسير بازگشت فرزندان يعقوب از مصر سرانجام برادران يوسف از سفر تجارتى خويش كه براى تهيه موادّ غذايى به مصر رفته بودند بازگشتند. در ادامه سخن در اين مورد، قرآن مى‌فرمايد: فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى‌ أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ‌ و هنگامى كه فرزندان يعقوب به سوى پدر باز آمدند، با صدايى بريده بريده و ضعيف، كه نشانگر اندوه آنان بود، به پدر سلام كردند. پدر فرمود: فرزندان من، چرا ناراحت به نظر مى‌رسيد؟ و چرا صداى برادرتان «شمعون» را در ميان صداهاى شما نمى‌شنوم؟ آنان گفتند: پدر جان، ما از نزد فرمانروايى بزرگ باز مى‌گرديم؛ بزرگمردى كه در دانش و بينش، و فرزانگى و فروتنى، و وقار و آرامش همانند ندارد، امّا گويى ما خاندانى هستيم كه براى آزمون و گرفتارى و شكيبايى آفريده شده‌ايم. فرمانرواى مصر در گفتگويى كه با ما داشت، گفتار ما را باور نكرد و از ما خواست تا در سفر آينده به سوى مصر، برادر كوچك خود «بنيامين» را به همراه ببريم تا او گفتارمان را گواهى كند، و سرگذشت تو و غم و اندوه فراق يوسف را كه پيرى و نابينايى را براى شما آورده است، براى او باز گويد؛ و به ما هشدار داده است كه اگر برادر خود را به همراه خويش نزد او نبريم، ديگر از خوار و بار محروم خواهيم بود. فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ‌ بنابراين برادرمان «بنيامين» را در سفر آينده با ما بفرست تا هم به حساب او پيمانه‌اى از مواد غذايى دريافت داريم و هم براى خودمان؛ چرا كه اگر او را نفرستى ديگر چيزى به ما نخواهند داد. وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ. و ما او را از هر آسيب و ناراحتى حراست و حفاظت خواهيم كرد. پدر با شنيدن تقاضاى آنان نگران گرديد و گفت: قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى‌ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ‌ آيا من در اين مورد به شما اعتماد كنم همان گونه كه نسبت به سلامت و امنيّت برادرش يوسف به شما اعتماد كردم؟ شما آن روز نيز به من تعهّد سپرديد كه از او مراقبت كنيد، امّا بر خلاف پيمان استوارتان او را از ميان برديد و يا از نزد من دور ساختيد. و بدين سان يعقوبِ رنجديده آنان را يك بار ديگر در مورد سرنوشت يوسف به باد نكوهش گرفت، امّا به خوبى مى‌دانست كه آنان ديگر آن گونه رفتار نخواهند كرد. و آن گاه افزود: فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. و خدا بهترين نگهبان است و نگهبانى او، از نگهبانى شما بهتر است و او مهربان‌ترين مهربانان است و به پيرى و ناتوانى من رحم مى‌كند و او را به من باز مى‌گرداند. در روايت است كه پس از اين سخن، خداى پرمهر به يعقوب پيام فرستاد كه: هان اى يعقوب به عزّت و اقتدارم سوگند كه پس از اين توكّل و اعتمادت، هر دو فرزندت را به تو باز خواهم گردانيد. فرزندان يعقوب پس از دريافت پاسخ مساعد از جانب پدر، با شادمانى بسيار آماده گشودن بارهاى خود شدند و پس از گشودن آنها شادمانى‌شان افزون شد. قرآن در اين مورد مى‌فرمايد: وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ‌ و هنگامى كه بارهاى خود را گشودند، با شگفتى بسيار كالاها و سرمايه‌اى كه براى خريد مواد غذايى داده بودند، همه را در بارهاى خود ديدند و دريافتند كه آن‌ها را به آنان باز گردانده‌اند. قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي‌ از اين رو گفتند: پدر جان، ما ديگر چه مى‌خواهيم؟ و چرا از بردن برادرمان به مصر خوددارى ورزيم؟ پاره‌اى «ما» را نافيه گرفته‌اند و مى‌گويند معناى آيه اين است كه: آنچه از فرمانرواى مصر گفتيم نظر دروغ و ناروايى نداشتيم. و به باور پاره‌اى ديگر معناى آيه اين است كه: پدر جان ما بهتر از اين چه مى‌خواهيم كه هم موادّ غذايى به ما داده‌اند و هم بهاى آن را كه به آنان داده بوديم به ما باز گردانده‌اند؟ و بدين سان منظورشان اين بود كه پدر را دلگرم و اميدوار سازند تا در سفر آينده برادر كوچك خود را به همراه خويش به مصر برند. هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است؛ با اين وصف ديگر موردى ندارد كه ما از چنين فرمانرواى بزرگوارى نسبت به برادر خود نگران باشيم. و به باور پاره‌اى منظور اين است كه: با اين وصف ما ديگر براى سفر آينده پول و سرمايه ديگر نمى‌خواهيم و همين سرمايه‌اى كه باز گردانده شده است براى ما كافى است؛ چرا كه فرمانرواى مصر هنگامى كه وفادارى ما را در مورد بردن برادر كوچكمان بنگرد، او نيز به وعده خويش وفا نموده و به ما احسان مى‌كند. وَ نَمِيرُ أَهْلَنا و بدين وسيله براى خاندان خويش خوار و بار فراهم مى‌آوريم. وَ نَحْفَظُ أَخانا و در اين سفر از برادرمان نيز سخت مراقبت نموده و او را سالم و سر حال به سوى شما باز مى‌گردانيم. وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ و بخاطر همراهى برادرمان يك بار شتر نيز بر بارهاى خود خواهيم افزود. ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ. به باور «زجاج» منظور اين است كه يك بار شتر از خوار و بار براى فرمانرواى بزرگ مصر چيزى نيست و آن را به آسانى خواهد داد؛ چرا كه اين يك بار در ميان آن همه انبارها وسيلوهاى آكنده از خوار و بار چيزى به حساب نمى‌آيد. امّا به باور «جبايى» منظور اين است كه: آنچه را هم اكنون آورده‌ايم ناچيز است و خاندان ما را كفايت نمى‌كند و ما نيازمنديم كه در سفر آينده يك بار شتر ديگر به عنوان برادر كوچكمان دريافت داريم. و از ديدگاه «حسن» مفهوم آيه اين است كه پيمانه كردن يك بار شتر براى كسى كه آن را وزن مى‌كند و بار مى‌نمايد، آسان است. و منظور آنان از اين گفتار اين بود كه سود به همراه بردن «بنيامين» را به پدر خاطرنشان سازند تا شايد اجازه دهد او را با خود ببرند. هنگامى كه يعقوب وصف بزرگوارى و عظمت فرمانرواى مصر را شنيد و دريافت كه او به فرزندانش احترام نموده و افزون بر دادن خوار و بار، سرمايه و بهاى پرداختى آنان را نيز به خودشان بازگردانده است، در برابر اصرار فرزندانش بر بردن بنيامين تسليم شد و رو به آنان كرد و گفت: قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ‌ من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اين‌كه شما يك وثيقه استوارى همچون سوگند يا عهد و پيمانى خدايى كه بتوانم به آن اعتماد كنم، نزد من بگذاريد و تعهّدى جدّى بسپاريد كه او را نزد من باز خواهيد گرداند. «ابن عباس» مى‌گويد: منظور يعقوب اين بود كه شما - به حرمت محمّد صلى الله عليه وآله آخرين پيام‌آور خدا و سالار همه پيامبران - او سوگند ياد كنيد كه در مورد برادرتان نقشه و نيرنگى نخواهيد داشت و او را سالم و بانشاط به من باز خواهيد گرداند. إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ‌ به باور «مجاهد» منظور اين است كه: مگر آنكه همگى شما دچار بلا گرديد. امّا به باور «قتاده» منظور اين است كه: مگر آنكه نتوانيد او را بياوريد و رويدادى ناخواسته و فراتر از توان انسان فرا رسد. فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى‌ ما نَقُولُ وَكِيل. پس هنگامى كه آنان تعهّدى الهى و استوار سپردند، و به باور «ابن عباس» به حرمت آخرين پيامبر خدا در بارگاه او، سوگند ياد كردند، يعقوب گفت: اينك خدا بر آنچه مى‌گوييم گواه و نگهبان است و اگر بر خلاف تعهّد خويش رفتار كنيد داد مرا از شما مى‌ستاند. سه نكته ديگر 1 - از آيه شريفه اين درس انسانساز دريافت مى‌گردد كه توكّل و اعتماد به خداى توانا در همه كارها به ويژه گام‌هاى بلند و كارهاى بزرگ واجب است، و بايد به او اعتماد كرد و با قلبى استوار و تزلزل‌ناپذير، كارها را به خدا واگذار نمود. 2 - و نيز اين نكته دريافت مى‌گردد كه يعقوب بدان دليل «بنيامين» را به همراه آنان فرستاد كه مى‌دانست پسرانش اكنون از رفتار گذشته خويش ندامت‌زده و شرمسارند و آن بيدادى كه در حق يوسف روا داشتند، ديگر از آنان تكرار نخواهد شد، وگرنه فرزندش را به همراه آنان نمى‌فرستاد. 3 - و بدان دليل يك بار ديگر جريان جانسوز يوسف را طرح كرد و به رخ آنان كشيد كه هوشيارى و هوشمندى آنان را برانگيزد و در حراست از «بنيامين» تلاش بيشترى كنند. دوّمين سفر برادران يوسف به سوى مصر سرانجام دوّمين سفر تجارتى فرزندان يعقوب به سوى مصر آغاز گرديد و آنان سرخوش و شادمان، اينك به همراه برادر كوچك خويش «بنيامين» براى آوردن خوار و بار و مواد غذايى به راه افتادند. هنگام حركت كاروانشان، يعقوب ضمن توصيه‌هاى اخلاقى و انسانى به آنان، از جمله گفت: وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ فرزندانم! به هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نگرديد، بلكه از دروازه‌هاى مختلف وارد شويد. به باور گروهى از جمله «ابن عباس»، «حسن»، «ابومسلم» و... راز اين سفارش يعقوب آن بود كه مى‌ترسيد فرزندانش را چشم بزنند؛ چرا كه آنان همگى فرزندان يك پدر بودند و در زيبايى و شكوه و كمال هر كدام پرتوى از امتيازات يوسف را داشتند. امّا به باور «جبايى» يعقوب نگران آن بود كه مباد برخى از مردم از ديدن جمال و كمال و شمار و توان فرزندانش بر آنان حسد برند و آن گاه نزد فرمانرواى مصر بروند و با سخن‌چينى و دروغ‌بافى و فتنه‌انگيزى بر ضدّ آنان، خطرى برايشان پديد آورند... وگرنه موضوع چشم‌زخم، از نظر «جبايى» بى‌دليل و بى‌اساس است. آيا چشم‌زخم حقيقت دارد؟ در اين مورد دو نظر است: 1 - پاره‌اى بر آنند كه چشم‌زخم و چشم زدن دليل و سندى ندارد و آن را انكار كرده‌اند، كه «جبايى» از آن جمله است. 2 - امّا به باور بسيارى از محقّقان اين موضوع حقيقت دارد، كه در اين مورد پاره‌اى از روايات رسيده را از نظر مى‌گذرانيم: شمارى از روايات‌ 1 - از پيامبر گرامى در اين مورد آورده‌اند كه فرمود: انّ العين حق...(6) چشم‌زخم حقيقت دارد و چشم مى‌تواند قلّه‌هاى سر به آسمان كشيده را فرود آورد. و اين بيان نشانگر اثر ويرانگر چشم‌زخم و چشم زدن است. 2 - و نيز آورده‌اند كه آن حضرت دو فرزند گرانمايه‌اش حسن و حسين را براى مصون ماندن از اين آفت با اين دعا و جملات در پناه خدا قرار داد: اعيذ كما بكلمات اللّه التامة من كل شيطان و هامة و من كل عين لامة.(7) شما دو فرزند ارجمندم را از شرارت هر شيطان، و هر ديو و دد، و از خطر هر جنبنده، و از شرارت هر چشم‌زخمى در پناه نام خدا و كلمات او قرار مى‌دهم. 3 - و نيز آورده‌اند كه ابراهيم خليل براى جلوگيرى از خطر چشم‌زخم، همين دعا را بر دو فرزند خويش مى‌خواند. 4 - و حضرت كاظم عليه السلام نيز با همين دعا دو پسر هارون را از خطر چشم‌زخم در پناه خدا و كلمات او قرار داد. 5 - و نيز آورده‌اند كه جعفر طيّار پسرانى سپيدرو و زيباچهره داشت. همسرش «اسماء» نزد پيامبر آمد و گفت: اى پيامبر خدا، پسرانم زيباچهره و باكمال و چشم‌گيرند و از خطر چشم‌زخم برايشان نگرانم، آيا وسيله‌اى براى جلوگيرى از خطر چشم‌زخم برايشان بگيرم؟ پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. فقال صلى الله عليه وآله: نعم.(8) 6 - و نيز آورده‌اند كه جبرئيل براى پيامبر دعاى چشم‌زخم خواند و آن را اين گونه به آن بزرگوار آموخت: بسم اللّه أرقيك من كلّ عين حاسدٍ، اللّه يشفيك.(9) تو را از شرارت هر چشم حسودى به نام خدا پناه مى‌دهم و خدا شفايت ارزانى دارد. 7 - و نيز از پيامبر آورده‌اند كه فرمود: لو كان شى‌ء يسبق القدر لسبقته العين.(10) اگر چيزى بر قضا و اندازه‌گيرى خدا سبقت جويد، همان اثر ويرانگر چشم‌زخم است. چگونگى اثرگذارى چشم‌زخم‌ در مورد چگونگى اثرگذارى چشم‌زخم، از «عمرو بن جاحظ» آورده‌اند كه مى‌گويد: اين واقعيت قابل انكار نيست كه از چشم‌هاى «شور» يا «بد»، پاره‌اى اجزاى غيرمريى جدا مى‌گردد و در ديگران اثر مى‌گذارد، و اين خاصيتى است كه همانند خاصيّت‌هاى ديگرى كه در ديگر پديده‌ها موجود است در اين گونه چشم‌ها يافت مى‌شود. امّا به اين بيان اشكال شده است كه: 1 - اگر چنين است، چرا در همه چيز اثر نمى‌گذارد و تنها در پاره‌اى از موارد چنين اثرى دارد؟ 2 - و نيز گفته شده است كه همه اجزاى اين جهان از «جوهر» است و جوهر در پديده‌اى همانند خود اثر نمى‌گذارد تا در برخى از چشم‌ها اين اثرگذارى را بپذيريم. از «ابوهاشم» در اين مورد آورده‌اند كه مى‌گويد: اثرگذارى چشم، كار خداست كه بر اساس برخى از مصالح كه براى ما روشن نيست آن را مؤثر قرار داده است. و «قاضى» نيز همين ديدگاه را در موضوع برگزيده است. از مرحوم «سيّد شريف رضى» در اين موضوع آورده‌اند كه چنين مى‌گويد: آفريدگار هستى بر اساس مصالحى كه خود مى‌داند با بندگانش رفتار مى‌كند؛ از اين رو ناممكن نيست كه دگرگونى نعمت در زندگى فردى براى ديگرى داراى مصلحت باشد، و از آنجايى كه خدا از وضع و حال نفر دوّم آگاه است كه اگر نعمت نفر اوّل را نگيرد، اين نفر دوّم رو به دنيا و ارزش‌هاى مادى آورده و از آخرت و ارزش‌هاى معنوى دور مى‌گردد؛ و نيز اگر آن نعمت را از نفر اوّل بگيرد، در آخرت يا زودتر از آن، به گونه‌اى آن را جبران مى‌كند، از اين رو ممكن است روايت رسيده از پيامبر را كه مى‌فرمايد: «چشم حق است.» به همين معنى تفسير و تأويل نمود و گفت: چشم‌زخم اثر مى گذارد. در روايت ديگرى نيز از پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله آورده‌اند كه فرمود: هنگامى كه چيزى در نظر بندگان خدا بزرگ جلوه كند، خدا از ارزش و منزلت آن مى‌كاهد و آن را حقير مى‌شمارد. با اين بيان ممكن است حال پاره‌اى از چيزها در اثر نگاه برخى از مردم، دگرگون شود، و همان بزرگ جلوه كردن آن چيزها در چشم مردم، سبب دگرگونى وضعيت در آن چيزها شود، چنان كه در روايت است كه وقتى شتر «عضباء» كه پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله بر آن سوار بود، در مسابقه عقب ماند و ديگر شترها از آن پيشى جستند و به طور بى‌سابقه‌اى آن را شكست دادند، پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله فرمود: واقعيّت اين است كه بندگان خدا چيزى را بالا نمى‌برند و به مقامى نمى‌رسانند، جز اين‌كه خدا از مقام آن مى‌كاهد. و نيز ممكن است اين نكته كه دستور رسيده است وقتى چيزى به چشم انسان خوش جلوه كرد و چشمگير شد، آن چيز را در پناه خدا قرار دهند و بر پيامبرش درود فرستند، مصلحتى در اين كار باشد كه جلوى دگرگونى حالت آن چيز را بگيرد؛ چرا كه بيننده با اين كار به خدا توجّه مى‌كند و به او پناه مى‌برد، و همين كار حكايت از اين حقيقت مى‌كند كه او به دنيا توجّه نداشته و به آن مغرور نشده است. كوتاه سخن اين‌كه اثرگذارى چشم‌هاى شور و يا بد، روى مصالحى كه نمى‌دانيم و از راه‌هايى كه براى ما ناشناخته است، ناممكن نيست. در ادامه آيه شريفه مى‌فرمايد: وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ و من با اين سفارش خود چيزى از قضاى خدا را نمى توانم از شما دور سازم. إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ‌ داورى و فرمانروايى تنها از آن خداست و من بر او اعتماد نمودم؛ چرا كه او تواناست كه انسان را از چشم‌زخم يا حسدورزى ديگران حراست كند و سالم و برخوردار از نعمت گرداند. عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ. و همه توكّل‌كنندگان در زندگى خويش تنها بايد بر خدا توكّل كنند و كارهاى خود را به او واگذارند. در ادامه سخن در چگونگى ورود آنان از درهاى پراكنده و مختلف به كشور مصر مى‌فرمايد: وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها و هنگامى كه آنان طبق دستور پدر از درهاى مختلف به مصر درآمدند، اين ورود آنان از چهار دروازه به صورت چهار گروه كوچك چنان نبود كه بتواند مانع اراده خدا گردد و يا حادثه‌اى را از آنها دور سازد، هرگز، اين كار، نه مى‌توانست خطر چشم‌زخم يا حسد را - در صورتى كه خدا مقدر فرموده بود - از آنان دور سازد و نه رويداد ديگرى را، بلكه تنها فايده‌اش اين بود كه نيازى را كه در دل يعقوب بود و از اين راه انجام مى‌شد، آن را برطرف ساخت. خود يعقوب، آن پيامبر بزرگ خدا نيز به اين حقيقت آگاه بود، امّا او دستورى داده بود كه از خواسته قلبى‌اش برمى‌خاست و بدين وسيله نگرانى او را از چشم خوردن فرزندانش برطرف مى‌ساخت. به باور «زجاج» منظور اين است كه: اگر به راستى مقدّر شده بود كه فرزندان يعقوب چشم بخورند و يا دچار حادثه‌اى گردند، در همان حال كه به صورت پراكنده نيز وارد مصر شدند، چشم مى‌خوردند و تدبير يعقوب براى آنان تأثيرى نداشت. وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ‌ و به راستى كه يعقوب بدان دليل كه ما او را آموزش داده و آگاهى‌اش بخشيده بوديم، در اوج يقين و شناخت خدا بود. «مجاهد» مى‌گويد: خدا در اين فراز يعقوب را به دانش و آگاهى وصف نموده و مى‌فرمايد: او در پرتو آموزش ما به زيور دانش و شناخت آراسته گرديد. و پاره‌اى بر آنند كه منظور اين است كه: او هر آنچه را به او آموخته بوديم، همه را مى‌دانست و به آنها عمل مى‌كرد؛ چرا كه اگر كسى چيزى را بداند و عمل نكند، بسان كسى است كه نمى‌داند. وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ. به باور «جبايى» منظور اين است كه: امّا بيشتر مردم به مقام و موقعيّت او در دانش و شناخت آگاهى ندارند. امّا به باور «ابن عباس» منظور اين است كه: امّا شرك‌گرايان آنچه را خدا به دوستان و بندگان خاص خود الهام مى‌كند، نمى‌دانند و از آنها بى‌خبرند.

مشخصات :
قرآن تبيان- جزء 13 - حزب 25 - سوره یوسف - صفحه 242
قرائت ترتیل سعد الغامدی-آيه اي-باکیفیت(MP3)
بصورت فونتی ، رسم الخط quran-simple-enhanced ، فونت قرآن طه
با اندازه فونت 25px
بصورت تصویری ، قرآن عثمان طه با کیفیت بالا

مشخصات ترجمه یا تفسیر :
تفسیر مجمع البیان

انتخاب  فهرست  جستجو  صفحه بعد  صفحه قبل 
اگر این صفحه عملکرد مناسبی ندارد
از این لینک کمکی استفاده فرمایید .
 
خدمات تلفن همراه
مراجعه: 87,990,221